کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه
معرفی کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه
کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه داستانی علمی تخیلی نوشته مریم صرافین است. این داستان که در فضای آخرالزمانی رخ میدهد درباره قطاری است که در راه رسیدن به مقصدش،در ایستگاهی عجیب توقف میکند و ناگهان و بعد از این توقف، همه چیز عوض میشود...
داستان در یک قطار اتفاق میافتد. قطاری که به سمت شابیان هور میرود اما در میان راه، ناگهان از مسیر بیابانیاش خارج میشود و به جنگلی وحشتناک میرود. جایی که آن را ایستگاه جمجمه مینامند. این توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه برای مسافران گران تمام میشود. چرا که همان لحظه گروهی از مردم سیاهپوش به همراه پزشکی وارد قطار میشوند. آنها قرار است به مردم داخل قطار داروهای وحشتناکی تزریق کنند... چیزی که توانایی تغییر زندگیشان برای همیشه را دارد...
کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از داستانهای علمی تخیلی و آخرالزمانی لذت میبرید، خواندن کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه
کبال با صدای بلند گفت: «خب برای این خانم جوان و نازنین چی داری؟»
«باید نگاه کنم... ونیپا بیستودو سال داره و در دانشگاه طراحی خونده. اوه! او میخواد یک طراح بزرگ لباس بشه.»
کبال سرش را بالا و پایین برد و گفت: «رویای قابل احترامی داری.»
«خب بذار ببینم برای ونیپا کوچولو چی داریم.» دوباره مشغول مطالعه تبلتِ کوچکش شد. «آهان پیدا کردم. کاتیسا بیستوسه ساله. هفته پیش به شرکت آمد و کینهاش رو تخلیه کردیم. دوستپسرش با دوست نزدیکش بهش خیانت کردند. تقریباً دوسال از این ماجرا میگذره و کینه کاتیسا، روزبهروز بیشتر شده. این کینه اونقدر اذیتش کرد تا اینکه هفته پیش به شرکت ما آمد و برای همیشه از شر این کینه خلاص شد.» بعد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: «پول خوبی هم داد.»
کبال با صدای بلند خندید. «امان از این روحیه احمقانه خانمها. عزیزم متأسفم که تو باید سیاهی زندگیه یکی دیگه رو تحمل کنی. امّا بیزنس بیزنسه.» بعد با صدای بلند رو به دکتر گفت: «همین خوبه. به خانم جوان همین رو تزریق کن.»
ونیپا از جایش پرید. «چی داری میگی واسه خودت، مرتیکه...»
با ضربهای محکم از طرف یکی از سیاهپوشها بیهوش، کنار مادرش روی صندلی افتاد.
دکتر اینبار سرنگش را با مایعی قهوهایرنگ پُر کرد. بوی تَعفّن همه فضای کوپه را پر کرده بود. رسکاپ پیراهنش را روی بینیاش کشید.
«دختر پردل و جرأتی بود. شاید برای اینهمه خوشخیالی، کمی کینه بد نباشه.» دکتر این را گفت و سوزن را در رگهای ونیپا فرو بُرد. مایع قهوهای بدبو به جان او تزریق میشد. مایع در سرنگ میجوشید و پایین میرفت و روی آن را کفی زرد رنگ میپوشاند. «خب تمام شد. حالا بریم سرِ مایع فراموشی.» همینطور که مشغول پرکردن سرنگ از مایع بنفش رنگ بود، گردنش را به چپ و راست چرخاند و ادامه داد: «امروز روز خیلی شلوغی داشتیم. من واقعاً به مرخصی احتیاج دارم.»
کبال پایش را روی پای دیگرش انداخت، خندهای کرد و گفت: «لطفاً در مورد مرخصی حرف نزن. روزبهروز مشتریها بیشتر میشن. مردم نمیتونن با کینههای درونیشون کنار بیان. نمیتونیم همینجوری اونها رو رها کنیم. اگر گند این باتلاق هم در نیاد، مطمئن باش برات پاداش خیلی خوبی درنظر میگیرم.»
سرنگ را بالا گرفت و میزان غلظت مایع بنفش را بررسی کرد. با سر به یکی از سیاهپوشها اشاره کرد تا دست بیجان ونیپا را بالا بیاورد و سرنگ را در رگ او فرو برد. رسکاپ چشمانش را بست. دیگر نمیتوانست تحمل کند. حس میکرد میان کابوسی زنده، دستوپا میزند. کابوسی که قرار است تا چند لحظهٔ دیگر به جان رگهای او نیز بیفتد و جز اینکه تماشاگر نابودی خود باشد، کار دیگری نمیتواند انجام دهد.
ضربهای محکم به شیشه خورد. رسکاپ از جا پرید. یکی از نحیفهای باتلاق با دهانی کفکرده، به شیشه قطار میکوبید. میان دندانهایش حشراتی موذی بالا و پایین میرفتند و به دور گردنش چیزی مثل گیاهی زنده، پیچیده شده بود. صدایی مثل صدای نیش مار از حلقومش بیرون میآمد و مدام ناخنهایش را به شیشه میکشید.
«اوه... باید هرچه زودتر تکلیف این باتلاق رو مشخص کنیم.» کبال بیاعتنا به صدای پنجههای روی شیشه، آستین کتش را کمی عقب زد و به ساعت طلاییرنگش نگاهی انداخت. «قطار شلوغِ امروز، زمان زیادی از ما گرفت. خب، بگو ببینم برای این مرد جوان چی در نظر گرفتی؟»
با رانهای چاق و سفیدش جلوتر آمد. مقابل رسکاپ ایستاد و دوباره شروع کرد به مطالعه. رسکاپ دلش نمیخواست پاهای او را ببیند. نمیخواست ضجّههای هیولای بیرون پنجره را ببیند. نمیخواست جسم نیمهجان ونیپا را ببیند. دلش نمیخواست چشمان سرد و بیاحساس کبال را ببیند. تنها چیزی که میخواست، نعرهای از اعماق وجودش بود تا با بدنی عرق کرده، در اتاقخوابش در شابیانهور بیدار شود.
«خب، رسکاپ بیستوپنج سال دارد. اوه! او مهندس است. حالا میخواهد به منزل پدریاش در شابیانهور بازگردد و فردا صبح یک قرار مصاحبه برای استخدام دارد.» نیمنگاهی به رسکاپ انداخت و با لبخند شیطنتآمیزی به او گفت: «امیدوارم موفق باشی.»
در این لحظه یکی از سیاهپوشها سراسیمه وارد کوپه شد و بیمقدمه گفت: «برای موتور قطار مشکلی پیش اومده، فعلاً نمیتونیم حرکت کنیم.»
کبال ابروهایش را بالا برد و با لحنی خونسرد گفت: «چقدر بد. خب کسی رو ببرید تا تعمیرش کنه.»
«قربان! لوکوموتیوران و تکنسین فنی قطار خواب هستن. یعنی خوابشون کردیم.»
کبال برگشت و نیمنگاهی به پنجههای کشیده شده روی شیشه انداخت. پس از لحظهای درنگ گفت: «تمام درها رو بسته نگه دارید. دلم نمیخواد برای هیچکدوم از پرسنل شرکت، مشکلی پیش بیاد. دکتر نظر تو چیه؟ چه کار کنیم؟»
میز چوبیِ مابین رسکاپ و متصدی را به سمت بالا بست و میان آن دو نفر نشست. «اگر کسی رو قبل از موعد بیدار کنیم، دیگه آمپول فراموشی بهش سازگار نیست.»
حجم
۴۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵۵ صفحه
حجم
۴۵۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۵۵ صفحه
نظرات کاربران
خب خب. بریم سراغ یکی از بهترینهای ژانر علمیتخیلی که در کمال افتخار نویسندهی ایرانی داره. 🌹[داستان]🌹 رسکاپ بیمی یه آدم معمولیه. برنامهنویس کامپیوتر که قراره به خونهش تو شابیانهور بره و زندگی تازهای شروع کنه اما با ورود قطارش به
همین الان کتاب رو تموم کردم و اصلا نمی تونم توصیف کنم چقدر لذت بردم. محتوای رمان، کاملا سیاسی و اجتماعی بود و به قول خیلی از دوستان حرف های زیادی داشت. همزاد پنداری بی نظیر سیاسی، به ظرافت تمام
تا صفحات پنجاه کتاب فکر می کردم در حال مطالعه یک اثر معمولی علمی تخیلی هستم. اما از یک جایی به بعد چنان غرق داستان بودم که دیگر نمی توانستم کتاب را زمین بگذارم. شخصیت ها زنده بودند و نویسنده
کتابی شیوا رسا با نوشتاری روان از اون دسته کتابایی که وقتی شروع میکنی نمیخوای بزاریش کنار همش میخوای ادامه داستان و بدونی خوندنش و به همه پیشنهاد میکنم
۵۱. این کتاب یه شاهکاره که متاسفانه توجه خیلی کمی بهش شده. روایت تخیلی از زندگی آدمهایی که با پیش رفتن داستان میتونید خودتونو جاشون بذارید و حتی به این فکر کنید که نکنه این داستان واقعی باشه! نویسنده چنان روان و
اگر خانم صرافیین خارج از ایران بود ورونیکا رافی میشد برای خودش بسیار جالب بود هم تخیل خوبی داشت هم روایت خوب و پایانی بهتر.
واقعا به نظرم میشه از روی این کتاب یه فیلم ساخت. عالی بود
خیلییییی خوووب بود. نسخه چاپی این کتاب رو خوندم و مطمئنم این کتابی به زودی سر و صدای زیادی خواهد کرد. انواع و اقسام حس ها. ترس، کینه، عشق، خشم، انسانیت، مبارزه، تکنولوژی. حرف های زیادی داشت. منفی ترین شخصیت
دیشب تمامش کردم و از همون دیشب فقط به این فکر میکنم که اگه کلماتی مثل (کینه)(بخشش)(امید)(تلاش) رو بذارن جلوی ادم و بگن خب باهاشون ایده پردازی کن ،،،چند نفر میتونن از توش یه کتاب با چنین محتوایی در بیارن؟ خانم
بسیار جالب!!! کتابی است خواندنی و بسیار جذاب!! بهیچوجه نمی شود کتاب را زمین گذاشت، شخصیت پردازی و روند داستان کاملا عالی طراحی شده و به نتیجه رسیده.