کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب)
معرفی کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب)
کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب) نوشتهٔ محمدرضا مرزوقی است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است. این عاشقانۀ ایرانی، از حکایت «رابعه دختر کعب»، از الهینامه نوشتۀ عطار نیشابوری، گرفته شده است.
درباره کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب)
کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب)، دربارۀ رابعه، دختر کعب، است.
رابعه، شاعر فارسیزبان نیمۀ نخست سدهٔ چهارم هجری است. حکایت عشق شوریدهوار وی به «بکتاش» که غلام دربار برادرش، «حارث» بوده، شهرهٔ جهان ادب است. روایت این عشق به دست عطار نیشابوری در الهینامه به نظم درآمده است.
کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب گروه سنی د و بیشتر است و به علاقهمندان به روایتهای عاشقانهٔ قدیمی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب شاهدخت بلخ (حکایت رابعه دختر کعب)
«اسی از شب رفته بود که به بالینم آمدند. دو خواجه را که دیدم فهمیدم پایان رقم خورده و باید به عقوبت دلبازی تن دهم. انتظارشان را میکشیدم. فقط خداخدا میکردم کسی از راز بکتاش آگاه نشود. او باید میماند. میماند و قصهٔ این دلدادگی معصومانه را در سینه حفظ میکرد. نمیخواستم اینهمه زیبایی و معصومیت زیر خاک سرد بخسبد. بکتاش باید میماند تا صدایش برای همیشه جاودانه شود.
انگار خواجگان از نگاهم سر ضمیرم را خواندند که به خنده و تمسخر گفتند: «آن یار دلنوازت در چاه قهر سلطان گرفتار آمده!» ناگهان زانو خم کردم و میان دالان دراز و باریک اندرونی در خود شکستم. کشانکشان به حمامم بردند. پندارم این بود که باید غسل پیش از مرگ کنم. میدانستم حارث دلش با من است اما نفس در نفیر غیرت عشیره میدمد. طایفهٔ قُزدار آبرو داشت و من، این ناقص عقلِ ماهزده، به زعم آنها، به سبکسریای آبرو و غیرت هزارسالهٔ عشیره را بر باد داده بودم. من که سهمام از هستی قلمی بود و کاغذی و رنگی که گاه صور خیالم را بر پوست و کاغذ نقش میزدم. من که مقدر بود امیرزاده باشم و به غلام برادرم دل ببازم. بکتاش... آه بکتاش... این چه آتشی بود که افروختم و تو را هم در آن گرفتار کردم. حتی اگر خدا روزی مرا ببخشد، خود چگونه از کردهام درگذرم؟
نگاهم به درها و روزنههای حمام بود که یکی از پس دیگری با خشت و گل پوشیده میشد. چرا برادرم چنین دستور داده بود؟ چون میدانست من شیفتهٔ آسمان آبی بلخ و آفتاب لب بامم؟ یا میخواست صدای من به گوش آسمان نرسد؟ من که صدایی نداشتم.
تنم را در آب یخزدهٔ خزینه شستم. بر خود نمیلرزیدم و هیچ حسی تنم را مورمور نمیکرد. تازه داشتم معنای تن به قضا سپردن را میفهمیدم. نهتنها معنا که احساسش میکردم. لنگ و قطیفه را بر تن پیچیده بودم که ایاز داخل شد. جلاد برادرم که زمانی از فداییان پدرم بود. از شرم سربهزیر انداخته نگاه به نگاهم نمیدوخت. لبخند زدم که بداند از او دلگیر نیستم. بارها وقتی کنار پدر بودم او را با اندامی ستبر و نگاهی نافذ، دست به سینه و حاضر به خدمت دیده بودم. اما حالا دستوپایش میلرزید و مدام به درودیوار حمام میزد. سکوت که به درازا کشید قدم جلو گذاشتم: «کارت را بکن ایاز. برادرم چه فرمان داده؟»
ناگهان بغضش ترکید. مثل کودکی خردسال میگریست: «دستور است رگ هر دو دست را بزنم تا آنقدر خون از تن مبارک برود، خلاص شوید.»
به تضرع گفتم: «خلاصم کن ایاز. تو را به روح پدرم خلاصم کن.»
لابه و تضرعش بالا گرفت. ترسیدم صدایش را بشنوند. گفتم: «اگر دیگران گریهات را بشنوند میفهمند این کار از توانت خارج است و کسی دیگر بر این کار میگمارند.»
همانطور نالان پاسخ داد: «کسی نیست. از همه استوارتر من بودم. در باغ شاهی همه نالانند و جز سلطان کسی نیست که گونهاش از این بلا، تر نباشد.»
تیغ را از دستش گرفتم: «شکر ایزد که تر دامن از این دنیا نمیروم.»
ضجه زد: «میدانم بانو... به شرافتم سوگند که میدانم...»
بغضم را فرو خوردم: «بگو با بکتاش من چه میکنند؟»
ایاز سگرمه درهم کشید: «شاید سلطان او را به سیاهچال بیندازد تا ابد. اما او باید به جای شما رگ زده میشد.»
با تحسر نگاهش کردم: «این چه حرفی است ایاز؟ اگر این میان گناهی هم به پای ما نوشتند، این گناه از من بود که ابتدا دیدم و دل دادم. بکتاش آزادمردی بود با صوت داوودی که من حرامش کردم... حرام.»
تیغ را بر شاهرگ گذاشتم بلکه در برابر نازکدلی ایاز قد علم کنم و خود رشتهٔ عمر پاره کنم. نشد. نگاه ملامتگر پدر پیش چشمانم بود و مرا از نیتم بازمیداشت.
تیغ را پیش روی ایاز گرفتم و به ملامت گفتم: «تو به این نازکدلی، اگر مَثَل شوی چه بسا که بساط جلادی از دربار و امارات ور افتد.»
خندیدم. با دستی لرزان تیغ را از دستم گرفت. گفتم: «دستت نلرزد وقتی تیغ میکشی. زجرکُشم نکنی ایاز!»
دو دستم را گرفت و جفت کرد و با یک حرکت، تیغ را بر هر دو مچ سراند. ابتدا فقط یک شکاف بود. از ترس بود یا هرچه، خونی به دستانم نمانده بود که فوران کند. دستم را رها کرد و به تندی از حمام بیرون دوید. ناگهان خون از هر دو زخم فوران زد. حالا باید مرگ را به انتظار مینشستم. آخرین روزن را که بستند و به گل آمیختند، دیگر من بودم و خزینهٔ حمام و چند مشعل روشن. حالا که وقت رفتن بود غزل پشت غزل، پهلوی از پس پهلوی تمام ذهن و دلم را انباشه بود. قلم و کاغذی نبود بلکه این آخرین اشعار را به انجام رسانم تا انجام خودم نرسیده بود.
دیوارهای حمام از گچ و ساروج بودند. سفید چرکمرده مثل کاغذی که در آب پوست گردو شسته باشند. همین چرکمردگی هم میتوانست دفتر من شود، اما با کدام قلم و چه جوهری؟ خون همچنان جاری بود و زیر پایم را انباشته بود. خلسهای داشتم که خوشخوشان به سوی مرگ میبردم. تا وقتم نگذرد انگشتی به خون زدم و بر دیوار نوشتم،
«کاشک تنم باز یافتی خبر دل
کاشک دلم باز یافتی خبر تن
کاشک من از تو برستمی به سلامت
آی فسوسا! کجا توانم رَستن»
نوشتن، انتظار مرگ را سبک میکند.»
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب فوق العاده ست. داستان سلطان زاده ای به نام رابعه که عاشق غلام برادرش به نام بکتاش میشه. پدر رابعه او را با آداب شعر و شاعری آشنا میکنه و رابعه بانویی با کمالات و شاعره بار میاد.
داستان و ادبیاتی که باهاش روایت شد بسیار زیبا و خب غمگین بود 😞 کوتاهه و جذاب اما ای کاش طاقچه در خلاصه داستان انتهای داستان رو لو نمیداد.یعنی کاملا اسپویل کردی طاقچه جان
☀️کتاب ، روایت بسیار روان ، ساده و زیبایی داره که از زوایای مختلف و تمام شخصیت ها نقل میشه و به زیباترین شکل ما رو با بانو رابعه، دختر زیبای عارف و شاعر همراه میکنه. ☀️برای آشنایی بیشتر و همسفری
چه داستان کوتاه و نغز و دلنشینی، چه عشق معصومانه ایی و چه حکم باقساوتی برای دلدادگی دو عاشق و البته چه قلم دلپذیری و خوش نشینی 🌿
قلم که خوب بوداماپایان غمگین باعث میشه به دیگران توصیه نکنم
داستان عشق رابعه و بکتاش که به لطف این بازگردانی دقیق و زیبا، زیباتر و دلنواز تر از همیشه بود.
جالب بود