کتاب یک روز
معرفی کتاب یک روز
کتاب یک روز مجموعه داستانهایی نوشته لوئیچی پیراندلو است و با ترجمه نادیا معاونی در انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است.
درباره کتاب یک روز
لویجی پیراندلو متولد ۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ در سیسیل متولد شد. پدر او بازرگان گوگرد بود و انتظار داشت که پسرش هم همان شغل را ادامه دهد. اما لوییجی در درس موفقتر بود و توانست در رشتهٔ ادبیات ادامهٔ تحصیل دهد. پیراندلو با توجه به علاقهای که نسبت به درونیات افراد داشت، شخصیت نقشهای داستانی اش را بیشتر با قرار دادن آنها در موقعیتهای خیالی کاوش میکرد تا شرایط واقعی. امروزه پیراندلو به عنوان یکی از تأثیر گذارترین نمایشنامه نویسان قرن بیستم شناخته میشود. لوییجی پیراندلو در طول زندگیاش همیشه به نوشتن داستانهای کوتاه پرداخته بود. پیراندلو در سال ۱۹۲۲ تصمیم گرفت داستانهای کوتاهش که تا آن زمان به صورت پراکنده منتشر شده بود را تحت ساختاری واحد با عنوان «داستانهایی برای یک سال» جمعآوری کند. مجموعهای شامل بیست و چهار بخش، هر یک حدود پانزده داستان و در کل ۳۶۵ داستان اما پانزدهمین جلد این اثر به دلیل مرگ نویسنده ناتمام ماند که پس از مرگ وی در سال ۱۹۳۷ تحت عنوان یک روز منتشر شده است.
خواندن کتاب یک روز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک روز
چقدر باید زندگی شما کسلکننده باشد، شما درختانِ بینوا، ردیف در امتداد خیابانهای شهر و حتا گاه در امتداد خیابانهای سنگفرش شده، این طرف و آن طرف روی پیاده روها، یا درختان سر برآوردهٔ تنها میان درختچههای کوتاه داخل سرسرای وسیع و خاموش کاخی قدیمی یا حیاطی.
برخی از آنها را میشناسم، در انتهای یکی از خیابانهای عریضتر و شلوغتر رُم به واقع رقتانگیزند. با بدبختی و فلاکت رشد کردهاند و حالتی سرگشته و هولناک دارند، گویی از خود میپرسند آنجا چه کار میکنند، در میان خیل مردم گرفتار، میان هیاهوی گوشخراش زندگی شهری. بیچارهها، با چه ناراحتی عجیبی تصویرشان را در ویترینهای پر زرق و برق مغازهها میبینند! گویا با وزش نسیمی شاخههایشان را به آرامی تکان میدهند و برای یکدیگر دلسوزی میکنند.
هر بار که از آن خیابان گذر میکنم، با نگاه به درختان کوچک، به بیچاره بدبختهای بسیاری فکر میکنم که مجذوب سراب شهر، روستاهایشان را رها کردهاند و به اینجا آمدهاند تا در میان هزار توی زندگیای که به آنها تعلق ندارد گم و متأثر شوند. با تصور پشیمانی تلخ و تسلیناپذیر حسرت سرزمین دورشان و زندگی ساده و خوبی که روزگاری در آن داشتند، قبل از آنکه هوس لعنتی به تحریک امید واهی بخت و اقبالی دیگر به سراغشان بیاید. همچنین تصور میکنم اگر این درختچههای بینوا را به فضای آزاد ببرند با چه شور و شعفی شکفته میشوند؛ چگونه برگهایشان میدرخشد و چگونه این شاخههای پژمرده و بیحس، دراز میشوند تا هوای پاک را در آغوش بگیرند.
این: حلقهٔ کوچکی از سنگفرش خیابان به دور تنه درخت تمامی دشتشان است؛ از این طریق، زمین، آبِ آسمان را به زحمت مینوشد و نفس میکشد. این حلقهٔ کوچک نیز گاه با نردهای آهنی پوشیده شده، جهت حفاظتی که میتواند حتا قصاوت بیشتری محسوب گردد: بنابراین به نظر میآید که درختان بیچاره سر از حبس بیرون آوردهاند، محکومند که آنجا بمانند؛ میخوابند و خوابهای غمانگیز میبینند و گهگاه تحت تأثیر خبرهایی که نسیم از دور دست برایشان میآورد به خود میلرزند، اخباری از دشتهایی که با لبخند نوبهار دوباره تو تولد یافتهاند.
آه، حتا آنها هم آن را احساس میکنند، درختان بیچارهٔ شهر: حتا آنها هم در هوای شاداب و تازه، چیزی را حس میکنند. زیر سختی فشار سنگفرش ظالم، ای درختان در تبعید، زمین با شما از عشق تجدید یافتهٔ آفتاب سخن میگوید، و شما همانطور که میلرزید گوش فرا میدهید؛ خوشحال از این اندیشه که زمین شما را که دور افتادهاید فراموش نکرده است، شما را که در میان هیاهوی شهر گم گشتهاید. زیر خانههای بیشماری که زمین را له میکنند، زیر سنگفرشهایی که انسانهای بیقرار پیوسته لگدمال میکنند، زمین زندگی میکند و به حیات خویش ادامه میدهد، و شما با ریشههایتان شور این حیات نوین را که قادر نیست پنهان بماند، احساس میکنید و بدینسان از میان سنگفرش، علفهای نازک سر برمیآورد. آه، شاید شما با نگاه به این طرههای سبز خجول، امید دیوانهواری را بارور میشوید که زمین میخواهد انتقام شما را بگیرد و شهر را برای باز ستاندن شما به تصرف در آورد؛ و در خواب میبینید که دستهها رشد میکنند و خیابان به چمنزار و شهر به دشت تبدیل میشود.
حجم
۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه