دانلود و خرید کتاب سقف کلیسای جامع آرتور میلر ترجمه حسن ملکی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب سقف کلیسای جامع

کتاب سقف کلیسای جامع

نویسنده:آرتور میلر
مترجم:حسن ملکی
انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۳.۳از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سقف کلیسای جامع

کتاب سقف کلیسای جامع نوشته آرتور میلر است و با حسن ملکی در نشر بیدگل منتشر شده است. این اثر یکی از مشهورترین آثار میلر است.

درباره کتاب سقف کلیسای جامع

آرتور میلر این اثر نمایشی را سال ۱۹۷۰ نوشت که ابتدا با استقبال روبه‌رو نشد اما نسخه فیلمنامه آن ۱۹۸۴ به کارگردانی جاناتان بولت با استقبال خوبی‌روبه‌رو شد. داستان در پایتخت اروپای شرقی در یک کلیسا روایت می‌شود. قهرمان داستان و شخصیت اصلی نمایشنامه یک نویسنده میانسال به نام زیگموند است که با فشار رژیم فعلی، با انتخاب بازداشت و مجازات یا پناهندگی به غرب روبه‌رو شده است. دو نفر از نزدیکانش مارکوس یک زندانی سابق و طرفدار رژیم فعلی و آدریان یک آمریکایی لیبرال برای انتخاب او را تحت فشار می‌گذارند اما اوضاع زمانی پیچیده می‌شود که مایا وارد اتاق می‌شود. او بازیگر و شاعر است و زمانی معشوق هریک از آن‌ها بوده. رابطه این چهار نفر، درهم آمیختگی غیرقابل تفکیک سیاست، هنر و جنسیت موضوع این نمایشنامه است.

خواندن کتاب سقف کلیسای جامع را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات نمایشی پیشنهاد می‌کنیم

درباره آرتور میلر

آرتور اشر میلر (زاده ۱۷ اکتبر ۱۹۱۵ - درگذشته ۱۰ فوریه ۲۰۰۵) نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و مقاله‌نویس آمریکایی است. آرتور میلر با نوشتن تعداد زیادی نمایش‌نامه برای بیشتر از ۶۰ سال نقش مهمی در ادبیات و سینمای آمریکا داشت، او هنوز هم یکی از مشهورترین نمایشنامه نویسان معاصر است. معروف‌ترین اثر میلر نمایش‌نامه مرگ فروشنده است که بارها در صحنه‌های مختلف اجرا شده‌است. آرتور میلر هم‌چنین به‌خاطر ازدواج کوتاه‌مدت‌اش با مرلین مونرو شهرت دارد.

بخشی از کتاب سقف کلیسای جامع

سر بلند می‌کند و دوباره به همان در می‌نگرد، سپس سر بالا می‌گیرد و سقف را وارسی می‌کند. باز نگاهی به در می‌اندازد و به‌طرف پنجرهٔ سمت راست می‌رود و پشت پرده را نگاه می‌کند.

مایا از قسمت اتاق‌ها وارد می‌شود، سینی‌ای با یک قوری قهوه و دو فنجان در دست دارد.

آدریان: شهر از این بالا چه منظرهٔ فوق‌العاده‌ای داره.

مایا: آره.

آدریان: انگار آدم از توی هواپیما می‌بیندش. یا توی خواب.

برمی‌گردد و به‌طرف نیمکت می‌رود و دست‌هایش را ها می‌کند.

مایا: می‌خوای یکی از ژاکت‌های اون رو بهت بدم؟ متأسفانه هیزم تموم شده.

آدریان: سرد نیست. همهٔ خونه رو که گرم نمی‌کنه، هان؟

مایا: نمی‌شه گرمش کرد. فقط اینجا و اتاق‌خواب. آخه از جاهای دیگه استفاده نمی‌شه.

آدریان: چقدر اینجا تاریک و گرفته‌ست!

مایا: اینجا رو نمی‌شه روشن کرد. هرجا چراغ بذاری، جاهای دیگه تاریک‌تر به نظر می‌آن. به نظر من، چیزهای نامربوط اینجا زیاده‌چشم آدم اینجا آرامش نداره.

می‌خندد. فنجانی به‌طرف او می‌گیرد؛ آدریان فنجان را می‌گیرد.

آدریان: متشکرم، مایا. (می‌نشیند.) بی‌موقع مزاحم کارت نشده باشم؟

مایا: کاری ندارم. کِی رسیدی؟

آدریان: دیروز صبح. پاریس بودم.

مایا: تا کِی می‌مونی؟

آدریان: شاید تا فرداشب‌تا ببینیم.

مایا: چه کم!

آدریان: یه‌دفعه هوس کردم بیام یه سری این دوروبرها بزنم و بروبچه‌ها رو ببینم.

مایا: به همین سرعت بهت ویزا دادن؟

آدریان: دو روز طول کشید.

مایا: مشهوربودن چه خوبه!

آدریان: خودم هم تعجب کردم‌آخه می‌دونی، من بهشون حمله کرده بودم.

مایا: توی نیویورک‌تایمز.

آدریان: اِ، پس خوندیش.

مایا: پاییز پیش بود، گمونم.

آدریان: به‌نظرت چطور بود؟

مایا: جالب بود. همه‌ش یادم نیست. برام عجیب بود روزنامه‌نگار شدی.

جرعه‌ای می‌نوشد.

آدریان منتظر است؛ اما ادامه ندارد.

آدریان: فکر نمی‌کنم دیگه براشون مهم باشه که راجع بهشون چی می‌نویسن.

