دانلود و خرید کتاب چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ ماریو بارگاس یوسا ترجمه احمد گلشیری
تصویر جلد کتاب چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟

کتاب چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟

معرفی کتاب چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟

«چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» نوشته ماریو بارگاس یوسا(-۱۹۳۶)، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات است. داستان درباره قتل فجیعی است که در منطقه‌ای دورافتاده رخ‌داده و یک ستوان و دستیارش برای پیدا کردن قاتل به محل جنایت می‌روند. این دو در فرایند تحقیقشان متوجه فساد سازمان‌یافته و پنهانی در منطقه می‌شوند که محور کلیدی بسیاری از آثار یوسا است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: لیتوما، که داشت دل و روده‌اش بالا می‌آمد، گفت: «بی پدر و مادرها. جوون، راستی‌راستی ناکارت کرده‌ن.» جوان را از درخت خرنوبِ کهنسال هم حلق‌آویز کرده بودند و هم جابه‌جا به صلابه کشیده بودند. ظاهرش به اندازه‌ای مضحک بود که بیش‌تر به مترسک یا عروسک خیمه‌شب‌بازیِ آش و لاش شده می‌ماند تا جسد. قبل از این‌که او را بکشند یا پس از آن، همه جایش را با کارد به صورت لایه‌لایه در آورده بودند: بینی و دهانش را شکافته بودند و چهره‌اش با آن خون‌های خشکیده، کبودی‌ها، بریدگی‌ها و جای داغ سیگار، حال نقشه جغرافیای درهم برهمی را پیدا کرده بود. لیتوما دید که حتی سعی کرده‌اند بیضه‌هایش را بکشند، چون تا ران‌هایش کش آمده بود. پا برهنه بود، از کمر به پایین عریان بود و زیرپیراهنِ دریده‌ای بالاتنه‌اش را می‌پوشاند. موی مشکی و مجعدش، از زیر انبوهی مگس، که اطراف چهره‌اش وزوز می‌کردند، برق می‌زد. بزهای پسری که جسد را پیدا کرده بود دور و اطراف مزرعه را بو می‌کردند و همه چیز را به نیش می‌کشیدند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند. لیتوما فکر کرد که بزها هر لحظه ممکن است پاهای جوان را گاز بگیرند. دل به هم خوردگیش را فرو داد و بالکنت گفت: «کدوم حرومزاده‌ای این کارو کرده؟» پسر گفت: «من خبر ندارم. از دست من عصبانی نشین، من کاری نکرده‌م. باید خوشحال باشین که اومدم خبرو به‌تون رسوندم.» «من از دست تو عصبانی نیستم. از دست اون حرومزاده‌ای عصبانی‌ام که دل همچین کاری رو داشته.» پسر آن روز صبح که بزهایش را به طرف مزرعه سنگلاخ پیش برده بود و از وحشت سرگیجه پیدا کرده بود قطعا بار اولی بود که در عمرش این طور تکان خورده بود.
معرفی نویسنده
عکس ماریو  بارگاس یوسا
ماریو بارگاس یوسا

ماریو بارگاس یوسا در ۲۸ مارس ۱۹۳۶ در شهر آرکیپا واقع در جنوب پرو به دنیا آمد. خانواده‌ی یوسا از طبقه‌ی متوسط بود. پدرش ارنستو کارمند یک شرکت هوانوردی و مادرش دورا که از خانواده‌ای سیاست‌پیشه بود، چندی پیش از تولد او از یکدیگر جدا شدند. پدر یوسا پس از جدایی با زنی آلمانی وارد رابطه شد و ماریو پس از طلاق والدینش نزد خانواده‌ی مادری‌اش در آرکیپا رفت تا با آن‌ها زندگی کند. چندی بعد پدربزرگش به کنسول‌گری افتخاری پرو در بولیوی خوانده شد تا بار سفر به کوچابامبا بندد.

Dentist
۱۳۹۶/۰۹/۲۴

کتاب یه شروع خیلی جذاب و کوبنده داره که نوید یه داستان فوق العاده رو میده ولی متاسفانه خیلی زود به یه کتاب معمولی تبدیل میشه که از همون ابتدا میشه تا انتهای داستان رو حدس زد. به طور کلی از

- بیشتر
ایران آزاد
۱۴۰۱/۰۱/۲۵

از شاهکارهای یوسا به حساب نمیاد، ولی خوندنش خالی از لطف نیست. بعضی از دوستان گله دارند که از ابتدای داستان قاتل مشخص میشه. هنر نویسنده اینه که با وجود روشن بودن رمز و راز ماجرا، نگذاره داستان از تب

- بیشتر
Nilch
۱۳۹۹/۰۹/۰۴

با هر کتابی که از یوسا میخونم این بشر بیشتر محبوب میشه تو قلبم. لیتوما که یک سرباز احساساتی است به همراه ستوان سیلوا در پی کشف قاتل پالیمونو،جوانی هوانورد که به طرز خیلی وحشتناکی به صلابه کشیده شده به هر

- بیشتر
sayeh
۱۳۹۵/۱۲/۱۳

کشش داستان بسیار زیاد بود ولی اینکه در نهایت در حالت تعلیق قرار ت میده من رو دلخور کرد.

alireza atighehchi
۱۴۰۲/۰۶/۱۲

کتاب معروفی از یوسا نیست اما در زمینه جذابیت و داستان پردازی نمی شود به جناب یوسا ایرادی گرفت. با آنکه می شد حدس زد جواب سوال کتاب چیست اما تا پایان نمی توانی از خواندنش منصرف شوی. دو فصل آخر رنگ

- بیشتر
کاربر 4970028
۱۴۰۱/۰۷/۲۱

فوق‌العاده، رئال، جمع و جور.

پریسا
۱۳۹۵/۱۲/۰۶

کتاب خوبی بود 👌🏻👌🏻 اسمای شخصیت ها خیلی سخت بود😕😕

peyman
۱۴۰۲/۰۱/۲۶

کتاب جالبی بود متن جالبی داشت یه داستان کلیشه ای هم بود به زمان خودش فکر کنم خوب بود

AS4438
۱۴۰۰/۰۶/۰۶

خیلی آنچنانی نبود، ازابتدا میشد تمام داستان را حدس زد، هیجان نداشت.

پگاه
۱۳۹۶/۰۲/۲۸

چرا اسم مترجم نداره؟

یه جور خوی درنده‌خویی در وجود تموم ما هست.
Nilch
«گفت لحظه‌ای که چشمش به من افتاده خاطرخواه من شده.» و حتی حالا هم در لحنش اندوهی خوانده نمی‌شد. تند و بدون هیجان صحبت می‌کرد، گویی بخواهد مطلبی را دیکته کند. «به‌م گفت که همیشه به عشق در نگاه اول اعتقاد داشته و حالا می‌دید که واقعیت هم پیدا کرده. چون همون جا و همون لحظه دل‌باخته من شده. گفت که من ممکنه به حرف‌هاش بخندم، اما موضوع کاملا حقیقی‌یه. توی عمرش چنین احساسی نداشته. گفت که حتی اگه به‌ش بگم، برو گورتو گم کن و به‌ش تف بندازم و مثل سگ باهاش رفتار کنم، باز تا روز مرگ منو از دلش بیرون نمی‌کنه.»
سجاد احمدی
خیلی تجربه‌ها رو باید پشت سر بذاری تا بفهمی اوضاع از چه قراره. متوجه هستی چی می‌گم؟
Nilch
لیتوما فکر کرد که سرهنگ پالومینو مولرو را آدم حساب نمی‌کند. حرف‌هایش هم دفعه قبل و هم حالا ثابت می‌کند که قتل پالومینو به تخمش هم نیست.
اون یارو
هیچی آسون نیست، لیتوما. چیزهای راستی که به نظر خیلی راست می‌آن، اگه از تموم جنبه‌ها به‌شون نگاه کنی، اگه از نزدیک به‌شون نگاه کنی، یا انقدرها راست نیستن یا به‌کلی دروغ‌اَن.»
Nilch
دونیا آدریانا جیغ کشید و خودش را آزاد کرد. یک پاکت سیگار اینکا به دست ستوان سیلوا داده بود و او دستش را گرفته بود. «ولم کن! خیال می‌کنی کی هستی؟ ولم کن و گرنه ماتیاسو بیدار می‌کنم. من کلفتت نیستم که دست‌مو می‌گیری، بچه خوشگل. با یه زن خونواده‌دار کاری نداشته باش.» ستوان زن را رها کرد تا سیگارش را روشن کند و دونیا آدریانا آرام شد. همیشه همین‌طور بود: از سر به سر گذاشتن‌ها و رفتار وقیحانه‌اش عصبانی می‌شد اما در دل بدش نمی‌آمد. لیتوما فکر کرد: «تو وجود همه‌شون یه رگ نانجیبی هست.» و دلش گرفت.
اون یارو
یکی دو بار عاشق شده، اما آن‌ها خیالات گذرایی بوده‌اند که چنانچه زن تسلیم می‌شد رنگ می‌باخت و اگر مقاومت شدیدی نشان می‌داد حوصله‌اش سر می‌رفت. اما هیچ گاه عشقی به سرش نزده که مثل پالومینو مولرو جانش را رویش بگذارد، عشقی که دختر را واداشته رو در روی مردم دنیا بایستد. فکر کرد: «شاید من شایستگی یه عشق واقعی رو نداشته باشم. شاید هم علتش این باشه که همراه اون آرام‌ناپذیران دنبال لگوری‌ها بوده‌م، اون‌وقت قلبم هم لگوری شده و دیگه مثل این جوون نمی‌تونم زنی رو دوست داشته باشم.»
Nilch
«حالا می‌فهمی عشق یعنی چه. من حاضرم تو نیروی هوایی وارد بشم، تو ارتش سرباز صفر بشم، کشیش بشم، سوپور بشم، حتی گه خودمو در صورتی که مجبورم کنن بخورم، فقط به این خاطر که نزدیک یارم باشم، لیتوما.»
Nilch
.یک بار لیتوما از او پرسیده بود که «چرا هیچ‌وقت، حتی توی تاریکی شب، عینک‌تونو بر نمی‌دارین، جناب ستوان؟» و او با تمسخر جواب داده بود: «چون می‌خوام حال آدم‌ها رو بگیرم.»
Nilch
به پشه‌هایی که گرداگرد چراغ جمع شده بودند نگاه می‌کرد. پشه‌ها وزوز می‌کردند و یک‌ریز به درون حباب هجوم می‌بردند، سعی می‌کردند خودشان را به شعله برسانند. می‌خواستند خودکشی کنند، ابله‌ها.
reza6487sr

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۱۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان