کتاب نان و پنیر موزارلا
معرفی کتاب نان و پنیر موزارلا
کتاب الکترونیکی «نان و پنیر موزارلا» نوشتهٔ علی جلائی و مهدی سجودی مقدم در انتشارات مهراندیش چاپ شده است. فرازوفرودهای روحی انسان و شادیها و رنجهایش دستمایهٔ عمدهٔ این داستانهاست. مجموعهداستان حاضر نخستین اثر منتشرشده جلائی در قالب یک مجموعهٔ کامل است. در این مجموعه آثاری همچون میدان، پطرس و هفتصد وجود دارند که برندهٔ جوایز کشوری هستند. جلائی رمانی به نام سفید را نیز به رشتهٔ تحریر درآورده که در جشنوارهٔ داستاننویسی کشوریِ خودنویس در سال ۱۳۹۷ جزو آثار برگزیده قرار گرفته است.
درباره کتاب نان و پنیر موزارلا
هریک از اجزای این مجموعه سعی کرده است با پرهیز از ورود به دیدگاهِ قضاوتگرانه' نوری بر گوشهای از روح انسانِ این عصر بتاباند تا خواننده را در مواجههٔ عریان با این روح متعالی قرار دهد. دغدغهٔ اصلی در این داستانها وجود قصه و پرداختن به درونیات آدمی در مسیر قصه و ایجاد دنیای پیرامون بشر در زیست معاصر اوست. در حقیقت، نقطهٔ آغازگر هر داستان تقابل روحِ بیمرز انسان با محدودیتهای زندگیست و مسیر داستان دستوپنجه نرم کردن این روح بلند با مصائب زمینیِ دنیای امروز.
کتاب نان و پنیر موزارلا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستان های ایرانی معاصر پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب نان و پنیر موزارلا
بهترین ساعت مردن قبل از اذان صبح است. اعدامیها را هم برای همین قبل از اذان میکُشند. روز قبل' تمام شده و روز جدید' هنوز شروع نشده است. مثل ساعتهای بعدِ سالتحویل که نه امسال است نه پارسال. یک هپروتی است برای خودش.
دوازده روز رفتم آن بالا و پایین را نگاه کردم. جایم را روی نردههای پل معلوم کردم، خوب بود که پلهبرقی داشت. آدم دمآخری به جان کندن نمیافتاد.
قبلاً رسالت فقط یک میدان بود توی شرق تهران، عین همهٔ میدانها. از وقتی زیرگذر زدند و پل هوایی را روی میدان کار گذاشتند، شد مرکز خودکشی. انگار جای دیگری نمیشد خودکشی کرد. محل ما شده بود جای خودکُشها. از بالای پل تا کف زیرگذر' چهاردهپانزده متری فاصله درست شده بود. میآمدند و خودشان را پرت میکردند پایین. اگر از افتادن نمیمردند، بیآرتیِ توی زیرگذر از رویشان رد میشد و رُبّشان را تحویل میداد. دو ماه قبل، کلهٔ یک دختر رفت زیر چرخهای عقب اتوبوس. جوان بود. از لباسهایش معلوم بود، وگرنه از خودش که چیزی نمانده بود. ریختندش توی پلاستیک و بردند. پخش شده بود و چسبیده بود به آسفالت. ده نفر جمع شدند تا جمعش کردند. میدان شده بود غرقابِ استفراغ ملّت.
رفتم و روی نردهٔ حفاظ نشستم. یخ زدم. نرده استیل بود. آدم رویش سُر میخورد؛ نمِ باران لیزلیزَکش کرده بود. سرِ شب یک پاکت مور خریده بودم. چهار تایش مانده بود. با فندکِ زیپوی چینی' یک نخ آتش کردم.
بزرگترین پل هوایی تهران' چهار طرف میدان را به هم وصل کرده بود. آنقدر بزرگ بود که وسط خود پل یک میدان داشت. توی میدانِ پایین کسی نبود. فقط چراغِ دکّهٔ روزنامهفروشی روشن بود. آنهم رویَش به من نبود. آرامشِ قبل از طوفان؛ دو ساعت دیگر آدم روی آدم راه میرفت، آنهم توی ترافیکِ مهرماه.
دود خنکِ مور را دادم پایین. یک توسان نیو فیس' تختهگاز کرد و از زیر پایم رد شد. دلم ریخت پایین. ترسِ ارتفاع ازیکطرف، نمهٔ باران و نسیم شاشافزا دیگر داشتند مثانهام را میترکاندند. محل ندادم. نگاه کردم به مسجد رسول گوشهٔ میدان. کلمه الله را بالایش با نئون سبز درست کرده بودند. «ه» نیمسوز شده بود و چشمک میزد. بدم نمیآمد نمی به چشمم بیاورم. قبلاً با خدا حرفهایم را زده بودم. خدا هم راضی نبود من همهٔ عمرم را توی زندان بگذرانم. شاید هم صاف میرفتم فیها خالدونِ جهنّم. دلم میخواست خدا صاف و پوستکنده حکمش را سرم داد میکشید.
صدای داد آمد؛ لهجه داشت. پایین را نگاه کردم. داشت داد میزد و دست تکان میداد. قبلاً بهشان میگفتند سپور، بعداً مد شد بگویند پاکبان، بین این دو هم بهشان میگفتند رفتگر. داد میزد و گلوله کرده بود سمتم. از پلهبرقی دوید بالا. یکسره داد میزد «ننداز».
جارویش را انداخته بود پایینِ پلّه و نفسزنان خودش را رساند به من. هیکلش جوری بود که آدم پشتش را نمیدید. دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «جان عزیزت ننداز خودتو!»
حجم
۱۵۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۵۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
نظرات کاربران
کتاب داستان فرمی👌
تمام داستانهایش را دوست داشتم؛بااینکه اولین باربوداز آقای جلایی داستان میخوندم.خصوصا داستان دربی