دانلود و خرید کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش احمد غلامی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش اثر احمد غلامی

کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش

معرفی کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش

کفش‌ های شیطان را نپوش مجموعه داستانی از احمد غلامی، نویسنده معاصر ایرانی است که در نشر چشمه به چاپ رسیده است.

درباره کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش

 در این کتاب سه داستان با نام‌های کفش های شیطان را نپوش، آرامش انگلیسی و راستی آخرین‌بار کی پدرت را دیدی می‌خوانید.

داستان‌های این کتاب همگی در فضای ملتهب جنگ و بعد از جنگ می‌گذرند. عشق نیز مانند بیشتر داستان‌ها در این میانه می‌دود تا جایی برای خود باز کند. داستان اول کفش‌های شیطان را نپوش از دو داستان دیگر بلندتر است و به رمان نزدیک می‌شود. داستان درباره ازدواج مصلحتی زنی به اسم آذر و مردی به نام امیر است که بنا به صلاحدید دوست‌پسر زن، پویان، انجام می‌شود. امیر سیاسی است و ممکن است دستگیر شود، بنابراین آذر ابزاری است که امیر از طریق او اطلاعاتش را با فضای بیرون رد و بدل کند، اما در این میان اتفاقات دیگری می‌افتد که ماهیت پویان و پلیدی‌اش برای آذر فاش می‌شود. 

آرامش انگلیسی داستان یک روزنامه‌نگار چهل ساله خسته از زندگی مشترک است که به جنگ رفته و آنجا با دختری خیلی کوچکتر از خودش دوست شده است. دلیل او برای این کار هم فرار از افسردگی و مرگ‌گریزی است اما در این بین متوجه شیفتگی کسان دیگری نسبت به دختر می‌شود...

 راستی آخرین بار کی پدرت را دیدی هم داستان یک روزنامه‌نگار جوان اصلاح‌طلب است که درگیر وقایع روز دهه هفتاد است. در این داستان هم کسی از جنگ لطمه دیده و دیدش به دنیای اطراف رازآلود است... 

نگاه دانای کل در اثر به نویسنده امکان داده است به هر دو دنیای درونی و بیرونی شخصیت‌ها بپردازد. 

 خواندن کتاب کفش‌ های شیطان را نپوش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه فارسی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 درباره احمد غلامی

احمد غلامی درمتولد ساوه است که به‌دلیل شغل پدرش دوران کودکی‌ را در شهر‌ها و روستاهای زیادی گذراند. او روزنامه‌نگاری را در سال ۱۳۶۰ با نوشتن برای روزنامه‌ی اطلاعات شروع کرد. دوران سربازی‌‌اش در جنگ گذشت و به همین دلیل جنگ موضوع بسیاری از نوشته‌هایش شد. از آثار غلامی می‌توان به کسی در باد گریه می‌کند، عشیره، تذکره‌الانسان، تو می‌گی من اونو کشتم، همه زندگی و فعلا اسم ندارد اشاره کرد. 

 فعلا اسم ندارد برگزیده‌ی دوره‌ی سوم جایزه‌ی گلشیری در سال ۱۳۸۱ شد.

 بخشی از کتاب کفش ‌های شیطان را نپوش

آذر می‌دانست پویان چرا اصرار دارد این ازدواج سر بگیرد. می‌خواست هم وفاداریش را به رفقای قدیم ثابت کند و هم جلو حرف و حدیث‌هایی را که دنبالش راه افتاده بگیرد. پویان بلند شد، از کنار مبل‌ها گذشت و رفت کنار پنجره پشت میز کارش. به خیابان نگاه کرد و گفت: «این همه آدم علاف دارن آزاد می‌گردن، اونی که فکر می‌کنه باید بره زندان...» در زدند. نیلوفر بود. مبل‌های چرمی را دور زد و نرسیده به میز گفت: «آقای مهندس کارتابل نامه‌ها رو آوردم.» پویان از این که وقت آمدنِ نیلوفر از آذر فاصله داشت، احساس آرامش کرد و با اعتماد به نفس گفت: «لطفاً بذارین روی میزم.» نیلوفر کارتابل را گذاشت روی میز، کنار فنجان چای که هنوز از آن بخار ملایمی بلند می‌شد و گفت: «مهندس رهنما از پروژه الماس شهرتماس‌گرفتن...» پویان‌انگار که‌تمام موضوع را می‌دانست، گفت: «باشه، شماره‌اش رو بگیر...» آذر بلند شد، کیفش را توی دست گرفت و خواست راه بیفتد. پویان گفت: «کار بزرگی یه؛ فقط تو می‌تونی از پسِش بربیای...»

آذر توی چشم‌های پویان نگاه کرد و گفت: «اگر بر نیومدم چی؟» پویان خندید و گفت: «زیاد طول نمی‌کشه.» آذر جلو رفت، و از دفتر بیرون زد. دم در پویان گفت: «مبارک باشه...» و خندید.

آذر به سبیل‌های امیر رویگران نگاه کرد. امیر کمی توهم بود. بلند شدند و از در محضر بیرون زدند. آذر گفت: «بریم یه قهوه بخوریم...» امیر قبول کرد. آن قدر بلاتکلیف بود که هر پیشنهاد دیگری را هم قبول می‌کرد. روبه‌روی هم نشستند. طعم قهوه دهان آذر را گس کرده بود. موسیقی ملایمی توی کافه پخش می‌شد. امیر به سیگارش پُک می‌زد. از زمانی که بله را گفته بود، حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. آذر فنجان را روی میز گذاشت. سیگاری از توی پاکتِ سیگار امیر برداشت و روشن کرد. وقتی امیر فندک را برایش می‌زد، آن قدر صورتش را نزدیک آورد که احساس کرد امیر می‌تواند الان او را ببوسد. خجالت کشید. صورتش را عقب کشید و پرسید: «از زیبا چه خبر...»

ــ خیلی بی‌تابی می‌کنه... می‌گه کاش ایران بود...

ــ چرا ازدواج نکردین؟

ــ نشد...

ــ خیلی دوستِش داری؟

ــ آره خیلی... فکر می‌کنم اگه اون نبود خیلی وقت پیش واداده بودم... اون منو سرپا نگه داشت....

آذر سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد. ته قهوه را سر کشید و گفت: «می‌دونه ازدواج کردی؟...»




نظرات کاربران

عاطفه۷۷
۱۴۰۰/۰۲/۱۴

در کل تعریف بد کردن از یک کتاب برای من مأنوس نیست ولی تمام اون نفس نفس هایی که برای این کتاب کشیده شد رو زندگی کردم اما کتاب مخاطبان خاص خودش را دارد و شاید همه پسند نباشد فضاسازی

- بیشتر
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۸۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان