کتاب داستان های نیویورکر
معرفی کتاب داستان های نیویورکر
داستان های نیویورکر با ترجمه احمد بهاریان داستانهایی از ویلادیمیر ناباکوف، روبرتو بولانیو، جورج ساندرز، پیتر هسلر و نویسندگان دیگر امریکایی دارد.
درباره کتاب داستانهای نیویورکر
هفتهنامهٔ فرهنگی ـ ادبی نیویورکر نخستین شمارهٔ خود را در ۱۷ فوریهٔ سال ۱۹۲۵ میلادی منتشر کرد. از آن زمان تا به حال این نشریه با تکیه بر فرهنگ مردمی، حوادث و اتفاقاتی دربارهٔ جهان از جمله آمریکا توانسته است مخاطبان فراوانی را در داخل و خارج از کشور آمریکا به خود اختصاص دهد. هفتهنامهٔ نیویورکر به یکی از مهمترین و پرثمرترین نشریات زیربنایی فرهنگ آمریکا تبدیل شده است بهطوریکه در دوران فعالیت پربار خود توانسته است نویسندگان ارزشمندی چون سلینجر، جان آپدایک، ریموند کارور، شرلی جکسون و... را به دنیای ادبیات معرفی کند.
مجموعهٔ حاضر دربردارندهٔ دوازده داستان کوتاه، از دوازده نویسنده با ملّیتهای گوناگون است. تمامی این آثار در سال ۲۰۱۲ میلادی در هفتهنامهٔ نیویورکر به چاپ رسیده است. تازگی و مدرن بودن این داستانها میتواند بر دیدگاه مخاطبان فارسیزبان تأثیرگذار باشد و علاوهبرآن خوانندگان را با سبکهای مختلف داستاننویسی کوتاه آشنا کند. امید است با بهرهگیری از سبک مدرن و درعینحال جسورانهٔ این نامآوران فرهنگ و ادب، دریچهای هرچند کوچک به دریای بیکران ادبیات روز ملل برای مخاطبان فارسیزبان گشوده شود.
خواندن کتاب داستانهای نیویورکر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان های کوتاه خارجی مخاطبان این کتاباند.
بخشیاز کتاب داستانهای نیویورکر
شانهها و کنایههای نهان : ویلادیمیر ناباکوف
برای پسر جوانی که بیماری روانی درمانناپذیری داشت، چه هدیهٔ تولدی میشد برد؟ در تمام این سالها، چهارمین باری بود که با این سؤال مواجه میشدند. اصلاً چیزی نبود که او بخواهد، پسرشان هیچ آرزویی جز مرگ نداشت. به گمان او اشیاء مصنوع دست بشر چیزی جز مأمنی برای مخفیشدن نیروهای شر نبود، نیروهایی که مترصد کوچکترین فرصتی برای اعمال نقشههای شومشان بر ضد او بودند. این اجسام از نظرش وسایل راحتی نفرتانگیزی بود که در دنیای انتزاعی زندگی او، عملاً مصرفی نداشت. پس از اینکه در آسایشگاه چند بار وسایلی را که ناراحتش میکرد یا او را میترساند از جلو چشمش برداشته و دور ریخته بودند، بردنِ هر وسیلهای برای او، ممنوع شده بود، پدر و مادرش فقط میتوانستند برایش خوراکی ببرند. مثل همین ده شیشهٔ کوچک مرباهای رنگارنگ، که امروز میخواستند برای سالگرد تولدش ببرند.
آنها مدتها پس از آنکه با هم ازدواج کردند، بچهدار شده بودند و الان که بیست سالی از آن روزها میگذشت، هر دوی آنها دیگر پیر و فرتوت بودند. زن عادت داشت موهای صاف و خاکستریاش را، سهلانگارانه بالای سرش جمع کند، پیراهنهای ارزانِ مشکی میپوشید و برخلاف زنهای همسنوسالش، مثلاً خانمِ همسایهٔ دیوار به دیوارشان که همیشه چهرهاش پر از پودر و سرخاب بود و کلاهی شبیه دستهای گل میخک به سر داشت، زن با همان صورت رنگپریده که از خواب بلند میشد از خانه بیرون میرفت و در زیر آفتاب تند بهار نواقص صورتش بیشتر معلوم میشد. شوهرش در کشور خودشان، بازرگان موفق و سرشناسی بود اما امروزِ روز، در شهری مثل نیویورک، از لحاظ مالی کاملاً به برادرش ایزاک وابسته بود که بعد از چهل سال زندگی در آمریکا، یک آمریکایی تمامعیار شده بود. آنها خیلی بهندرت ایزاک را میدیدند و بین خودشان به او لقب «ارباب» داده بودند.
آن جمعه، در روز تولد پسرشان، هیچچیز آنطور که قرار بود، پیش نرفت. در مترو برق رفت و قطار بین دو ایستگاه ایستاد و آنها برای یک ربع در تاپتاپِ قلبهای دلواپسشان و خشخشِ ورقهای روزنامهٔ مسافران، منتظر ماندند تا قطار حرکت کند. به دلیل تأخیر مترو، اتوبوسی را که باید سوار میشدند از دست دادند و مجبور شدند کنار خیابان آنقدر صبر کنند تا اتوبوس بعدی برسد و وقتی هم بالاخره رسید، پُر بود از یک مُشت بچهمدرسهای ورّاج. از اتوبوس که پیاده شدند تا از شیبِ کوچهٔ باریکی که به آسایشگاه میرسید بالا بروند، باران گرفت. در آسایشگاه بسیار منتظر ماندند، تا بالاخره بهجای اینکه پسرشان مثل همیشه، با قیافهای حزنآلود، پریشان و صورتی پر از جوش که عادت نداشت بتراشد، لِخلِخکنان وارد اتاق شود، سروکلهٔ پرستاری پیدا شد که میشناختندش و دل خوشی از او نداشتند، پرستار سعی کرد با آرامش برایشان توضیح دهد که پسرشان باز هم اقدام به خودکشی کرده ولی حالش خوب است و دیدن پدر و مادر ممکن است باز او را درهم بریزد و اضافه کرد بهتر است هدیه را هم با خود به خانه ببرند و در ملاقات بعدی برایش بیاورند؛ چون آسایشگاه دچار کمبود کارمند است و هدیهشان ممکن است گُم یا با هدیهٔ بیماران دیگر عوض شود.
بیرون ساختمان آسایشگاه، زن منتظر شد تا مرد چترش را باز کند، بعد با دستش بازوی او را گرفت. مرد طبق عادتِ وقتهایی که ناراحت بود، گلویش را صاف کرد. انتهای خیابان، زیر سایهبان ایستگاهِ اتوبوس، چتر را دوباره بست. کمی آنطرفتر، زیر درختی که آب باران از آن چکه میکرد و باد آن را به چپ و راست تکان میداد، جوجه پرندهای که هنوز بال و پر نداشت در چالهٔ کف خیابان افتاده بود و میلرزید و سراسیمه و نیمهجان بالبال میزد.
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۲۶۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه