دانلود و خرید کتاب ژنرال زهرا گودرزی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب ژنرال

کتاب ژنرال

نویسنده:زهرا گودرزی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ژنرال

کتاب ژنرال نوشتهٔ زهرا گودرزی است. نشر چشمه این رمان ایرانی را منتشر کرده است. این رمان ار مجموعهٔ‌ «کتاب‌های قفسهٔ آبی» است.

درباره کتاب ژنرال

کتاب ژنرال رمانی ایرانی نوشتهٔ زهرا گودرزی است. داستان این رمان در محلهٔ «اتابک» تهران می‌گذرد و دربارهٔ شخصیتی به نام «ابراهیم» است؛ نوجوانی که در محیطی خشن و ناامیدکننده گرفتار شده، مادر خود را از دست داده و به همراه پدرش «اسماعیل»، پدربزرگ و مادربزرگ خود در خانه‌ای کوچک و محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کند. پدر ابراهیم معتاد است و خشونت بسیاری در رفتار و گفتارش دارد. پدربزرگ ابراهیم زمانی فردی محترم و دارای جایگاه اجتماعی در محله بوده، اما سال‌هاست که از شکوه و ابهت پدربزرگ خبری نیست و سال‌های یسیاری خود را در زیرزمین خانه زندانی کرده و غیر از دو چشم در تاریکی و صدایی گاه و بیگاه، اثری از پدربزرگ در زندگی ابراهیم وجود ندارد. داستان تحول زندگی ابراهیم از نقطه‌ای شروع می‌شود که پدرش بعد از مدت‌ها بی‌خبری به خانه برمی‌گردد و با دیگر اعضای خانواده درگیری شدیدی به راه می‌اندازد.ابراهیم به راه حل‌هایی برای رهایی فکر می‌کند و در همین زمان است که با «ژنرال» آشنا می‌شود. او چه کسی است و چه تغییری در زندگی ابراهیم ایجاد می‌کند؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب ژنرال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و علاقه‌مندان به قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب ژنرال

«انعکاس یعنی برگشتن یه چیزی به‌ت. سزار برگشته بود به‌م، از بدن یه جوجه به بدن یه پسر. دوباره تو گوشش خوندم سزار. بار دوم با فوت گفتم تا بیدار بشه. کف دستش رو فشار دادم. نرم بود. بیدار شد و با گریه‌ش همه رو بیدار کرد. یه پاکت شیر رو خالی کردم تو شیشه‌ش. سعی کردم یه جورِ مهربونی که الهه ببینه شیر بدم به‌ش. سرم رو کج کردم و لبخند زدم. کارم گرفت. الهه دید. گفت «چه دوست‌های خوبی.» یه چشمک هم مثل دفعه‌های قبل انداخت به‌م. جادوگره، بیدارنشده، غر می‌زد که همهٔ بدنش درد می‌کنه. لقمه‌هایی رو که واسه الهه گرفته بود خودش خورد. نونش خشک شده بود و خرچ‌خرچ صدا می‌داد و تیکه‌هاش از دهنش می‌ریختن رو شکم طبقه‌طبقه‌ایش. خیلی گشنه نبودم. ژنرال به الهه گفت جمع کنه تا بریم. خودش دم‌در وایستاد. سزار خوابیده بود وسط اتاق. با یه دست شیشه رو گرفته بود و با دست دیگه کف پاش رو. الهه که بلند شد، جادوگره گفت «کجا، پری‌خانم؟ من این بچهٔ بی‌صاحب رو نمی‌تونم نگه دارم.» الهه کتش رو تنش کرد. «چه‌طور دیشب که به نفعت بود نگهش داشتی، هان؟» موهای طلایی و وز جادوگره سیخ مونده بودن. «حالم رو نمی‌بینی؟ امروز نمی‌تونم.» الهه کلاهش رو گذاشت رو سرش. «زود برمی‌گردم، بابا. اه، فقط ساکت شو.» نشد شال رو بدم به‌ش. جادوگره داد زد «اه داری برو دست‌شویی، به‌خدا اگه ول کنی و بری از پنجره پرتش می‌کنم پایین.» دوباره یاد جوجه‌م، سزار، افتادم. چندباری واسه این‌که یادش بدم پرواز کنه از پنجره انداخته بودمش تو حیاط. یاد نمی‌گرفت که نمی‌گرفت. یعنی بعداً دستگیرم شد کلاً پرواز تو ذات خودش و خاندانش نبوده. آخرش هم یه پاش شکست و تا آخر عمرش لنگید. اما اگه سزارِ پسر از اون پنجره می‌افتاد، می‌مرد. بوم، مثل ترکیدن یه هندونه. به ژنرال نگاه کردم. گفتم «من این پسره رو، یعنی سزار رو، ساپورتش کنم؟» الهه با خنده یه قر به سر و گردنش داد. «جون بابا! حالا چرا سزار؟ پس حله. اصلاً چه بهتر که تو ساپورررررتش کنی.» منتظر بودم ژنرال یه چی بگه. الهه لباس سزار رو باز کرد و پشت شورتش رو داد پایین. صورتش رو جمع کرد. «پوووف، گند زده.» پیش ما پوشک سزار رو عوض کرد. «یادمون باشه برگشتنی پوشک بگیریم واسه‌ش.» ژنرال سرش رو تکون داد. الهه سزار رو بغل کرد و تا خواست بدش به‌م، دست‌هام رو دید. «دست‌هات چی شدن بچه؟» ژنرال گفت بهتره بریم. جادوگره داشت دنبال لباس بیرونش می‌گشت. الهه گفت «این‌جوری که نمی‌شه، باید دست‌هاش رو ببندم. عفونت می‌کنه.» بعد هم رو کرد به جادوگره. «تو کجا؟ شب‌نشده برمی‌گردم.» سرش رو این‌ور و اون‌ور گردوند و چشم‌هاش از پیدا کردن یه تیکه لتهٔ کهنه گوشهٔ اتاق برق زدن. می‌خواست زخم دست‌هام رو ببنده. نشست جلوم و دست‌هام رو گرفت. تو تنم یه چی مثل نوک مداد تیز شد و فرورفت تو قلبم. رفتم عقب، نذاشتم ببنددشون. از جیب کاپشنم دستکش‌هام رو درآوردم و پوشیدم. گفتم خوبم. الهه شونه بالا انداخت. «هر طور راحتی.» تیز پریدم و سزار رو بغل کردم تا ناراحت نشه ازم. نباید به چشمش زخمی و ضعیف می‌اومدم. جادوگره، بس که هیکل خیکیش رو از این ور به اون ور کشیده بود، به هن‌وهن افتاده بود. «پری‌جون، اصلاً بچه پیش من بمونه؟ تا عصر واقعاً برمی‌گردی، هان؟ من رو به این حال که نمی‌ذاری؟» آب‌دهنش پرید تو گلوش. کسی چیزی نگفت. از پله‌ها رفتیم پایین.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

حجم

۲۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان