دانلود و خرید کتاب کنار دریا ورونیک اولمی ترجمه آوا قائمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب کنار دریا اثر ورونیک اولمی

کتاب کنار دریا

امتیاز:
۳.۸از ۳۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کنار دریا

«کنار دریا» رمانی اثر ورونیک اولمی، رمان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس توانای فرانسوی است. او در سال ۱۹۶۲ در نیس متولد شد؛ بعد از اتمام تحصیلات در رشتۀ هنرهای نمایشی نزد ژان‌لوران کوشه، در سال‌های ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۳ به عنوان دستیار کارگردان با گابریل گران و ژان‌لوئی بوردون همکاری کرد.

اولمی پیش از این رمان، نمایش‌نامه‌های بسیاری نوشته و روی صحنه برده بود و سرانجام در سال ۲۰۰۲ توانست جایزۀ مشهور کتاب اولی‌های آلن فورنیه را برای «کنار دریا» از آن خود کند. علاوه بر این، کتاب او جزء پرفروش‌ترین کتاب‌های سال ۲۰۰۱ فرانسه و آلمان بوده و به پانزده زبان ترجمه شده‌است. در سال ۲۰۰۷ برداشتی از این کتاب در قالب مونولوگ، در لندن روی صحنه رفت و فیلمی اقتباسی از روی آن ساخته شد.

داستان برگرفته از خبر کوتاهی است که اولمی در روزنامه خوانده‌بود. روایت مادری تنها که دو پسر خود، کوین و استانلی را در زمان مدرسه برای سفر به کنار دریا می‌برد. سفر با آخرین اتوبوس شب در هوای بارانی آغاز می‌شود. هتل کهنه، اتاق‌های بیش از حد کوچک، بی‌پولی و هوای بارانی که تشخیص زمان را غیرممکن می‌کند... شرایط می‌توانست بهتر از این باشد؛ اما اتفاق خوبی در انتظار این زن که به آرامی در این دنیای سرد و تاریک غرق می‌شد، نبود.

گزیده‌ای از داستان:

وقتی که اتوبوس رسید هر سۀ ما هیجان‌زده بودیم و کمی هم خجالت‌زده. اگر سوار یک کشتی لوکس درجه‌یک شده بودیم، دیگر آن‌قدر خجالت نمی‌کشیدیم. با این حال این فقط یک اتوبوس قدیمی پرسروصدا و سرد بود، واقعاً سرد بود. وقتی که سوارش شدیم انگار که وارد یخچال شده بودیم.

کرایۀ اتوبوس را با آخرین اسکناس صدی که برایم مانده بود پرداخت کردم و ته اتوبوس نشستیم. من و پسرها با ساک‌های ورزشی روی پاهایمان که با لباس‌های گرم پسرها پرشان کرده بودم. می‌دانم زیادی بود اما ترسی در جمع کردن وسایل بود که نمی‌توانم توضیح بدهم. می‌خواستم همه‌چیز را بردارم. می‌دانستم به هیچ دردی نمی‌خورد؛ اما می‌خواستم همراهمان باشد. وسایل خانه، چیزهای آشنایی که در نگاه اول بشناسیمشان. کوین می‌خواست اسباب‌بازی‌هایش را هم بیاورم؛ اما من نمی‌خواستم. خوب می‌دانستم که برای تفریح نمی‌رویم.

نظرات کاربران

marie45
۱۳۹۶/۱۲/۱۰

راجب زنی هست که با دو فرزند پسرش زندگی میکنه و وضع مالی خوبی ندارن. با اندک پولی که داره . شبونه دست بچه هاش رو میگیره تا اونا رو ببره شهر دیگه و دریا رو ببینن, چون تاحالا پسراش

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۰/۰۴

این کتاب کم حجم – ۸۰ صفحه – داستان مادری است که می خواهد پسرانش را خوشحال کند، می خواهد به هر طریقی که شده آن ها را به دریا ببرد و لحظات خوبی را برای آن ها رقم بزند.

- بیشتر
کاوشگر
۱۳۹۹/۰۳/۰۴

کتاب مقداری سانسور داره ولی زیاد نیست...داستان یه زن بی کس و کار و دو تا پسر کوچکش هست که بی پولی به اونها فشار می یاره و...یه جورایی از یک سوم ابتدایی داستان آخرش رو حدس می زدم...ولی بازم

- بیشتر
moony
۱۳۹۸/۱۰/۱۹

می‌خواستم راجع به مده‌آ یه چیزی بنویسم و شروع کرده بودم همه‌ی اقتباس‌ها و ترجمه‌هاشو خوندن. یه دوستی این ر پیشنهاد داد و خوندم. الآن از خوندش خوش‌حالم ولی احساس می‌کنم به خاطر ایده‌ی مده‌آ ئه و نه به خاطر

- بیشتر
sasha
۱۳۹۶/۱۲/۱۱

داستان یکنواختی داشت و کمی گنگ بود اونجا که با بچه ها رفتن انگار یه چیزی حذف شد!

Of.the.sun
۱۳۹۷/۰۹/۰۸

کتاب بدی نبود ولی‌ خیلی هم جالب نبود

مریم
۱۳۹۹/۰۹/۱۰

داستان ، جذاب و بسیار غم انگیز هست. بنابراین کسانی که روحیات حساسی دارند یا زود افسرده میشوند و یا خودشان غم و مشکلی دارند نباید اصلا این داستان را بخوانند. عیب داستان ناامیدی و غلبه افسردگی و مشکلات بر

- بیشتر
Atena snf
۱۴۰۲/۰۱/۱۴

تاریکه. وحشتناکه. غمناکه. این سه کلمه به خوبی این داستان کوتاهِ ۸۰ صفحه‌ای رو توصیف می‌کنن. نویسنده ایده‌ی داستان رو از خبر کوتاهی که توی روزنامه خونده گرفته. و در مورد یک مادر به همراه دو پسر نُه و پنج‌

- بیشتر
فاطمه سادات حبیبیان
۱۴۰۱/۰۴/۰۴

شخصیت پردازی فوق‌العاده بود... کتاب به شدت تلخ بود و چیزی که خیلی برام جالب بود اینه که اصلا شخصیت داستان رو قضاوت نکردم و انقدر باهاش همدلی کردم و درکش کردم که پر از بغضم و این هنر فوق‌العاده

- بیشتر
رابرت
۱۴۰۱/۰۳/۲۳

اثر دارکی بود چون واقعی بود داستانش خلاصه خیلی تلخ روایت میشد

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۳۳)
و من خوب می‌دانم که این خنده به محض اینکه بزرگ شوید، ترکتان خواهد کرد.
Allameh
می‌خواستم بگویم همۀ دنیا منتظرت هستند؛ اما اشتباه بود. می‌دانم که هیچ‌کس منتظرمان نیست. اما حق نداریم گه‌گاهی دروغ بگوییم؟ تبدیل بشویم به پری و به بچه‌ها این شانس را بدهیم که خیال‌بافی کنند، چه اشکالی دارد؟
نازنین بنایی
اما خب، نمی‌توانیم در همه‌چیز خوب باشیم. نمی‌توانیم همه کاری بلد باشیم. مُردم این‌قدر این را برای مددکار اجتماعی تکرار کردم.
مریم
روان‌پزشک مرکز بهداشت سعی می‌کند زمین خاطراتم را حفاری کند؛ اما هیچ‌چیز پیدا نمی‌شود. نه خوب، نه بد. هیچ‌چیز. کفش‌های دریانورد و تختی را که یک رودخانۀ پرآب از کنار آن می‌گذرد، دقیقاً یادم می‌آید؛ اما پدرم وقتی این آهنگ را برایم می‌خواند کجا بود؟ پدرم و مادرم و خواهرها و برادرم، این را نمی‌توانم بگویم. خاطراتم گم شده، در عمق چاه افتاده. سعی می‌کنیم به بهترین شکلی که می‌توانیم زندگی کنیم؛ اما همه‌چیز خیلی زود ناپدید می‌شود. صبح‌ها بیدار می‌شویم؛ اما آن صبح، مثل دیشب که همه فراموشش کرده‌اند، دیگر وجود ندارد. خیلی وقت است می‌دانم روی لبۀ پرتگاه راه می‌رویم. یک قدم به جلو، یک قدم در خلأ. و دوباره شروع می‌کنیم. برای رفتن به کجا؟ هیچ‌کس نمی‌داند. هیچ‌کس اهمیت نمی‌دهد.
نازنین بنایی
دیدن غم هیچ‌وقت قشنگ نیست.
آوا
فکرهایی هستند که تو را با خود مستقیماً به اعماق پرتگاه می‌برند
Allameh
دلم می‌خواست کسی ازم چیزی بخواهد. هرچیزی، آهنگ، شکلک. دلم می‌خواست کسی مجبورم کند بلند صحبت کنم. دلم می‌خواست کسی من را ببیند. روی این دیوار هم چیزهایی نوشته شده بود؛ اما نمی‌شد آن‌ها را دید. مثل استان بودم. در تاریکی می‌دیدم. در خلأ می‌خواندم. نوشته‌های روی دیوار به این معنا بود که ما اولین آدم‌های داخل این اتاق نبودیم، که آدم‌های زیادی از اینجا گذشته بودند. ساعت‌های بارانی و تاریک، با آدم‌هایی که نمی‌دانستند که آن بیرون خالی است یا پر، آدم‌هایی که نمی‌دانستند خیلی تنها هستیم یا تعدادمان خیلی زیاد است، با آدم‌هایی که در تختخواب با عشق یا بدون عشق، عشق‌بازی کرده بودند، کسانی که دعوا هم کرده بودند، کسانی که همدیگر را با عشق یا بدون عشق زده بودند، کسانی که به هم حرف‌های احمقانه، وحشتناک و واقعی زده بودند و بعد برای نجات خودشان، برای اینکه همدیگر را باور کنند دروغ گفته بودند
نازنین بنایی
این اتاق هیچ ارزشی برایم نداشت. آنجا در گذر از بین دو دنیای ناشناخته بودم. این اتاق یک سالن انتظار بود، سالن گم‌شده‌ها. اطرافمان ازدحام بود. ازدحامی از قبل و بعد که ردپاهایی از خودشان به جا گذاشته بودند. در میان آن‌ها چه کسی بودم؟ چه‌کار می‌کردم؟ چشم‌هایم را بستم و دیگر هیچ‌جایی برای رفتن نداشتم. پرت شده بودم، در نوسان، مثل یک شیء کوچک به‌دردنخور. این چیزها در سرم می‌چرخید، هلم می‌داد. این حس را خوب می‌شناختم. همانی است که قبل از فکرهای مزخرفم اتفاق می‌افتد. چیزی که مستقیماً من را به همان‌جایی که نباید بروم می‌برد.
نازنین بنایی
حدس بزنید به کجا رسیدیم! باور نمی‌کنید چه چیزی در انتظارمان بود! دریا، خودش است، دریا! درست در وسط شهر. اتفاق کمی نیست. اینکه دنبال کافه بگردی و اقیانوس را پیدا کنی. هر روز این اتفاق نمی‌افتد. یک غافلگیری حسابی بود.
مریم
می‌خواستم به شب قبل برگردم. شبی بدون رؤیا و بدون بی‌خوابی. شبی که من را از خودم جدا می‌کرد. می‌خواستم دوباره به همان چالۀ بدون تهدیدی برگردم که درونش افتاده بودم؛ ولی برای همیشه گمش کرده بودم. دیشب شبی مثل بقیه داشتم؟ این همان چیزی است که هر شب به سراغشان می‌آمد؟ پاداشی به خاطر اینکه روزشان را به خوبی گذرانده بودند؟ من هیچ‌وقت پاداشی نگرفته‌ام. خوابم چاقویی است که طناب‌هایی را که در طول روز ازشان آویزان می‌شوم، می‌برد. رها شدم و دوباره همین ماجرا شروع شد. به جای برگشتن به شب قبل، کمی دورتر به عمق افکار سیاه یخ‌زده‌ام رفتم. می‌شناختمشان. نمی‌خواستم آنجا بمانم، در آن‌ها غوطه‌ور شوم و غرق شوم.
نازنین بنایی

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۱۰۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۶,۲۵۰
تومان