مایا: چرا، مهمه‌خیلی هم مهمه به نظر من. منتها من واقعاً نمی‌فهمم... راستی خانمت چطوره؟

آدریان: روث؟ خوبه.

کاربر 3184398
۱۴۰۳/۰۳/۰۶

9جالب است

مایا: ببخش که عصبانی شدم. آدریان: می‌فهمم‌تو نمی‌خوای اون ریسک کنه. مایا: چرا بکنه؟ به‌خصوص وقتی همه‌چی داره روزبه‌روز بهتر می‌شه. آدریان: دیگه کسی رو دستگیر نمی‌کنن؟ مایا: معلومه که نه. زیگموند مشکلش اینه که نمی‌تونه به خودش بقبولونه، برای همین هم این کارهای احمقانه رو می‌کنه. اینجا می‌شه مثل هر جای دیگه‌ای در صلح‌وصفا و آرامش زندگی کرد. آدریان: (کتش را می‌پوشد.) بااین‌حال، تو همهٔ کشورها نویسنده‌ها مجبور نیستن دست‌نویس رمانشون رو پشت شومینه‌شون قایم کنن.
م.
استاد به شاگرد دروغ می‌گه، شاگرد به استاداما هرکدومشون می‌دونه اون‌یکی داره دروغ می‌گه. ما باید دروغ بگیم، این تنها آزادی‌ایه که داریم.
محمد
تو فکر اینم که بزرگ بشم‌ممکنه ازش خواستگاری کنم. مایا: این کار لازمه؟ آدریان: آفرین به هوشت‌مسئله دقیقاً همینه. مایا: که لازمه یا نه؟ آدریان: نه دقیقاً‌کتاب‌ها هم تعداد کمی‌شون لازمن؛ منتها یه نویسنده ناگزیره بنویسه. برای همین یه‌هو قضیه بی‌معنی می‌شه.
م.
مایا: و تو دچار مشکل شدی. آدریان: فکر می‌کنی چه مشکلی؟ مایا: دیگه نیازی به رمان‌نویسی احساس نمی‌کنی. آدریان: آفرین به هوشت‌درسته. یاد هملت می‌افتم. حالا ما هم مثل اون گرفتار هزارتوی شگفت‌انگیز ذهن شدیم. مضحک نیست که آدم بدونه نگرانیش با یه قرص برطرف می‌شه؟ ببین تو رو خدا، همهٔ اسباب زندگی در اختیارش، وارث سلطنت، خدم و حشم، اسب، اگه قرصه رو هم داشت، یه جوری با شاه کنار می‌اومد و با اوفلیا ازدواج می‌کرد. یا سقراط‌به‌جای شوکران، یک قلپ لیتیوم می‌رفت بالا و قضیه‌ش با شهردار فیصله پیدا می‌کرد و به صدسالگی هم می‌رسید. در اِزاش چی از دست می‌داد؟ عقل و حکمت و یه‌خرده آگاهی که با رنج و مرارت به دست اومده. آگاهی هم یه‌جور قدرته و حُسنش هم همینه‌پس چه عیبی داره که آدم بی‌اینکه رنج و مرارت بکشه قدرت پیدا کنه؟
م.
آدریان: می‌دونی که من اون‌قدر اوضاع اینجا رو می‌شناسم که حرف آلیسون رو باور نکنم. مخالفت و مقاومت دیگه ممکن نیست، و من می‌دونم که دولت روشن‌فکرها رو تو چنگ خودش داره و هرکی هم تو چنگش نیست، به زخم معده افتاده.
م.
زندگی چه قشنگ از هنر تقلید می‌کنه؛ ملودرام همیشه باعث می‌شد شخصیت‌های من بی‌رمق دربیان. مسئلهٔ جالبیه‌دیگه چه فرقی می‌کنه کی کیه، یا کی چی فکر می‌کنه، وقتی تنها چیزی که به حساب می‌آد قدرته؟
م.
زیگموند: شاید حالا موقعش باشه که بحث کنیم... مایا: زیگموند، ما دیگه برای محق بودن خیلی پیر شدیم.
م.
آدریان: درست، ولی این هم بود که ما می‌تونستیم بریزیم تو خیابون‌ها، اما شما نمی‌تونین... زیگموند: چرا نمی‌تونیم؟ آدریان: (متعجب.) با اون‌همه تانکی که اونها دارن! زیگموند: بله، حتی با اونها. (مکث.) این یه سؤال خیالیه، همین. تو این مملکت ما لاس‌وگاس نداریم. یه آمریکایی خیلی خوب می‌دونه که تقریباً محاله از دستگاه جک‌پات پولی گیرش بیاد، منتها خوشش می‌آد امید رو لمس کنه ببینه چه شکلیه. پول می‌ده، امید بخره. ما اصلاݧݧً فکر همچو چیزهایی رو نمی‌تونیم بکنیم. بلکه در برابر چنین دستگاهی، تنها حالی که به ما دست می‌ده ناامیدیه. واسه همینه که ما نمی‌ریزیم تو خیابون‌ها.
م.
همه‌چی رو باور می‌کنم، اما به چیزی باور ندارم.
م.
زیگموند: من نویسندهٔ جهانی نیستم، من بومی‌نویسم. اعتقاد من بر اینه که هر روز باید زبونی رو که باش حرف می‌زنم بشنوم، تو همین خیابون‌ها باید قدم بزنم. فکر می‌کنم تو نیویورک من می‌مونم و یه سکوت وحشتناک. مثل درخت کهن‌سال می‌مونه‌جابه‌جا کردنش مشکله. خیلی امکان داره بمیره.
م.

حجم

۹۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

حجم

۹۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۱ صفحه

قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان