
بریدههایی از کتاب سقف کلیسای جامع
۳٫۳
(۳)
مایا: ببخش که عصبانی شدم.
آدریان: میفهممتو نمیخوای اون ریسک کنه.
مایا: چرا بکنه؟ بهخصوص وقتی همهچی داره روزبهروز بهتر میشه.
آدریان: دیگه کسی رو دستگیر نمیکنن؟
مایا: معلومه که نه. زیگموند مشکلش اینه که نمیتونه به خودش بقبولونه، برای همین هم این کارهای احمقانه رو میکنه. اینجا میشه مثل هر جای دیگهای در صلحوصفا و آرامش زندگی کرد.
آدریان: (کتش را میپوشد.) بااینحال، تو همهٔ کشورها نویسندهها مجبور نیستن دستنویس رمانشون رو پشت شومینهشون قایم کنن.
م.
استاد به شاگرد دروغ میگه، شاگرد به استاداما هرکدومشون میدونه اونیکی داره دروغ میگه. ما باید دروغ بگیم، این تنها آزادیایه که داریم.
محمد
تو فکر اینم که بزرگ بشمممکنه ازش خواستگاری کنم.
مایا: این کار لازمه؟
آدریان: آفرین به هوشتمسئله دقیقاً همینه.
مایا: که لازمه یا نه؟
آدریان: نه دقیقاًکتابها هم تعداد کمیشون لازمن؛ منتها یه نویسنده ناگزیره بنویسه. برای همین یههو قضیه بیمعنی میشه.
م.
مایا: و تو دچار مشکل شدی.
آدریان: فکر میکنی چه مشکلی؟
مایا: دیگه نیازی به رماننویسی احساس نمیکنی.
آدریان: آفرین به هوشتدرسته. یاد هملت میافتم. حالا ما هم مثل اون گرفتار هزارتوی شگفتانگیز ذهن شدیم. مضحک نیست که آدم بدونه نگرانیش با یه قرص برطرف میشه؟ ببین تو رو خدا، همهٔ اسباب زندگی در اختیارش، وارث سلطنت، خدم و حشم، اسب، اگه قرصه رو هم داشت، یه جوری با شاه کنار میاومد و با اوفلیا ازدواج میکرد. یا سقراطبهجای شوکران، یک قلپ لیتیوم میرفت بالا و قضیهش با شهردار فیصله پیدا میکرد و به صدسالگی هم میرسید. در اِزاش چی از دست میداد؟ عقل و حکمت و یهخرده آگاهی که با رنج و مرارت به دست اومده. آگاهی هم یهجور قدرته و حُسنش هم همینهپس چه عیبی داره که آدم بیاینکه رنج و مرارت بکشه قدرت پیدا کنه؟
م.
آدریان: میدونی که من اونقدر اوضاع اینجا رو میشناسم که حرف آلیسون رو باور نکنم. مخالفت و مقاومت دیگه ممکن نیست، و من میدونم که دولت روشنفکرها رو تو چنگ خودش داره و هرکی هم تو چنگش نیست، به زخم معده افتاده.
م.
زندگی چه قشنگ از هنر تقلید میکنه؛ ملودرام همیشه باعث میشد شخصیتهای من بیرمق دربیان. مسئلهٔ جالبیهدیگه چه فرقی میکنه کی کیه، یا کی چی فکر میکنه، وقتی تنها چیزی که به حساب میآد قدرته؟
م.
زیگموند: شاید حالا موقعش باشه که بحث کنیم...
مایا: زیگموند، ما دیگه برای محق بودن خیلی پیر شدیم.
م.
آدریان: درست، ولی این هم بود که ما میتونستیم بریزیم تو خیابونها، اما شما نمیتونین...
زیگموند: چرا نمیتونیم؟
آدریان: (متعجب.) با اونهمه تانکی که اونها دارن!
زیگموند: بله، حتی با اونها. (مکث.) این یه سؤال خیالیه، همین. تو این مملکت ما لاسوگاس نداریم. یه آمریکایی خیلی خوب میدونه که تقریباً محاله از دستگاه جکپات پولی گیرش بیاد، منتها خوشش میآد امید رو لمس کنه ببینه چه شکلیه. پول میده، امید بخره. ما اصلاݧݧً فکر همچو چیزهایی رو نمیتونیم بکنیم. بلکه در برابر چنین دستگاهی، تنها حالی که به ما دست میده ناامیدیه. واسه همینه که ما نمیریزیم تو خیابونها.
م.
همهچی رو باور میکنم، اما به چیزی باور ندارم.
م.
زیگموند: من نویسندهٔ جهانی نیستم، من بومینویسم. اعتقاد من بر اینه که هر روز باید زبونی رو که باش حرف میزنم بشنوم، تو همین خیابونها باید قدم بزنم. فکر میکنم تو نیویورک من میمونم و یه سکوت وحشتناک. مثل درخت کهنسال میمونهجابهجا کردنش مشکله. خیلی امکان داره بمیره.
م.
حجم
۹۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
حجم
۹۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
قیمت:
۵۶,۰۰۰
تومان