دانلود و خرید کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم دیوید سداریس ترجمه پیمان خاکسار
تصویر جلد کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۱از ۴۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم اثری از دیوید سداریس، نویسنده قرن بیستمی اهل ایالات متحده امریکا است که با ترجمه  پیمان خاکسار در نشر چشمه به چاپ رسیده است. سداریس پرمخاطب‌ترین طنزنویس پانزده سال اخیر امریکاست. تمام کتاب‌هایش با مقیاس‌های نجومی پرفروش‌اند. تاکنون تنها در امریکا هشت میلیون نسخه از آثارش به فروش رسیده است.

 درباره کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

پرطرفدارطرین کتاب دیوید سداریس را در دست دارید. کتابی که تقریبا به تمام زبان‌های زنده دنیا ترجمه شده است. به گفته پیمان خاکسار، روی این کتاب حتی یک نقد منفی نوشته نشده است، همه آن را ستوده‌اند، هم منتقدان دوستش داشتند و هم خوانندگان.

 سداریس برای این کتاب جایزهٔ ثربر برای طنز امریکایی را برد و مجلهٔ تایمز نیز او را طنزنویس سال نامید و بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال ۲۰۰۰ آمریکا شد.

در این کتاب ۲۶ یادداشت طنز از سداریس می‌خوانید اما این اثر بسیار فراتر از یک مجموعه خنده دار از خاطرات و زندگی نویسنده است. دیوید سداریس در این اثر توانایی و تبحر زبانی خود را به نمایش گذاشته است. او هر روایت عادی را در این کتاب تبدیل به اثری جذاب کرده و طنزی دلنشین را به آن تزریق کرده است. هیچ موضوعی از نگاه تیزبین او دور نمانده؛ خانواده، کلاس‌های زبانش در مدرسه، اخلاق عجیب برادرش، فیلم هایی که دیده، حتی منوی رستوران‌ها و ماشین‌های تحریر و خیلی چیزهای دیگر که شاید پیش پا افتاده به نظر برسند، توجه سداریس را به خود جلب کرده‌اند تا آنها را به گونه‌ای جذاب و مسحورکننده گرفتار قلم طناز خود کند. 

 خواندن کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست‌داران طنز مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره دیوید سداریس

دیوید سداریس در سال ۱۹۵۶ در نیویورکزاده شد ولی کودکی‌اش در رالی کارولینای شمالی گذشت. مادرش پروتستان بود و پدرش ارتودوکس یونانی. در جوانی مدتی پرفورمنس آرتیست بود. شرح ناکامی‌هایش را در این حرفه در خیلی از داستان‌هایش آورده؛ از جمله دوازده لحظه در زندگی هنرمند در همین کتاب. سال ۱۹۸۳ به شیکاگو رفت و در سال ۱۹۸۷ از دانشگاه هنر آن‌جا فارغ‌التحصیل شد. پس از آن در شغل‌های دست پایین مشغول شد تا این‌که یک شب وقتی داشت دفترچهٔ خاطراتش را در یک کلوب می‌خواند یک مجری رادیو به اسم آیرا گلس او را کشف کرد. گلس از او خواست تا در یک برنامهٔ رادیویی محلی نوشته‌هایش را بخواند. سداریس بعدها گفت «من همه‌چیز رو مدیون آیرا هستم... زندگیم رو کاملاً عوض کرد، انگار چوب جادوش رو تکون داد.»

موفقیت سداریس در آن برنامه باعث شد که به رادیوِ ملی راه پیدا کند. در اولین حضورش در رادیوِ سراسری نوشته‌ای خواند به نام خاطرات سرزمین بابانوئل که گزارشی بود از دورانی که با لباس و آرایش یک جِن کوتوله در فروشگاهی کار کرده بود. موفقیت این نوشته غیرمنتظره بود، طوری که نیویورک‌تایمز او را یک پدیدهٔ بزرگ خواند. اولین کتابش در سال ۱۹۹۵ چاپ شد. کتاب سومش بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم را در سال ۲۰۰۰ منتشر کرد.  سداریس در دسامبر سال ۲۰۰۸ از دانشگاه بیرمنگام دکترای افتخاری دریافت کرد. او تاکنون بیش از چهل مقاله در مجلهٔ نیویورکر چاپ کرده است.

 بخشی از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم

پسر گنده

یکشنبهٔ عید پاک بود و من و خواهرم ایمی در شیکاگو بودیم و دوست‌مان جان ما را برای شام به خانه‌اش دعوت کرده بود. هوا حرف نداشت و جان میز و صندلی را گذاشته بود در حیاط تا توی آفتاب بنشینیم. همه سر جای‌شان نشستند و من عذر خواستم و رفتم دست‌شویی و به محض ورود با بزرگ‌ترین خراب‌کاری‌یی که به عمرم دیده بودم مواجه شدم. دستمال‌توالت و این حرف‌ها هم در کار نبود، فقط این موجود پیچ‌درپیچ، دراز و کلفت.

سیفون کشیدم و موجود مورداشاره یک‌کم لرزید. کمی جا عوض کرد، ولی فقط همین، حاضر نبود هیچ‌جا برود. یک لحظه به ذهنم رسید که بروم بیرون و بگذارم یک نفر دیگر خدمتش برسد ولی دیگر خیلی دیر شده بود. به این دلیل که وقتی از جایم بلند شدم مثل احمق‌ها به همه گفتم که دارم کجا می‌روم. «باید برم دست‌شویی، الان برمی‌گردم.» مکان من الان جزء اطلاعات عمومی بود. باید می‌گفتم که دارم می‌روم تلفن بزنم. می‌خواستم جیشی بکنم و آبی به سروصورتم بزنم ولی حالا سروکارم افتاده بود با این.

مخزن سیفون دوباره پر شد و من به خودم قولی دادم. قول دادم که اگر گورش را گم کرد یک کار نیک غیرمنتظره بکنم. دوباره سیفون کشیدم و هیولا

یک دور به تنبلی دور خودش چرخید. زیر لب گفتم «برو دیگه، هُش! بووو!» رویم را کردم آن‌طرف و کاملاً آماده بودم تا کار خوبم را بکنم ولی وقتی برگشتم سر جایش بود و داشت سرش را از زیر آب تمیز بیرون می‌آورد.

درست همان لحظه یک نفر در زد و زهره‌ام ترکید.

«الان می‌آم.»

خیلی که بچه بودم یک‌بار مادرم من را نشاند و برایم توضیح داد که شکم همه کار می‌کند. گفت «همه، حتا رئیس‌جمهور و زنش.» همین‌طور از همسایه‌های‌مان اسم برد و از کشیش و خیلی از هنرپیشه‌هایی که هر روز در تلویزیون می‌دیدم. یک شِمای کلی از ماجرا داشتم ولی اصلاً حاضر نبودم مسئولیت این یکی به گردنم بیفتد.

«الان می‌آم.»

جداً به این فکر افتادم که از آن تو درش بیاورم و از پنجره پرتش کنم بیرون. واقعاً از ذهنم گذشت، ولی جان طبقهٔ همکف زندگی می‌کرد و ده دوازده نفر چند متر آن‌طرف‌تر توی حیاط نشسته بودند. می‌دیدند که پنجره باز می‌شود و یک چیزی می‌افتد روی زمین؛ و مطمئنم که همه‌شان از جا بلند می‌شدند و دورش جمع می‌شدند تا ببینند ماجرا از چه قرار است. بعد من با دستان کثافتم جلوشان ایستاده‌ام و می‌گویم مال من نبود. پس چرا باید خودم را به زحمت می‌انداختم که از پنجره پرتش کنم بیرون وقتی مال من نبود؟ هیچ‌کس حرفم را باور نمی‌کرد به‌جز مقصر اصلی، و هیچ انتظار نداشتم که این عوضی پا پیش بگذارد و جرم را به گردن بگیرد. گیر افتاده بودم.

«همین الان می‌آم بیرون.»

