دانلود و خرید کتاب هر وقت کارم داشتی تلفن کن ریموند کارور ترجمه اسدالله امرایی
تصویر جلد کتاب هر وقت کارم داشتی تلفن کن

کتاب هر وقت کارم داشتی تلفن کن

معرفی کتاب هر وقت کارم داشتی تلفن کن

هر وقت کارم داشتی تلفن کن مجموعه داستان‌هایی از نویسنده چیره‌دست داستان کوتاه، ریموند کارور است که با ترجمه مترجم خوب ایرانی، اسدالله امرایی می‌خوانید.

درباره کتاب هروقت کارم داشتی تلفن کن

کارور نویسنده مردم عادی و معمولی است که کارش قهرمان ساختن از همین آدم‌ها است. آدم‌هایی که خارق العاده نیستند و کارهای به یادماندنی نمی‌کنند، شاهزاده و وزیر و وکیل و دوک و ... نیستند. آنها مردمی معمولی با دغدغه‌هایی معمولی‌اند که شما را به عمق زندگی با همه مسائل خوب و بدش می‌کشانند. تلنگر می‌زنند و گاهی می‌ترسانند، حقیقتی را پنهان می‌کنند و یا می‌کوشند هر طور شده از چیزی سر دربیاورند. به هر حال کارور با همین شخصیت‌های معمولی‌اش مفاهیمی ناب و عمیق را به دور از هر نوع پیچیگی، به شما منتقل می‌کند.

ویژگی دیگر آثار ریموند کارور استفاده‌اش از سمبل‌ها و نشانه‌ها است. کارور چیزی را بی‌هدف به کار نمی‌برد و از این بابت می‌توان او را نویسنده‌ای سمبلیک دانست. در داستان‌های او ریزترین چیزها هم پیامی منتقل می‌کنند و  به هیچ وجه نباید از کنار داستان‌های به‌ظاهر ساده کارور، ساده گذشت.

خواندن کتاب هروقت کارم داشتی تلفن کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

درباره ریموند کارور

ریموند کارور، شاعر و داستان‌نویس آمریکایی، در سال ۱۹۳۸ متولد شد. او یک سال بعد از این که دبیرستان را تمام کرد، با ماریان بورک هفده‌ساله پیمان زناشویی بست و برای درآوردن خرج زندگی مجبور شد کارهایی مثل خدمتکاری و فروشندگی انجام دهد. در سال ۱۹۵۸ در کلاس‌های نویسندگی دانشگاه ایالتی چیکو (دانشگاه کالیفرنیای کنونی) شرکت کرد و بسیار به نوشتن علاقه‌مند شد. از آنجا بود که کم‌کم نوشتن را آغاز کرد.

در اواخر دههٔ هفتاد، الکل را کنار گذاشت و چند سال در دانشگاه‌های مختلف آمریکا، ازجمله دانشگاه تگزاس و سراکیوز ادبیات درس داد. در سال ۱۹۸۳ اولین جایزهٔ ادبی‌اش رادریافت کرد و بعد از آن توانست به‌صورت تمام‌وقت نویسندگی کند.

کارور یک سال پیش ‌از این یعنی در سال ۱۹۸۲ از همسر اولش جدا شده و با تس گالاگر ازدواج کرده بود؛ همسر دومش شاعر بود و ریموند با او در همایشی ادبی آشنا شده بود.

کارور در  سال ۱۹۸۸، در سن پنجاه‌سالگی به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت.

 بخشی از کتاب هروقت کارم داشتی تلفن کن

خودت را بگذار جای من

تلفن که زنگ زد جارو برقی می‌کشید. همه‌جای آپارتمان را جارو کشیده بود و حالا اتاق نشیمن را می‌کشید با جاروی مخصوص از لای بالش‌ها موهای گربه را جمع می‌کرد. از جارو کشیدن دست برداشت و گوش داد. بعد جاروبرقی را خاموش کرد. رفت به تلفن جواب بدهد.

گفت: «منزل مایرز، بفرمایید.»

زن گفت: «مایرز، چطوری؟ چه‌کار می‌کنی؟»

گفت: «هیچی، سلام، پائولا.»

گفت: «بعدازظهری بچه‌های تو اداره جشن گرفته‌اند. تو را هم دعوت کرده‌اند. کارل دعوتت کرده.»

مایرز گفت: «فکر نمی‌کنم بتوانم بیایم.»

«کارل می‌گفت به پیرمردت زنگ بزن. بگو بیاید تا لیوانی خالی کنیم. از برج عاج بیاید بیرون و دنیای واقعی ببیند. کارل که کله‌اش گرم می‌شود دیدنش خنده دارد. مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم باتوست.»

مایرز قبلاً برای کارل کار می‌کرد. کارل همیشه از رفتن به پاریس و نوشتن رمان می‌گفت. وقتی مایرز رمانی را تمام کرده بود، کارل گفته بود دوست دارد اسم مایرز را جزو فهرست پُرفروش‌ها ببیند.

مایرز گفت: «نمی‌توانم بیایم.»

پائولا انگار حرف او را نشنیده بود، ادامه داد: «امروز خبر وحشتناکی شنیدیم. لری گودیناس یادت می‌آید؟ اینجا که می‌آمدی هنوز پیش ما بود. چند وقت در بخش کتاب‌های علمی کار می‌کرد، بعد گذاشتندش در اختیار کارگزینی، آخر سر هم اخراج‌اش کردند. امروز صبح شنیدم خودکشی کرده. یک گلوله خالی کرده تو دهان خودش. باورت می‌شود؟ مایرز؟»

مایرز گفت: «گوشم با توست.»

سعی کرد لری گودیناس را به یاد بیاورد و مرد قدبلند و خمیده‌ای را به یاد آورد که عینک دور فلزی می‌زد و کراواتی روشن می‌بست و ریزش مو داشت. می‌توانست تکان ناگهانی سرش را به عقب مجسم کند. گفت: «خدایا متأسفم که می‌شنوم.»

پائولا گفت: «خوب پاشو بیا دفتر عزیزم، می‌آیی؟ همه ریخته‌اند. گپ می‌زنند و می‌ریزند و می‌خورند و به موسیقی کریسمس گوش می‌کنند. پاشو بیا.»

مایرز سر و صدای بزن و بکوب را توی تلفن می‌شنید.

گفت: «نمی‌خواهم. نمی‌آیم.» و چشمش به ذرات برفی افتاد که پشت پنجره تاب می‌خورد. انگشت کشید روی شیشه پنجره. اسم خودش را روی شیشه بخار گرفته نوشت و منتظر جواب ماند.

زن گفت: «چی؟ شنیدم. خیلی خوب پس بیا ویلز همدیگر را ببینیم و چیزی بزنیم، مایرز؟»

گفت: «خیلی خوب، ویلز قبول.»

زن گفت: «همه ناراحت شدند که نمی‌آیی. مخصوصآ کارل. کارل تو را دوست دارد. واقعآ، می‌دانی خودش به من گفته. همیشه از دل‌وجرات تو تعریف می‌کند. می‌گفت، اگر جربزه تو را داشت سال‌ها پیش تمام کرده بود. کارل می‌گفت کاری که تو می‌کنی جربزه می‌خواهد. مایرز؟»

مایرز گفت: «اینجا هستم، فکر می‌کنم بتوانم ماشین را روشن کنم. اگر نشد به تو، زنگ می‌زنم.»

«خیلی خوب، تو ویلز می‌بینمت. اگر تا سه دقیقه دیگر، خبری از تو نشود، راه می‌افتم.»

مایرز گفت: «به کارل سلام برسان.»

پائولا گفت: «حتماً، خوب کارل هنوز از تو تعریف می‌کند.»

مایرز جارو برقی را گوشه‌ای گذاشت. دوطبقه پایین رفت. به طرف ماشین. برف روی آن نشسته بود. سوار شد و چندبار پدال را فشار داد و بعد استارت زد. روشن شد. پدال را فشار داد و نگه داشت.

تو ماشین که می‌رفت به آدم‌هایی نگاه می‌کرد که با عجله کیف خرید در دست تو پیاده‌رو راه می‌رفتند. به آسمان خاکستری پر از دانه‌های برف نگاهی انداخت و به ساختمان‌های بلند که درزها و قرنیزهای پنجره‌هایشان را برف می‌گرفت. سعی کرد همه چیز را ببیند و به‌خاطر بسپارد. حس می‌کرد خیلی زرنگ است...

sh kh
۱۴۰۲/۰۱/۰۶

مجموعه داستانهای کوتاه درباره ادمهای معمولی و اولین کتابی که از کارور خواندم و خیلی چسبید. خوشحالم که خواندمش. تعدادی علائم نگارشی مثل گیومه و خط تیره که ابتدای مکالمات کاربرد دارد در کتاب نبود یا از قلم افتاده بود

- بیشتر
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۹۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۱۹۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان