دانلود و خرید کتاب سال مرگی اصغر الهی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سال مرگی اثر اصغر الهی

کتاب سال مرگی

نویسنده:اصغر الهی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سال مرگی

کتاب سال‌مرگی نوشته اصغر الهی است. این کتاب سال ۱۳۸۶ برنده بهترین رمان از جایزه ادبی گلشیری شد. این کتاب با ساخت فضایی متفاوت خواننده را با خودش همراه می‌کند و به دنیای ذهنی نویسنده می‌برد.

درباره کتاب سال‌مرگی

این کتاب فضایی متفاوت دارد. راوی دوم شخص خواننده را با خود به دنیای شخصی و ذهنی نویسنده می‌برد. دنیایی که در آن خواننده با زبانی قوی و متفاوت روبه‌رو می‌شود. کتاب اصغر الهی بی‌شک یکی از سالم‌ترین زبان‌ها را در دنیای ادبیات معاصر ایران دارد. این کتاب فضایی جذاب دارد. سبک اثر به آثار مدرن نزدیک است.

خواندن کتاب سال‌مرگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب سال‌مرگی

پدر گفت: «به‌زور کتک خوب شدم. کتک حسابی و مفصلی که شما زدید.» و رو کرد به عمو. عمو خندید. عمو دوزانو نشسته بود دم در و چپق می‌کشید.

دوا و درمان کردیم. دوای خانگی داده بودیم. آقاجان دکتر آورده بودند بالای سرش. دوا و درمان بی‌فایده بود. دکتری که تازه از فرنگ آمده بود، رفتیم دنبالش. چه فیس و افاده‌ای داشت، اِکبیری! مجبور شدیم درشکه بفرستیم دنبالش. دخترکم را آمپول می‌زد. به گریه افتادم. اما تبش قطع نمی‌شد. آن‌وقت فکر نکنید چون درس خوانده هستم، به این حرف‌ها اعتقاد ندارم. توسل جستم به خدا، به ائمه، سفرهٔ ابوالفضل نذر کردم و با خودم گفتم: «اگر لی‌لا خوب بشود، او را می‌دهم به سید اولاد پیغمبر و از جدش کمک خواستم.»

به لی‌لا گفتم: «شانس را می‌بینی.»

لی‌لا خندید.

ماه‌سلطان گفت: «پیش خودتان بماند ها، می‌گویند آقاجان را جادوجنبل کرده بودند که از مردی...»

و صدایش را پایین می‌آورد و یواشکی می‌گوید: «آقاجان هر وقت می‌نشستند سر سفره، معجون‌های جورواجوری می‌خوردند. گناهش پای آن‌ها که می‌گویند. آقاجان فرنگ هم رفته‌اند. دوا و درمان کرده‌اند، تنها همین بچه را دارند، آن هم دختر...»

کیسهٔ توتون توی جیبش باد کرده بود. ما خندیدیم.

«ورنگشتم ده. انگشت‌نمای خاص و عام شده بودم. نحسی روی کرده بود به ما. آن سال هم باران نبارید. گندم دیم‌مان از بین رفت. ناچار ماندم شهر. خط و ربطی داشتم، شدم میرزای حاج حسین آجیلی. خدابیامرزدش، دستم را بند کرد توی حجرهٔ آقا...»

«عکس حاج حسین را بین دختربس، قدکوتاه، چاق با پیراهن بدون یقه، عرق‌چین به سر.»

عکس او را از تو بقچهٔ پدر بیرون کشیده بودیم.

دختربس گفت: «چه بدترکیب!»

دختربس گفت: «چه بدترکیب!»

نظرات کاربران

n re
۱۳۹۹/۰۳/۲۶

کتاب خوبی بود عجیب و جالب و متفاوت چندین راوی داشت که قصه ی هرشخص از زبان خودش بیان میشد، نه از زبان دانای کل یا اول شخص اما خب همین موضوع باعث گیج شدن میشد و گاهی قاطی میکردی کتابی سلیقه ای هست

- بیشتر
سروش
۱۳۹۹/۱۲/۰۳

با اینکه متاسفانه غلط املایی زیاد داشت اما یک نفس آن را خواندم.آخرش را دوست داشتم

محمدعلی
۱۳۹۹/۰۳/۲۷

متن روان و شیوایی نداره، اما به‌نظرم بازی با شخصیت‌ها رو به‌خوبی انجام می‌ده و این خیلی به جذابیت متن کمک کرده.

کاربر ۹۴۳۹۰۳
۱۳۹۹/۱۰/۱۹

کتاب خوب و قلم روان بود اما به هم ریختگی داستان های مدرن را هر کسی شاید نپسندد ولی من دوست داشتم

زهرا
۱۴۰۲/۰۸/۲۳

وجود راوی های متعدد و خط رمانی نامشخص یه جاهایی فهم داستان رو سخت میکنه، ولی همین ویژگی بود که برای من جذابش کرده بود. شخصیت پردازی ها خیلی خوب انجام شده بود، توصیفات زیبایی داشت و سیر داستان جذاب

- بیشتر
sharif
۱۴۰۰/۰۲/۱۴

متاسفانه کتابی که این‌جا به فروش می‌رسد پُر از اشتباهات تایپی است.

مانا
۱۳۹۹/۰۲/۲۰

اصغر الهی عالی می نویسه

عالی بود
۱۳۹۹/۰۳/۱۳

اصلا خوب نبود فقط نوشته

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۳۱)
«مرگ هم مسئله‌ای است.»
n re
ماه را شبی دیگر در خردینگی به همین شکل و شمایل دیده بودم، به مثل زنی پری‌وار. صحرا بودم همراه پدر و نشسته بودم روی تخته‌سنگی. پدرم خدابیامرز کنار گله طاقباز خوابیده بود. دست‌ها زیر سر، چشم‌ها باز. سگ گله‌مان دم لای پا گذاشته بود با چشم‌های روی‌هم‌افتاده. گوسفندها به پهلو خسبیده بودند، پشت خمانده بودند، پوزه می‌جنباندند. ماه آهسته‌آهسته از بالای آسمان پایین آمد. اول به شکل بشقاب سفیدی بود. بعد در هیئت زنی با چشم‌های روشن و تن سفید. دست‌هایش را دراز کرد، دور گردنم انداخت، تو بغلم گرفت، روی زانوهایش خواباند. لرزیدم و خوابم گرفت و دیگر هیچی حالی‌ام نشد. تا دم صبح که پدرم آمده بود و مرا بغل کرده بود. «پاشو پسرم.»
n re
دست مادربزرگ از دستم کنده شد. ترسیدم دستم از دست‌هایی که مرا از تاریکی به روشنایی می‌بردند، کنده شود.
aida
خون دیگران به تو عزت می‌بخشد...
n re
نه... تو ادای روشنفکرها را درآوردی. میهن‌پرست آبکی، میهن‌پرست ترسو، تو هیچ‌وقت جرئت نکردی خودت پا بگذاری توی میدان معرکه... می‌فهمی؟ تو با خون دیگران زندگی کرده‌ای، پُز داده‌ای.
n re
پشت سر هم دروغ می‌بافت. در عشق هم مرا مستعمرهٔ خودش کرد. کاویدم، خالی‌ام کرد و انداختم دور
n re
زن‌ها را همیشه به اسارت می‌برند. سده‌هاست که در اسارت زندگی کرده‌ایم و می‌کنیم.
n re
«روی پشت بام بودم که ماه درآمد. شب روشن شد. ماه، بدر کامل بود. به گمانم آسمان آن شب به زنی چادر مشکی خال‌خالی می‌مانست که قرص صورتش دیده می‌شد.»
n re
روی برگرداندم تا چهره‌ام را نبیند. تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است. اما فهمیده بود. حس کرده بود که در خودش شکست
n re
. او را در آینه دیدم. آینهٔ بزرگی که در سرسرای خانه بود و به دیوار زده بودیم تا هر کسی که می‌آید و می‌رود ببینم. در آینه زنی بود با چمدانی در دست. در آینه زنی بود با زنبیلی در دست. در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.
n re

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰
۵۰%
تومان