تلمبه را برداشتم و از دسته‌اش برای تکه‌تکه کردنش استفاده کردم، تمام مدت هم با خودم می‌گفتم، این انصاف نیست، این کار من نیست. یک سیفون دیگر و باز هم پایین نرفت. بابا یه تکونی به خودت بده رفیق. وقتی منتظر پر شدن مخزن بودم فکر کردم شاید بهتر باشد که سرم را بشویم. کثیف نبود ولی بالاخره باید برای این‌همه ماندن در توالت یک توجیهی جور می‌کردم. فکر کردم، زود باش، یه کاری بکن. تا حالا حتماً بقیهٔ مهمان‌ها به این نتیجه رسیده بودند که من از آن آدم‌هایی هستم که به مهمانی به چشم فرصتی برای تخلیه و خواندن کتاب نگاه می‌کنم.

«دارم می‌آم. دستمو بشورم می‌آم.»

یک سیفون دیگر کشیدم و همه‌چیز تمام شد. شرش را از سرم کم کرد. در را باز کردم و دوستم جَنِت را دیدم. گفت «به‌موقع اومدی.» و من داشتم به این فکر می‌کردم که کسی که آن را آن‌جا رها کرده بود هیچ مشکلی نداشت، ولی چرا من داشتم؟ چرا این‌قدر برایم مهم بود؟ آن‌جا رها شده بود تا به من درسی بدهد؟ چیزی یاد گرفتم؟ ربطی به عید پاک داشت؟ به این نتیجه رسیدم که همه‌چیز را بی‌خیال شوم و رفتم توی حیاط تا به دنبال مظنونین احتمالی بگردم.

بهار قربانی
۱۴۰۰/۱۲/۰۷

قبل از هرچیز بگم من نسخه صوتی این کتاب رو گوش دادم. حالا نظرم👇 بامزه و گاهی خنده‌دار اما اگر میخواستم کتاب فیزیکی‌شو بخوندم ،احتمالا تمومش نمیکردم...چرا؟ ...کتاب‌های طنز ارتباط تنگاتنگی با فرهنگ نویسنده داره، اینکه نویسنده یه سری مسائل و مشکلات رو

- بیشتر
مانا
۱۴۰۰/۱۰/۱۴

من اولین بار این کتاب با ترجمه آقای خاکسار خواندم. کتاب طنز بود. طنزهای خانوادگی که به هم پیوسته بود. ترجمه عالی بود. از آن به بعد هر کتابی که ترجمه پیمان خاکسار باشد میخوانم. ایشون انتخابای خوبی دارند. کتابای ارزشمند ترجمه می

- بیشتر
leila
۱۴۰۰/۰۸/۱۰

لطفا صوتی این کتاب رو بزارید تا استفاده کنیم

❦︎𝑭𝒂𝒓𝒏𝒂𝒛❦︎
۱۴۰۱/۰۲/۰۷

ماجراهایی از دوران نوجوانی و بزرگسالی نویسنده که سرگرم‌کننده و در عین حال تاثیرگذارند. با ترجمه عالی از پیمان خاکسار، من خیلی دوست داشتم.

Pilinar
۱۴۰۱/۰۲/۰۹

میشه لطفا در بی نهایت قرار بدید

نیما
۱۴۰۱/۰۴/۲۵

ساده ،صمیمی ،اما بی رحم سداریس با سیبل قراردادن خود و خانواده و دوستان خود جامعه و فرهنگ آمریکایی رو با زبان نیش دار خود خوب نقد میکند ، البته ترجمه خوب آقای خاکسار هم توانسته حق مطلب رو ادا

- بیشتر
me
۱۴۰۱/۰۲/۰۷

کتاب جالبی‌نبود..تا وسطش خوندم و دیگه نخوندم..مثه این بود که یه نفر زندگی روزانه شو که اتفاق خاصی توش نمیفته رو بصورت خیلی بی مزه بنویسه

ELNAZ
۱۴۰۳/۰۴/۲۶

کم پیش میاد که انقدر یه کتاب حوصلمو سر ببره که نصف و نیمه رهاش کنم. اما این کتاب اینکارو کرد. فکر میکردم روایت‌ها طنز و جالب باشن. ولی راستش رو بخواید نه طنز بودن نه جالب (حداقل برای من)

- بیشتر
Mary gholami
۱۴۰۳/۰۱/۲۳

قشنگ نبود اصن

mahi
۱۴۰۳/۰۱/۰۷

این کتاب هم مثل باقی آثار سداریس، روایت سداریس از زندگی، روابط خانوادگی، روابط دوستانه‌ش و دیگر اتفاق‌های زندگیشه که به زبانی طنز نوشته شده . تو این کتاب سداریس چهل و دو ساله‌س. از دوران کودکی، جوونی و دوره

- بیشتر
«وقتی یه چیزی زد حالتو گرفت فقط بگو گور باباش و از شکلاتای نکبت بنداز بالا
lale shafiee
دوست داشتم بچه باشم، ولی به‌جایش آدم‌بزرگی بودم که مثل بچه‌ها حرف می‌زد، یک پسربچهٔ ترسناک که بیشتر از کوپنش توجه می‌خواست.
nazanin
. از این ایده که یک بخشی از بدن را تنبل بنامند خوشم می‌آمد ــ نه بی‌فکر است و نه دشمن، فقط دلش نمی‌خواهد برای پیشرفت کار تیمی بقیهٔ اعضا خودش را به زحمت بیندازد.
sadaf
وقتی هدفون توی گوشت می‌گذاری مردم عادی نزدیکت نمی‌شوند. ناگهان دنیای بیرون به همان اندازه که دوست داری شخصی می‌شود. درست مثل کر بودن است ولی بدون تمام بدی‌هایش. تنها هستی و باید حدس بزنی که موضوع دادوهوار دیگران چیست، همین باعث شد که راه رفتن در نیویورک برایم کار لذت‌بخشی شود. از خیابان چهاردهم که می‌گذرم یک روانی که قرص‌هایش را نخورده یک فرچهٔ توالت را در هوا تاب می‌دهد و لب‌هایش تکان می‌خورند و من در سرم صدای جوانان فرانسوی را می‌شنوم که دنبال یک میز با منظرهٔ فواره می‌گردند.
sadaf
درمان مال روانی‌ها بود نه آدم‌های معمولی.
بلاتریکس لسترنج
مشکل این‌جاست که تحمل تماشای گذر بی‌رحمانهٔ اعداد را در این مدل به‌خصوص ندارم. زمان سریع نمی‌گذرد، پر می‌کشد. اعداد روی چرخ‌دنده‌هایی می‌گردند درست شبیه چرخ‌دنده‌های دستگاه شکنجه
Elhambglari
نمی‌دانستم که تست‌های هوش هم به گذشته و هم به آیندهٔ آدم گند می‌زنند، تمام انتخاب‌های غلط گذشته‌ات را می‌آورند جلوِ چشمت و چشم‌انداز آیندهٔ درب‌وداغانت را پیش رویت نمایش می‌دهند.
نیتا
نمی‌خواستم بکشمش ولی امیدوار بودم یک نفر دیگر این لطف را در حقم بکند.
ELNAZ
ز این ایده که یک بخشی از بدن را تنبل بنامند خوشم می‌آمد ــ نه بی‌فکر است و نه دشمن، فقط دلش نمی‌خواهد برای پیشرفت کار تیمی بقیهٔ اعضا خودش را به زحمت بیندازد.
بلاتریکس لسترنج
دلم برای‌شان می‌سوخت. زور می‌زدند هنر خلق کنند در حالی‌که من بدون هیچ زحمتی هنر را زندگی می‌کردم. جوراب گلوله‌شدهٔ من روی کف چوبی خانه بیان هنری قوی‌تری داشت تا چرندیات قلابی آن‌ها در قاب‌های آن‌چنانی
Elhambglari

حجم

۲۰۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۳۳ صفحه

حجم

۲۰۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۳۳ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان