کتاب آرام بگیر عزیزم
معرفی کتاب آرام بگیر عزیزم
کتاب آرام بگیر عزیزم نوشته جمال میرصادقی است. این کتاب جذاب را نشر آواهیا برای تمام علاقهمندان به ادبیات منتشر کرده است.
درباره کتاب آرام بگیر عزیزم
جمال میرصادقی در میان اهل ادب به شناخت عناصر داستان و اصول داستاننویسی مشهور است. این کتاب مجموعهای از داستانهای او را گردآوری کرده است که میتواند خواننده را با خود به دنیای جدیدی از اتفاقات ببرد.
نثر میرصادقی روان و جذاب است و ساختمان داستانهایش قوی و منحصربهفرد است. او در این داستانها موقعیتهای متفاوتی را میسازد و در هر موقعیت خواننده را با خودش همراه میکند. آنچه داستانهای میرصادقی را خاص کرده است توانایی او در توصیف احساسات و تفکرات شخصیتهای داستانهایش است.
خواندن کتاب آرام بگیر عزیزم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
دربارهی جمال میرصادقی
جمال میرصادقی در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ در تهران متولد شد. میرصادقی علاوه بر تدریس و پژوهش به نوشتن داستان هم میپرداخت و آثارش به چندین زبان ترجمه شده است. از مجموعه داستانهای او میتوان به «چشمهای من خسته»، «شبهای تماشا و گل زرد»، «این شکستهها»، «درازنای شب»، «شب چراغ»، «دوالپا»، «هراس»... نام برد. کتابهای پژوهشی او در زمینهی داستان عبارتاند از «عناصر داستان»، «ادبیات داستانی»، «داستان و ادبیات»، «جهان داستان غرب»، «داستاننویسهای نامآور معاصر ایران»...
بخشی از کتاب آرام بگیر عزیزم
«یک ماشین کورسی فرستاد. برای شازده. فردا اسمش جزو وزیرهای کابینه درآمد.»
«پول داد به کسی که رقیب انتخاباتیش را بکشد. بدبخت را توی راه شمال کشتند و گفتند راننده مست بوده و به او زده. سر و ته قضیه را به هم آورده بودند.»
«او را آوردند به دفتر وزیر. هرچه اصرار کردند که زیر ورقه را امضا کند، نکرد. جلو چشم من خفهاش کردند و شب بردند توی بیابان انداختنش.»
«زن جوان شوهرداری را از توی خیابان ربودند و برای رییس بردند، زن گریه میکرد...»
«نمایندهٔ اعتصابکنندهها را خواستند و قول یک ماشین به او دادند و از او امضا گرفتند و شب توی روزنامهها چاپ کردند و آبرویش را بردند و اعتصاب را شکستند.»
سردبیر تشویقش میکرد:
«بنویس، بنویس، میتونه گوشههایی از تاریخو روشن کنه، بنویس، همهشو بنویس، باید مردم بدونن پشت پرده چه جنایتهایی اتفاق میافته.»
پرندهای آواز میخواند. نسیمی توی اتاق میآمد. هوای خوشی بود. از پشت میز بلند شد. آرامش بیرون کلافهاش میکرد. کارش پیش نمیرفت. جلو پنجره آمد.
«مملکت همیشه رو یه پایه چرخیده، شرح حال من چیزی رو عوض نمیکنه.»
تابستان بود و درختها پُر بار و برگ. گلها رنگ به رنگ. گلهای درشت و سرخ با برگهای ریز و سبز، گلهای سفید سفید کوچک با برگهای سبز پهن، گلهای طلایی با برگهای صورتی دندانهدار و گلهایی که از میان برگها شکفته بود و برگهایی که از میان گلها درآمده بود.
به دوستش فرهادی که از توی تلویزیون بیرون آمده بود، گفت:
«مملکت عجایبه، همه چیزش عجیبه.»
«آره، همه چیزش عجیبه.»
«چه طراوتی، چه هوایی، بهشت واقعی. اما من درختهای خاک و خُل گرفتهٔ مملکت خودمونو بیشتر دوست دارم.»
«من هم بیشتر دوست دارم.»
«یادته فرهادی، با مرحوم حسینپور و خجندی و شهرزاد صبحها توی پارک چه حالی میکردیم. روزگار چه زود میگذره.»
فرهادی سر تکان داد:
«چه زود میگذره.»
«میخوام یه مقاله برای مجلهٔ منابع طبیعی ایران بفرستم، پارکهای خودمونو میشه، مثه پارکهای اینجا درست کرد، حتا بهتر از اینجا.»
فرهادی سر تکان داد.
«حتا بهتر از این جا.»
حجم
۶۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۶۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
نظرات کاربران
داستانای کوتاه و به شدت قشنگی داشت مخصوصا قسمت داستان ,آرام بگیر عزیزم,
مجموعه ای از چند داستان متفاوت .قشنگ و خواندنی