کتاب دختر آگاممنون
معرفی کتاب دختر آگاممنون
کتاب دختر آگاممنون نوشتهٔ اسماعیل کاداره و ترجمهٔ مهدی غبرایی است و نشر نیماژ آن را منتشر کرده است. اسماعیل کاداره در این رمانک مسحورکننده با نیروی نادری رژیم دیکتاتوری را تقبیح میکند و ما را به ریشههای باستانی تمدن غربی و استبداد میکشاند.
درباره کتاب دختر آگاممنون
خواننده شاید در نگاه نخست تصور کند دختر آگاممنون رمان جدیدی است در ژانر اسطوره-تاریخ که از دیدگاه ایفیگنیا نوشته شده است؛ اما این تصور چندان صحت ندارد و داستان دختر آگاممنون فقط تلمیح نیرومندی است که اسماعیل کاداره از طریق آن رژیم کشورش (آلبانی) را در ۱۹۸۵ محک میزند. در این زمان، رژیم دیکتاتوری بیگانههراس و قاهر انور خوجه ۴۰ سال تمام بر کشور حاکم بود و هیچ کورسویی در افق دیده نمیشد تا راه رهایی از آن وجود داشته باشد.
چند روایت از داستان ایفیگنیا در دست است؛ اما غالباً معتقدند آگاممنون، که مشتاق بادبانکشیدن بهسوی تروآ بود، میبیند بر اثر خشم آرتمیس، ناوگان جنگیاش در باد مخالف در بندر گیر افتادهاند. به آگاممنون توصیه میشود که تنها راه فرونشاندن خشم و خروش الههٔ زودرنج آن است که دختر خود را قربانی کند. ایفیگنیا بهتلخی احضار میشود و آگاممنون آمادهٔ قربانیکردن اوست. ولی او بهطرز معجزهآسایی از این سرنوشت شوم نجات مییابد و بزی به جای او در قربانگاه حاضر و قربانی میشود.
اما در حقیقت چنین پایان خوشی برای رمانک دختر آگاممنون وجود ندارد؛ اصلاً فرجام مشخصی در بین نیست؛ جز اینکه بهطور غریزی درمییابیم بدفرجام است. این یکی از داستانهایی است که در آن اتفاقهای اندکی میافتد؛ اما سنگینی ستم و محرومیت بر دوش ما میافتد؛ چون راوی که شاهد تسلط دیکتاتوری بر همهٔ جنبههای زندگی است (آن خودکامگیای که از سالها پیش هر جنبهٔ فیزیکی کشور را در اختیار گرفته و اکنون میخواهد واپسین عناصر فکر آزاد، یعنی صفت ممیزهٔ انسان را، از میان مردم بزداید) از درماندگی نمیتواند دست به هیچ کنشی بزند.
خواندن کتاب دختر آگاممنون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره اسماعیل کاداره
اسماعیل کاداره، متولد ۱۹۳۴، نویسنده، شاعر، مقالهنویس، فیلمنامهنویس و نمایشنامهنویس آلبانیایی و از چهرههای برجستهٔ ادبی و روشنفکری بینالمللی است. وی بیشتر شهره به شاعری بود، تا اولین رمانش را به نام ژنرال ارتش مردگان در ۱۹۶۳ نوشت. از آن پس تا کنون (گذشته از آثار دیگر)، بیش از چهل رمان و رمانک نوشته و جوایز ادبی متعددی دریافت کرده است که معروفترین آنها جایزهٔ من بوکر است. او در رشتهٔ تاریخ و فلسفه در تیرانا درس خواند و در ۱۹۵۶ به مسکو رفت و تا ۱۹۶۰ آنجا ماند. در این سال بهدلیل اختلاف آلبانی با مسکو به وطن برگشت. رمان دومش هیولا در ۱۹۶۵ کمی پس از انتشار توقیف شد. در ۱۹۷۵، پس از انتشار شعری انتقادی و طنزآمیز از انور خوجه از کار ممنوع شد. در ۱۹۸۲، پس از انتشار کاخ رؤیاها بهشدت تقبیح شد و کتاب را توقیف کردند. در ۱۹۹۰، کاداره به فرانسه پناهنده شد. رمانها و رمانکهای کاداره اغلب با کمک افسانههایی برگرفته از تجربیات تاریخی مردم آلبانی و اسطورههایی که از دل ادبیات کلاسیک بیرون آمدهاند، نوشته شده است.
بخشی از کتاب دختر آگاممنون
«از بیرون صدای موسیقی جشن و سرور، هیاهوی جمع و تقتق و لخلخ پاها به گوش میرسید. جماعتی از خردوکلان برای شروع رژه میرفتند.
شاید برای دهمین بار پیدرپی بااحتیاط پرده را پس زدم. آنچه در خیابان دیده میشد تغییر نمیکرد: دستهدسته مردم با سیلانی نرم و کندآهنگ بهسوی مرکز شهر جاری بودند. پیشاپیش موج جمعیت پلاکاردها، حلقههای گل و پرترههای اعضای کمیتهٔ اجرایی حزب کمونیست را درست مثل سال پیش میبردند. چهرهٔ سیاستمداران که بالای ازدحام سر و گردنها و دستها ورجهوورجه میکردند بیش از معمول پرزرقوبرق بود. گاهی لغزش دست حامل پلاکارد سبب میشد آدم خیال کند نقش چهرهها نگاه تهدیدآمیزی به خود گرفته است. ولی حتی وقتی با هم رودررو میشدند، هیچیک نشان نمیداد دیگری را میشناسد.
پرده را رها کردم و پی بردم هنوز دعوتنامه را سخت توی دستم گرفتهام. اولین بار بود که به مناسبت رژهٔ روز جهانی کارگر از من دعوت شده بود که در جایگاه مخصوص بنشینم و هنوز شک داشتم که نام مرا روی کارت نوشته باشند. وقتی کارت را دریافت کردم، دبیر حزب هم مثل من مبهوت شد. انصاف نیست اگر بگویم در چشمانش فقط رشک موج میزد، نه! بهت هم بود. این موضوع تا حدی موجه بود. من از آن قماش آدمها نبودم که در اجلاس هیئترئیسه دیده شوند یا در جشن عمومی به جایگاه ویژه دعوت شوند. حتی اگر کمیتهٔ محلی حزب خواسته بود کسانی غیر از آنانکه هر سال پیشنهاد میدهند ارائه کنند و معاون دبیر خودش نام او را پیش کشیده بود، هنوز هم او از نتیجهٔ کار متعجب میشد. هرچند او نامم را مطرح کرده بود؛ شاید هرگز انتظار نداشت صورت اسامی او تأیید شود. لابد با خودش گفته بود همیشه از ما اسمهای تازه میخواهند؛ ولی همیشه همان آدمهای قدیم را دعوت میکنند.
کارت را که میداد دستم، زیرلب گفت: «تبریک، تبریک!» اما در همان لحظه چشمانش انگار چیزی ورای رشک یا تعجب را مینمایاند. بین لبخندی که به آن حیات میبخشید و چیزی جدا و متفاوت سرگردان بود. شاید لغت مناسب آن تجاهل بود. خلاصه، پرسش جدی بود و لبخند زیرکانه؛ اما با رفتاری خیرخواهانه که بین کسانی رایج است که راز مشترکی دارند. معنی لبخندش این بود: "این دعوت که همینجوری از آسمان نیفتاده، افتاده رفیق؟ چهکار کردی که این پاداش نصیبت شد؟ اما کی بخیل است! مبارک باشد، پسرم!" چنان زمخت و خام بود که صورتم سرخ شد. در تمام راه تا رسیدن به خانه نتوانستم احساس گناه را از خودم دور کنم. مدام از خودم میپرسیدم "لابد حق با اوست، آخر چهکار کردهام که سزاوار این دعوت شدهام؟" آپارتمان دور از هیابانگ خیابان ساکتتر از همیشه به نظر میرسید، خاموش و خالی. همه رفته بودند برای نقطهٔ شروع رژه و گامهای من، دور از پرکردن فضای آپارتمان، فقط بر خلاء و خاموشی آن میافزود. حتی خلاء و خاموشی کیفیت خاصی داشت، چنانکه همهچیز در چنان روزی دارد.»
حجم
۴۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۴۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه