کتاب ماه نیمروز
معرفی کتاب ماه نیمروز
کتاب ماه نیمروز مجموعهداستانی از شهریار مندنی پور است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. شهریار مندنی پور از قلههای داستاننویسی ایران است.
درباره کتاب ماه نیمروز
کتاب ماه نیمروز در کنار دیگر کتابهای شهریار مندنی پور مانند شرق بنفشه، آبی ماورای بحار و مومیا و عسل از بلندترین قلههای داستان کوتاه معاصر ماست و آشناییزداییها و خلقهای زبانی او در این مجموعه بسیار حائز اهمیت است. داستانهای کتاب موضوعات گسترده و زیادی را دربرمیگیرد و شخصیتهایی خاص و دیریاب را در دل داستانهایی اسطورهای و با پرداختی قدرتمندانه دنبال میکند. داستانهای این مجموعه با پایانهایی شگفتانگیز و استوار خواننده را غافلگیر میکنند؛ پایانهایی که ضربه و تلنگری اساسی به خواننده وارد میکنند و آنها را وامیدارد تا داستان را حتی پس از تمامشدن رها نکند. داستانها با ایجاد حس ناتمامی و ابهام از خواننده میخواهند تا در امر ساختن و آفرینش معنا و ساختار قصهها شرکت کند و فقط مخاطبی منفعل برای خواندنِ یک داستان کوتاه نباشد.
به قول سیمین دانشور، مندنی پور نویسندهای است که دستهای آهنی دارد ولی به این دستها دستکشی مخملی پوشانده است.
داستانهای این کتاب از این قرار هستند:
رنگِ آتش نیمروزی
ماه نیمروز
مهِ جنگلهای بلوط
اگر تابوت نداشته باشد
آهوی کور
آتش و رُس
جایی، درهای...
دریای آرامش
خواندن کتاب ماه نیمروز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه فارسی پیشنهاد میکنیم.
درباره شهریار مندنی پور
شهریار مندنی پور ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. او یکی از نویسندگان و رماننویسان طراز اول ایرانی است. نخستین مجموعهداستان او به نام سایههای غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد. او مدتها سردبیر هفتهنامهٔ توقیفشدهٔ عصر پنجشنبه بود و هماکنون در آمریکا به سر میبرد.
داستانهای مندنی پور از لحاظ فرم و زبان از اهمیت فراوانی برخوردار هستند. او در دانشگاههای هاروارد و بوستون کالج و تافتس نیز تدریس کرده است.
کتابهای او از این قرار هستند:
سایههای غار
هشتمین روز زمین
مومیا و عسل (مجموعه داستان)
راز
ماه نیمروز
دلِ دلدادگی
شرق بنفشه
آبی ماورای بحار (یازده داستان)
هزار و یک سال
کتاب ارواح شهرزاد: سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو
عقربکِشی
هفت ناخدا
بخشی از کتاب ماه نیمروز
«در دشت چگونه دوذا»
پدر میپرسد:
تانکها هنوز توی خیابانند؟
میپرسیم:
- کدام تانکها؟
داد میزند:
- تانکهای کودتا... بروید بیرون بیعرضهها. بروید ببینید چه خبر است؟
ما بیرون میآییم. زریر میخندد. نباید خندید. پسر به پدر نباید بخندد، زریر میخندد، میرود اداره تا به قولش هزار و یک نامه را بایگانی کند، هزار و یک نامه را از بایگانی درآورد... بهارها، اردیبهشت بهارها که بهارنارنجها باز میشوند.
آفتاب مثل شیر است. مثل مخمل است، ولی فقط تا وقتی که لالهعباسیهای سرخابی باز شوند. تا باز شوند، دیگر، زردی زمستان از صورت پدر پریده. میرود به زیرزمین حوضدار. فواره حوض را باز میکند، تا غروب خیره به آب نقرهای مینشیند، گوش میدهد به همه صداهای آب.
- همه چیز برباد رفت، یک شبه... چکار کنیم حالا؟ اصلا فکرش را نمیکردیم.
زریر میگوید:
- هیچ تانکی تو خیابان نیست بابا. همه مغازهها بازند. مردم تو پیادهروها میگردند، خرید میکنند، نان، لباس.
بعد، میگوید برای این که پدر را سرشوق بیاوریم، مثل قدیمها، سه تخت چوبی را از انبار در آوریم، بغلِ حوض حیاط بچینیم، رویشان قالی پهن کنیم.
زریر، حیاط را آب میپاشد. من سبز و سفید خیار و ماست را قاطی میکنم. چهار بشقاب چینی مانده از جهاز مادرمان را توی سفره میچینم، بوی نان سنگک تازه با بوی آجرهای آب خورده دورمان پچپچ میکنند. آن وقت پدر را صدا میزنیم:
- پدر! بیا عصرانه.
بالا میآید از زیرزمین. ماتش میبرد به حیاط... پدر دستهایش را به هم میزند و داد میزند:
- زریر، اسفندیار! بیایید شام تخمجنها.
دو طرفش مینشینیم. زریر سمت چپش، من سمت راستش. مثل او چهار زانو، با آرنجهای باز، مچ دستها را روی زانوها خم میکنیم. خوشش میآید.
- شماها بزرگ که شدید میشوید مثل خودم.
میگوییم برایمان قصه بگو، شاهنامه، امیر ارسلان نامدار... ولی پدر از مادر میگوید. مادر میگوید:
- این دوقلوهای تو آخر مرا میکشند با اذیتهایشان.
و جوجه گنجشکهایی که از لانهشان دزدیده شدهاند به پدر نشان میدهد؛ هر چهار تا مرده، مورچه زده... پدر میگوید:
- نه، اذیتهای شما نه؛ زردآلویی زرد، به رنگ لالهعباسی زرد که یک طرفش سرخ شده از آفتاب، مادرتان را کشت. بترسید از اینها، یکدفعه استفراغ میآورند، تب میآورند. بترسید.
بعد از خوردن شربت سکنجبین، میگوید:
- شکر کنیم که هنوز خانهای داریم، دور هم هستیم، سیریم.
زریر قهقاه میزند.
- چطور خندهتان میآید وقتی صد تا، بلکه هزار تا جوان مثل شما حالا تو «باغشاه» زیر شکنجهاند.
من مطمئنم حالا که همهاش تقصیر خندههای زریر است.
زریر داد میزند:
- بس کن بابا. میخواهی چکار کنیم؟ مثلا اسم ما دو تا را از پهلوانهای شاهنامه گذاشتهای که چه بشود. هیچ مالی نشدیم. هیچ جا نتوانستیم خودمان را جا کنیم. این لندهور سی و پنج ساله...
ولی من باید بروم توی پیادهرو، پشت در خانه بنشینم. اگر یک وقتی ماشینی جلو خانه ایستاد یا کسانی آمدند طرف خانه ما، چهار بار در بزنم. خیابان تاریک است، از تهش صدای عربده میآید. سایههایی که دوست پدر هستند یکی یکی میآیند. آنها همیشه از کنار دیوار میآیند، تنها میآیند، تند میآیند. با دیگران اشتباه نمیشوند.»
حجم
۹۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۹۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
گیج کننده بود روند داستان هاش...خیلی لذت نبردم