کتاب شکسپیر و شرکا
معرفی کتاب شکسپیر و شرکا
کتاب شکسپیر و شرکا نوشتهٔ جرمی مرسر با ترجمهٔ پوپه میثاقی در نشر مرکز چاپ شده است. شکسپیر و شرکا نام یک کتابفروشی در پاریس است. نویسنده که مدتی در این کتابفروشی بوده، در کتاب شکسپیر و شرکا اتفاقات این کتابفروشی را روایت میکند.
درباره کتاب شکسپیر و شرکا
«... ممکن است ناپدید شوم بدون اینکه مال و منالی از خود باقی گذارم فقط چند جفت جوراب کهنه و نامههای عاشقانه، و پنجرههای رو به نوتردامم را برای همهی شما میگذارم تا لذتش را ببرید، و مغازهٔ خنزرپنزری عزیزتر از جانم را که شعارش این است: «با غریبهها نامهربان نباشید. مبادا فرشتگانی باشند در لباس مبدل.» ممکن است بدون برجا گذاشتن نشانیای از خودم ناپدید شوم، اما همینقدر بدانید که ممکن است در سرگردانیام به دور دنیا همچنان مشغول راه رفتن در میان شما باشم.»
کلمات بالا از جرج ویتمن صاحب کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» است؛ کتابفروشی پاریسی خارقالعادهای که شخصیت اصلی این داستان است. جرمی مِرسِر نویسندهٔ این رمان، چنانکه شرحش را خواهید خواند، مدتی را در «شکسپیر و شرکا» گذرانده است. کتاب او که شرح ماجرای پرکشش همین اقامت است با دو عنوان مختلف به زبان انگلیسی منتشر شده است؛ «زمان آنجا سبک میگذشت» و «کتابها، باگتها و ساسها» و نیز به چند زبان دیگر هم ترجمه شده است.
کتاب شکسپیر و شرکا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهایی با موضوع کتاب پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب شکسپیر و شرکا
«از میان بخار ویترین اصلی مغازه میشد هالهای از نور گرم و بدنهایی در حال حرکت را آن داخل دید. سمت چپ، در چوبی کوچکی وجود داشت که رنگ سبزش کهنه و پوستپوست شده بود و با صدای غیژی ضعیف به روی شور و هیجانی آرام باز میشد.
لوستری درخشان از تیرچهٔ چوبی و ترکخوردهٔ سقف آویزان بود، و در گوشهٔ مغازه مردی خیلی چاق آب باران را از لباس فیروزهای رنگش میچلاند. انبوهی مشتری دور میز جمع شده بودند و با سروصدای زیاد با ملغمهای از زبانهای مختلف سعی داشتند توجه صندوقدار را به خود جلب کنند. و کتابها. کتابها همهجا بودند. از طبقههای چوبی بیرون زده بودند، از کارتنهای مقوایی سرریز بودند، روی میزها و صندلیها در تلهای مرتفع تلوتلو میخوردند. لبهٔ پنجره گربهٔ سیاه مخملیای دراز کشیده بود و این صحنهٔ جنونآمیز را تماشا میکرد. قسم میخورم که سرش را بلند کرد، نگاهم کرد و چشمک زد.
وقتی گروه توریستها به زور یکدیگر را داخل مغازه هل دادند، بادی ناگهانی بلند شد. با فشار آنها جلوتر رفتم، از جلوی میز شلوغ صندوقدار گذشتم، از دو پلهٔ سنگی که رویشان کلمات برای انسانیت زندگی کنید نقاشی شده بود بالا رفتم و وارد اتاق مرکزی بزرگی شدم. اینجا، میزها و قفسهها باز هم مملو از کتابهای بیشتری بود، دو در به قسمتهای داخلیتر مغازه منتهی میشد و نورگیر تیره و تاری آن بالا جا گرفته بود. عجیبتر از همه، چیزی بود که این نورگیر به آن روشنایی میبخشید: یک چاه آرزو با لبهٔ آهنی که مردی کنارش زانو زده و با چنگ و دندان مشغول بیرون کشیدن سکههای درشت بود. وقتی نزدیک شدم، عصبانی نگاهی به من انداخت و سریع با خم کردن بازو سدی جلوی گنجش کشید.»
حجم
۲۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۲۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
نظرات کاربران
خب از همون اول که خریدم عاشقش شدم اصلا شخصیتی که جرج داشت با وجود اینکه مخالف بودم اما با توجه به سخن اخر نویسنده باز کسیه که میتونه قهرمان خیلی ها باشه انقدر اخرش دو سه ص آخر ذوق
وایب این کتاب واقعا پرستیدنی بود 🙇🏻♂️ فضاش توی کتابخونه بود و توی شهر زیبای پاریس و چی از این بهتر؟ سو واقعا اگه به کتابخونه و قهوه و فضای کلاسیک علاقه دارین ،پیشنهاد میشه 🥸
نظری مشترک از یک خواننده گودریدز: من همیشه جذب کتاب هایی می شوم که در مورد کتابفروشی هستند. این کتاب در مورد کتابفروشی در شهر پاریس بود که آن را جذاب تر کرده بود. در مورد این کتابفروشی چیزی نمی دانستم،
لطفاً در بی نهایت قرار دهید،سپاسگزارم طاقچه.
من تو بیا فالت بگیرم این کتاب بودم 🤣
رواری داستان در پی حادثه ای از کشورش فرار و در پناه کتابفروشی به نگاه و تفکر جدیدی نسبت به زندگی می رسد شخصیت صاحب کتابفروشی به شدت جذابه و تجربه خوشایندی از مطالعه نسیب تون میکنه
ماجرایی که از سفر به پاریس شروع میشه، متن روان و سیر داستانی جذاب
این کتاب از چند نظر جالبه: ۱- ماجراها حول یک کتابفروشی و صاحبش میچرخه که خود این قضیه برای اهل کتاب جذابیت میاره. ۲- ماجراها واقعیه. ۳- در داستان با چندین و چند روش زندگی عجیب و نامانوس آشنا میشبم که نکات جالب
این کتاب راجع به کتاب فروشی ای در پاریس است که صاحب آن به غریبهها اجازه میدهد در آنجا زندگی کنند. هنگام خواندن کتاب احساس وابستگی عجیبی به کتاب فروشی پیدا کردم، احساس اینکه من هم آنجا هستم و در کنار
شکپیر و شرکا رو برای برگشتن به کتاب خوندن انتخاب کرده بودم. نمیدونم مشکل از من بود یا کتاب اما برام جذابیت و کشش نداشت و صرفا میخوندم که تموم بشه. ولی هر چی به اواخرش نزدیک میشدم میفهمیدم که