دانلود و خرید کتاب خدا مادر زیبایت را بیامرزد حافظ خیاوی
تصویر جلد کتاب خدا مادر زیبایت را بیامرزد

کتاب خدا مادر زیبایت را بیامرزد

نویسنده:حافظ خیاوی
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۳.۲از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خدا مادر زیبایت را بیامرزد

کتاب «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» ۸ داستان کوتاه از حافظ خیاوی، نویسنده معاصر ایرانی دارد. خیاوی سال ۸۶ اولین مجموعه ‌داستانش با عنوان «مردی که گورش گم شد» را منتشر کرد. او با گرفتن تندیس جایزه‌ ادبی روزی روزگاری، در سال هشتاد و هفت، درخشید ولی در ده گذشته، اثری از او منتشر نشد. کتاب حاضر دومین مجموعه داستان این نویسنده است. کت و شلوار داوود، پدر امیر، خواهر آیدین، دختر حسن‌آقا، اتاق من، عصای پدربزرگ، پیراهن داوود و خدا مادر زیبایت را بیامرزد، نام داستان‌های این مجموعه‌اند. بخشی از داستان «پیراهن داوود» را می‌خوانید: کاش رضا نمی‌رفت. اگر رضا بود، این‌قدر خجالت نمی‌کشیدم. رضا کجا رفت؟ به من نگفت کجا می‌رود. گفت می‌روم جایی، زود برمی‌گردم. گفت تو همین‌جا باش، همین‌جا جلو پنجره. دوربینش را هم انداخت گردنم. گفت پیشت باشد. گفت جایی نروی ها! حتماً مادرش او را جایی فرستاد. خب عروسیه دایی‌اش است، باید کار کند. این‌طرف و آن‌طرف بدود. ولی کاش من هم با رضا می‌رفتم. مرا هم با خودش می‌برد رضا. این‌جا کسی چیزی به من نمی‌گفت. اصلاً حواس کسی به من نیست. من هم که کاری با کار زن‌ها ندارم. ایستاده‌ام همین‌جا. فقط گاهی سرم را سمت اتاق می‌گردانم، روی پنجه‌هایم بالا می‌روم که بتوانم ملیحه را ببینم. ولی ملیحه مرا نمی‌بیند. الان داشت یواشکی با خواهرش حرف می‌زد می‌خندید. خواهرش هم می‌خندید. کاش می‌رفتند بازار. اگر بازار می‌رفتند، می‌رفتم گوشه‌ای می‌ایستادم و از دور ملیحه را تماشا می‌کردم. مگر پارچه‌فروشی توی این شهر نبود که آمدند پیش این. می‌گویند میرزا آشناست. می‌گویند همسایه است. اگر میرزا آدم خوبی بود که این کار را نمی‌کرد. مغازه‌اش را بار نمی‌زد بیاورد خانه‌اش. می‌گفتند میرزا ترسیده. گفته توی این روزهای شلوغ می‌ریزند مغازه‌اش را می‌برند. میرزا خیلی ترسو بود. داوود می‌گفت یک شب که توی قهوه‌خانه گل‌پوچ بازی می‌کردند، گل را دادند دست میرزا، میرزا شلوارش را خیس کرد. کاش وقتی داوود پیراهنش را اتو می‌کرد خودم را به خواب نمی‌زدم. کاش داوود صدایم می‌زد. اگر با داوود می‌رفتم این‌قدر خجالت نمی‌کشیدم. الان که داشتم ملیحه را می‌دیدم...
Borujeny
۱۳۹۷/۰۲/۱۸

داستان ها شروع خوبی داشت و شخصیت پردازی جالبی داشت ولی به بدترین وجه داستان ها رو رها میکرد. نه که پایان اونها را باز بذاره فقط رهاش میکرد.یه حس خیلی بد وسط داستان خوندن خیلی حس بدی بود .منم مثل

- بیشتر
هاجر
۱۳۹۹/۰۲/۲۵

اصلا قوی نبود. خیلی بد

زهره
۱۴۰۳/۰۴/۲۱

به نظرم شبیه به نشخوار ذهنی بود که فقط خواننده را گیج میکند فقط روایت ذهنی بدون هیچ هدفی با احترام برای من جالب نبود

Manal Bn
۱۳۹۹/۰۵/۱۴

دوسش داشتم بخصوص داستان اول رو.

ramtin
۱۳۹۸/۱۲/۲۰

کتابی که تعریفش را شنیدم نمونه خوبی هم داشت منتظرم طاقچه در این اوضاع قرنطینه خانگی کتابهای داستان ایرانی نشر نیماژ و ثالث را تخفیف بزند.

یادم باشد پیامبر که شدم، اگر مدرسه‌ها را نبستم، اگر امتم راضی نشدند، ریاضی را حتماً جمع می‌کنم. به همه می‌گویم، با همین بلندگوی آقای ناظم می‌گویم هر کس ریاضی بخواند به جهنم می‌رود. بچه‌ها از ریاضی بدشان می‌آید. همۀ بچه‌های دنیا مرا قبول می‌کنند. پیامبر همۀ بچه‌های دنیا می‌شوم.
رها
پیامبر که شدم دروازه‌ها را بزرگ‌تر می‌کنم. اگر تعداد گل زیاد شود امتم خوشحال می‌شود. امیر هم خوشحال می‌شود. آدم اگر هی گل بزند پدرش هم بمیرد زود فراموش می‌کند. به امتم می‌گویم فوتبال بازی کنید. اگر مادر کسی گفت بشین سر درس و مشقت، این‌قدر فوتبال بازی نکن، بچه می‌گوید پیامبر گفته تا می‌توانید فوتبال بازی کنید. شاید مدرسه‌ها را بستم. مدرسه بچه‌ها را اذیت می‌کند. اگر امتم راضی نشدند زمان مدرسه را کم می‌کنم. بچه‌ها فقط پاییز می‌روند مدرسه. اگر امیر فقط پاییز برود مدرسه خوشحال می‌شود. حالا پدرش هم مرد، بمیرد. پدرش آدم خوبی نیست. احتمال دارد به جهنم برود. من شاید به خاطر امیر از شما بخواهم این کار را نکنی.
Manal Bn

حجم

۵۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

حجم

۵۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان