بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حیف که حرف نمی‌زنند | طاقچه
تصویر جلد کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

بریده‌هایی از کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

نویسنده:جیمز هری‌یت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۶ رأی
۴٫۶
(۲۶)
بچه‌های تمام حیوانات شیرینند اما بره سهم ناعادلانه‌ای از این جذابیت را به خودش اختصاص داده
hamtaf
کم‌کم کشاورزها را بهتر می‌شناختم و از چیزهایی که می‌فهمیدم، لذت می‌بردم. آن‌ها سرسخت بودند و نگرشی حکمت‌مدارانه داشتند که برای من تازگی داشت. در رویارویی با بدبختی‌هایی که موجب می‌شد شهری‌ها سرشان را به دیوار بکوبند، با بی‌اعتنایی می‌گفتند: «خُب دیگه، از این اتفاقا می‌افته.»
HeLeN
در کف دره، آنجا که به دشت می‌رسید، کشاورزها شبیه بودند به کشاورزهای هر جای دیگری، اما هرچه ارتفاع بیشتر می‌شد، ویژگی‌های مردم جالب‌تر می‌شد و در قصبه‌های پراکنده و مزارع تک‌افتادهٔ نزدیک به قله‌های سرد و بادگیر، برخی از صفات‌شان خیلی بارز بود: سادگی و متانت‌شان، بی‌نیازی زمخت‌شان و مهمان‌نوازی‌شان.
HeLeN
خوشحال می‌شدم فرصتی برای کمک به این مردم مهربان دست بدهد. خانوادهٔ بِلِربی همیشه مرا شگفت‌زده می‌کردند. گویی بازماندهٔ عصر دیگری بودند و یک‌جور بی‌زمانی بر جهان‌شان حاکم بود. هیچ‌وقت عجله نداشتند. وقتی هوا روشن می‌شد، بیدار می‌شدند. خسته که می‌شدند، به رختخواب می‌رفتند. وقتی‌که گرسنه می‌شدند، غذا می‌خوردند و به‌ندرت به ساعت نگاه می‌کردند.
HeLeN
یاد روزهای مدرسه افتادم و آقای سالخورده‌ای که برای ما در مورد مشاغل حرف زد. به ما گفت: «اگه می‌خواین جراح دامپزشک بشین، بدونین که هیچ‌وقت پولدار نمی‌شین ولی زندگی‌تون کاملاً متنوع و مفیده.» در دل تاریکی با صدای بلند زدم زیر خنده و سوار ماشین که می‌شدم، هنوز با دهان بسته می‌خندیدم. آن پیرمرد بی‌شک راست می‌گفت. تنوع. خودش بود، تنوع.
maryhzd
درحینی‌که توی آب یخ‌زده ایستاده بودم، شیشه را با انگشت‌های خونی‌ام در هوا نگه داشته بودم و باران از یقهٔ لباسم نفوذ می‌کرد. سعی کردم افکار منفی را از خودم دور کنم؛ در مورد تمام آن آدم‌هایی که می‌شناختم و هنوز در رختخواب بودند و تا ساعت‌شان زنگ نمی‌زد همان‌جا می‌ماندند و سر صبحانه روزنامه می‌خواندند و بعد به سوی بانک یا دفتر بیمهٔ گرم‌ونرم‌شان می‌راندند. شاید من باید از آن پزشک‌هایی می‌شدم که بیمارهاشان را در اتاق‌خواب‌های گرم و قشنگ درمان می‌کنند.
maryhzd
بچه‌های تمام حیوانات شیرینند اما بره سهم ناعادلانه‌ای از این جذابیت را به خودش اختصاص داده. شب بسیار سردی را به خاطر دارم که در دامنه‌ای بادخیز، دو بره را به دنیا آوردم. سر بره‌ها بی‌اختیار تکان‌تکان می‌خورد و ظرف چند دقیقه یکی‌شان با تقلا روی پاهاش بلند شد و درحالی‌که زانوهاش به هم نزدیک می‌شد، لرزان‌لرزان به سمت پستان مادرش رفت و درهمان‌حین دومی با سرسختی روی زانوهاش راه افتاد و او را دنبال کرد. چوپان با چهرهٔ پرچین‌وچروک و آفتاب‌سوختهٔ تقریباً پوشیده در پالتوی ضخیمی که تا روی گوش بالا کشیده بودش، زیرلبی خندید: «آخه اینا چه‌جوری می‌دونن؟» هزاران بار این صحنه را دیده بود و باز هم شگفت‌زده می‌شد. خود من هم همین‌جور.
maryhzd
زیگفرید که دچار این دوره‌های افسون‌شدگی می‌شد، همه عذاب می‌کشیدند. این دوره‌ها معمولاً وقتی پیش می‌آمد که او در مورد یک روش تکنیکی جدید مطلبی می‌خواند یا فیلمی می‌دید. دوره می‌افتاد و از اهالی کزکرده در کنج خانه‌هاشان می‌خواست تکانی به خودشان بدهند و آدم‌های بهتری بشوند. تا مدتی اشتیاق شدید به کمال، تمام فکر و ذکرش را مشغول می‌کرد.
maryhzd
دیدم وضعیت حیوان درشت دارد تغییر می‌کند. بی‌تردید حالا دیگر کمتر زجر می‌کشید و تنفسش هم کمی کندتر شده بود. بعد تکانی به خودش داد و سرش را چرخاند و نگاهی به ما انداخت. یکی از جوان‌ها شگفت‌زده زیر لب گفت: «دَمت گرم. داره اثر می‌کنه.» خیلی کیف کردم. در طول زندگی حرفه‌ای‌ام لحظه‌ای لذت‌بخش‌تر از آن صحنه را به‌یاد ندارم
نیل
به اتاق نشیمن که برگشتیم، در مورد بِرت شارپ بهش گفتم. «یه چیزی در مورد تراش دادن گاو روی سه‌تا لوله. دربارهٔ تُنگ و فلان گاو حرف زد. درست‌وحسابی نفهمیدم چی می‌گه.» فارنن خندید: «به‌گمونم بتونم برات ترجمه‌ش کنم. اون جراحی هادسِن می‌خواد روی غدهٔ شیری مسدودشدهٔ گاوش. تُنگ یعنی غده پستان گاو و گوسفند، و فلان واژهٔ محلی به‌معنی ورم پستانه.»
Seepiid
ولی جنگ همه‌چی رو از بین برد. حالا همه در حال دویدن‌ان. حالا هیشکی اهمیت به اموالش نمی‌ده. کسی وقت نداره، اصلاً وقت نداره.
hamtaf
هیچ‌وقت عجله نداشتند. وقتی هوا روشن می‌شد، بیدار می‌شدند. خسته که می‌شدند، به رختخواب می‌رفتند. وقتی‌که گرسنه می‌شدند، غذا می‌خوردند و به‌ندرت به ساعت نگاه می‌کردند.
hamtaf
یه بار من و یه متخصص معروف اسب می‌خواستیم اسبی رو عقیم کنیم که وسط کار اسب دیگه نفس نکشید. وقتی عین رقاص رو دنده‌های بیمارش بالا و پایین می‌پرید، حقیقت مهمی رو یاد گرفتم. این‌که قراره در طول زندگی حرفه‌ای‌م گاهی عین یه ابله به‌نظر بیام.»
ئه وین
آن شش ماه بر پنج سال تئوری بنا شده بود؛ پنج سال کسب تدریجی و پرزحمت، هزاران واقعیت مسلم و اندوختن دقیق خرده‌های دانش مثل سنجابی که دانه‌هاش را جمع می‌کند.
HeLeN
چرا حس می‌کردم چیزی بلد نیستم؟ چرا کم‌کم احساس ستاره‌شناسی را داشتم که با تلسکوپ به کهکشانی ناشناخته چشم دوخته است. این حس که در تاریکی فضای نامتناهی کورکورانه پیش می‌رفتم، افسرده‌کننده بود.
HeLeN
«اگه می‌خواین جراح دامپزشک بشین، بدونین که هیچ‌وقت پولدار نمی‌شین ولی زندگی‌تون کاملاً متنوع و مفیده.»
HeLeN

حجم

۲۲۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

حجم

۲۲۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۲۰%
تومان