کتاب کشتن کتاب فروش
معرفی کتاب کشتن کتاب فروش
کتاب کشتن کتاب فروش داستانی از سعد محمد رحیم با ترجمه محمد حزبائیزاده است که بعد از انتشارش، نامزد دریافت جایزه بوکر عربی اعلام شد. این اثر ماجرای زندگی و کشته شدن یک کتابفروش عراقی را روایت میکند و مخاطبانش را به سفری در دل تاریخ عراق میبرد.
درباره کتاب کشتن کتاب فروش
کشتن کتاب فروش، روایتی است از ماجرای کشته شدن کتابفروشی در عراق. مرد ناشناسی و ظاهرا ثروتمندی با روزنامهنگاری به نام ماجد بغدادی تماس میگیرد و از او میخواهد درباره قتل این کتابفروش هفتادساله، گزارشی دقیق تهیه کند. به نظر میرسد که مرد بانفوذی باشد و البته پیش پرداخت مفصلی هم به ماجد میدهد. ماجد به شهر بعقوبه میرود. آنجا به دنبال دوستان، آشنایان و نزدیکان مقتول میگردد و تلاش میکند تا اطلاعاتی به دست بیاورد. در این میان چیزی به دستش میرسد که ارزش بسیاری دارد.
دفتر یادداشتهای روزانه مقتول و نامههایی که او با زنی فرانسوی به نام ژانت رد و بدل کرده است، مدارک مهمیاند. با دقت در آنها میتوان شخصیت پیچیده و زندگی سیاسی و هنری و فکری کتابفروش را شناخت اما هنوز هم گرههای بسیاری در ماجرای قتل وجود دارند که با همین مدارک حل نمیشوند. سعد محمد رحیم مخاطبانش را با خود به عراق میبرد و بخش مهمی از تاریخ عراق را در سیر داستان بیان میکند.
کتاب کشتن کتاب فروش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کشتن کتاب فروش کتابی عالی برای تمام علاقهمندان به ادبیات عرب و دنیای داستان و رمان است.
درباره سعد محمد رحیم
سعد محمد رحیم، متولد سال ۱۹۵۷ در شهر دیالی عراق است. او در رشته اقتصاد تحصیل کرد و علاوه بر تدریس، روزنامهنگاری نیز میکرد. از او تابهحال تعدادی پژوهش سیاسی، شش مجموعه داستان و سه رمان منتشر شده است که افتخار آفرین بودند؛ کتاب او با نام گرگ و میش آبچران در سال ۲۰۰۰ برنده جایزه نخست نوآوری رمان عراق شد. کتاب دیگرش به نام نغمه یک زن، شفق دریا در سال ۲۰۱۲ منتشر شد و کشتن کتاب فروش که در ۲۰۱۶ منتشر شده بود یک سال بعد به فهرست نهائی جایزهی بوکر عربی راه پیدا کرد.
سعد محمد رحیم همچنین در سال ۲۰۰۵ جایزه بهترین پژوهش مطبوعاتی عراق و در سال ۲۰۱۰ جایزه خلاقیت در داستان کوتاه را به خاطر مجموعه داستان گلبادام (۲۰۰۹) از آن خود کرد. او در نهم آوریل ۲۰۱۸ بر اثر سکته قلبی در بیمارستان قلب در شهر سلیمانیه در کردستان عراق از دنیا رفت.
بخشی از کتاب کشتن کتاب فروش
ساعت یک ربع مانده به نُه، با صدای زنگ موبایل بیدار شدم... صدای فاتن با آواز و انرژیبخش به گوشم نشست: «صبحبهخیر.» باورش نمیشد هنوز توی رختخوابم و شهر آرام است و به صدای آواز گنجشکهایی گوش میدهم که در باغچهٔ حیاطخلوت خانه جستوخیز میکنند... خیال میکرد شهر غرق خشونت است و شبانهروز جنگی تمامعیار در هرکویوبرزنش برپاست... گفتم: «توی بعقوبه هم مثل همهٔ شهرها گاهی درگیری پیش میآد و اغلب اوقات آروم میگیره». گفت: «کاش باورم میشد.» شبهگزارش مختصری از اتفاقات دیروز دادم، چطور دیروز را بین دفتر مصطفی کریم و خیابانهای مرکز شهر گذراندم. گفتم شام کباب و چاشنیهای خوشمزه خوردیم، توی رستورانی که مشرف بود به رود خریسان. فهرستی از توصیههایش را تکرار کرد؛ حواست را جمع کن، خودت را معرفی نکن و از مأموریتت چیزی نگو، مرتب قیافه عوض کن تا توجه کسی را جلب نکنی... از ماشینهای کرایهای استفاده کن و طرح دوستی با آدمهایی نریز که اتفاقی به تورت میخورند... حرفی از دیدگاه سیاسیات نزن.
دو هفته پیش، دو روز بعد از اینکه به مرد سالخوردهٔ مرموز بله را گفتم، آمد:
«این روزا کی میره سراغ کتاب... به شهر ناامنی میری که کتابی دربارهٔ آدمی بنویسی که کسی نمیشناسه، چرا؟» وقتی پرده از ماجرای رفتن برداشتم، عصبانی رگبار این حرفها را بهسمتم گرفت... بعد از پرسهای میان مالهای منطقهٔ اَلکَرّاده در یک عصر ابری، توی کافهٔ عَلوان نشسته بودیم... با عصبانیت گفت: «بهخاطر مالومناله؟ تو... باورم نمیشه، تو که هیچوقت پول برات مهم نبوده.» شماتتم میکرد و من لبخند میزدم...
«بهخاطر پول نیست... به یه ماجراجویی نیاز دارم و دستاورد ملموسی که توی حافظه حک بشه... کتاب تا هزار سال دیگه میمونه... قهرمانم هم آدم بیمایهای نیست... زندگی معمولیای نداشته... یقین دارم... چرا اینجوری به من زل زدی؟!»
«پس برای پول نیست؟»
«برای پول هم هست... نمیخوام بگم آدم ایدئالگرایی هستم... پول لازم دارم، به ازدواج فکر میکنم... الان چهلودو سالمه و نمیخوام از قافله جا بمونم... یه زن هم چشمبهراهمه...»
خون هجوم آورد به صورتش و گوشهٔ لبش لرزید... حیرتزده نگاهم میکرد. طرهای از موهای سیاهش جدا شد و روی چشمهایش افتاد... آن را کنار زد و سرش را تکان داد... چشمان عسلی روشنش میدرخشید.
«تو دستوپات رو گم کردی... دلت نمیخواد ازدواج کنم؟»
با صدایی لرزان و لحنی خشک گفت: «غافلگیرم کردی... هیچوقت حرفی از ازدواج نزده بودی... خیال میکردم به این چیزا اعتقادی نداری... خودت یک بار گفتی.»
یک سال پیش با فاتِن آشنا شدم. آمده بود دفتر روزنامه تا پایاننامهٔ فوقلیسانسش را کامل کند. دانشجوی رشتهٔ فلسفهٔ ارتباطات بود و موضوع پایاننامهاش هم گزارشنویسی در مطبوعات عراق، پس از سقوط صدام و اشغال عراق... توی دفترم در ساختمان روزنامه بودیم... دو ساعت یکریز بحث داغ کردیم و قهوه خوردیم. شمارهٔ موبایلهایمان را ردوبدل کردیم و گفت: «ظاهراً خیلی لازمت دارم.» در طول ماههای بعد رابطهٔ ما عمیقتر شد، دوستیای گرم و صمیمی بدون اعتراف به گرفتار شدن در عشق و حرفهای رمانتیک... حداقل هفتهای دوبار باهم تماس میگرفتیم... هروقت فرصتی داشتم، توی کارها همراهش میشدم و چند بار هم او در گشتوگذارهای کاری همراهم شد... از عشق ناکامی که باکسی داشته گفت... همکلاسیاش توی دانشگاه بوده... خودخواه بوده و تندمزاج... بیدلیلومنطق حسادت میکرده و بددل بوده... میگفت: «فهمیدم اگه با اون ازدواج کنم، زندگیم جنهم میشه... دنبالم راه افتاد... معذرتخواهیکرد... کلی آبغوره گرفت؛ ولی موفق نشد... یه جای کارش میلنگید... تابوتحملش رو نداشتم. بعدها از خودم پرسیدم چطور گرفتارش شدم؟... کور بودم... شنیدم رفت خواستگاری یکی از فکوفامیلاش... خداروشکر، همهچی ختمبهخیر شد...»
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
نظرات کاربران
از بهترین کتابهایی که امسال خوندم. داستان درباره کشف زندگی هنرمندی درهم شکستهست که درنهایت توی عراق کتابفروش شده. مردی که داره دربارهش تحقیق میکنه کمکم با مرحوم ارتباط شخصی برقرار میکنه و... ترجمه هم بسیار عالی بود.
کتاب راجع به یک فردی است که فوت شده و قراره نویسنده ای کتابی راجع به او بنوسید.