بریدههایی از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم
۳٫۱
(۴۷)
«وقتی یه چیزی زد حالتو گرفت فقط بگو گور باباش و از شکلاتای نکبت بنداز بالا
lale shafiee
دوست داشتم بچه باشم، ولی بهجایش آدمبزرگی بودم که مثل بچهها حرف میزد، یک پسربچهٔ ترسناک که بیشتر از کوپنش توجه میخواست.
nazanin
. از این ایده که یک بخشی از بدن را تنبل بنامند خوشم میآمد ــ نه بیفکر است و نه دشمن، فقط دلش نمیخواهد برای پیشرفت کار تیمی بقیهٔ اعضا خودش را به زحمت بیندازد.
sadaf
وقتی هدفون توی گوشت میگذاری مردم عادی نزدیکت نمیشوند. ناگهان دنیای بیرون به همان اندازه که دوست داری شخصی میشود. درست مثل کر بودن است ولی بدون تمام بدیهایش.
تنها هستی و باید حدس بزنی که موضوع دادوهوار دیگران چیست، همین باعث شد که راه رفتن در نیویورک برایم کار لذتبخشی شود. از خیابان چهاردهم که میگذرم یک روانی که قرصهایش را نخورده یک فرچهٔ توالت را در هوا تاب میدهد و لبهایش تکان میخورند و من در سرم صدای جوانان فرانسوی را میشنوم که دنبال یک میز با منظرهٔ فواره میگردند.
sadaf
درمان مال روانیها بود نه آدمهای معمولی.
بلاتریکس لسترنج
مشکل اینجاست که تحمل تماشای گذر بیرحمانهٔ اعداد را در این مدل بهخصوص ندارم. زمان سریع نمیگذرد، پر میکشد. اعداد روی چرخدندههایی میگردند درست شبیه چرخدندههای دستگاه شکنجه
Elhambglari
نمیدانستم که تستهای هوش هم به گذشته و هم به آیندهٔ آدم گند میزنند، تمام انتخابهای غلط گذشتهات را میآورند جلوِ چشمت و چشمانداز آیندهٔ دربوداغانت را پیش رویت نمایش میدهند.
نیتا
ز این ایده که یک بخشی از بدن را تنبل بنامند خوشم میآمد ــ نه بیفکر است و نه دشمن، فقط دلش نمیخواهد برای پیشرفت کار تیمی بقیهٔ اعضا خودش را به زحمت بیندازد.
بلاتریکس لسترنج
دلم برایشان میسوخت. زور میزدند هنر خلق کنند در حالیکه من بدون هیچ زحمتی هنر را زندگی میکردم. جوراب گلولهشدهٔ من روی کف چوبی خانه بیان هنری قویتری داشت تا چرندیات قلابی آنها در قابهای آنچنانی
Elhambglari
اگر شاهد مرگ کسی میشدم چه احساسی بهم دست میداد ولی فوراً این فکر را به خاطر زیادی دراماتیک بودن از ذهن راندم. تماشای یک مسابقهٔ رقتانگیز ورزشی با مشاهدهٔ یک حادثهٔ واقعی به امید بهرهبرداری از آن برای منافع شخصی بههیچوجه قابل مقایسه نیست. بههرحال این قصهٔ تلخ زن موبور جوان بود که ما را به اینجا کشاند. درست است که ما او را آویزان از یک بند بین زمین و آسمان نگاه کردیم، ولی بدتر این بود که او مجبور شده بود ما را تماشا کند. از آن بالا با چشمان نیمهباز صورتهای منتظر و ترسناک ما را دیده و احتمالاً تمام انگیزهاش را برای بازگشت به زمین و از سر گرفتن زندگی در بین آشغالهایی مثل ما از دست داده بود.
Elhambglari
آدمی بود قدیمی و بهنظرش ازدواج تنها راه خوشبخت شدن یک دختر بود.
نیتا
مبنای هنر حقیقی یأس و سرخوردگی بود و مهمترین مسئله این بود که تا جای ممکن خودت و اطرافیانت را افسرده و بدحال کنی
Andrey
در هر گونه باور مذهبی کلمهٔ کلیدی ایمان است، مفهومی که مثالش حضور ما در کلاس بود. چرا داشتیم با تمرینهای دستور زبان یک بچهٔ ششساله سروکله میزدیم اگر باور نداشتیم که، گوش شیطان کر، بالاخره یک روزی پیشرفت میکنیم؟ اگر باور کرده بودم که یک خرگوش نصفشب به خانهام میآمده و شکلات و سیگار نعنایی جا میگذاشته پس الان هم میتوانستم امید داشته باشم که یک روز بتوانم راحت و روان با یک نفر حرف بزنم. اصلاً چرا فقط همین؟ اگر میتوانستم به خودم ایمان داشته باشم چرا به بقیهٔ امور غیرمحتمل دیگر فرصت ابراز وجود ندهم؟ به خودم گفتم که معلمم علیرغم تمام رفتارهایش زنی مهربان و خوب است که ته دلش فقط خیر من را میخواهد. قبول کردم که خدایی عالم مرا از وجود خودش آفریده و مراقبم است و هر جایی که رفتهام با راهنمایی او بوده
sadaf
برای کریسمس یک دست سفال به مادرم هدیه دادم و او هم با خوشرویی تمام قبول کرد و گفت که پیش پای من میخواسته برود و برای سگ و گربهمان ظرف نو بخرد و من بهترین هدیه را به او دادهام. ظرفها را گذاشت کف آشپزخانه و آنقدر آنجا ماندند تا اینکه بالاخره یکیشان دندان گربهمان را شکست و او هم در اعتراض اعتصاب غذا کرد.
کتابخوار
نمیخواستم بکشمش ولی امیدوار بودم یک نفر دیگر این لطف را در حقم بکند.
ELNAZ
همیشه هفتهٔ اول سپتامبر یک ویلا توی اوشن آیل اجاره میکردیم، یک خلیج کوچک در ساحل کارولینای شمالی. ما که آنموقع نوجوان بودیم در تمام تفریحات معمول کنار دریا شرکت داشتیم. اوایلش خوش میگذشت، ولی وقتی پدرمان وارد ماجرا میشد رسماً گند زده میشد به عیشمان. گلف مینیاتوریمان با یک سخنرانی طولانی در باب تأثیر جهت و سرعت باد نابود میشد و قصرهای شنیمان با نُطقی سرسامآور راجعبه دینامیک تاقضربی.
Elhambglari
برای او کمکم برنزه کردن از یک سرگرمی جدی تبدیل شد به یکجور معلولیت ذهنی. دقیقاً میشد اسم او را گذاشت تنورکسیک: کسی که هر چهقدر هم برنزه کند باز بسش نیست.
Elhambglari
عاشق اسمش بود و نقص گفتاری من را توهین به خودش میدانست. عین خیالش نبود تا آخر عمرم اسمم را دیوید ثداریث تلفظ کنم، مهم اسم خودش بود، کریسی سامسون. اگر اسمش سین نداشت حرفهٔ گفتاردرمانی را بیخیال میشد و عمرش را وقف کشیدن دندانهای سالم ملت یا ختنه کردن دخترمدرسهایهای افریقا میکرد. چنین شخصیتی داشت.
sadaf
نظارت و فشار او باعث شد که خواهرانم خجالتی شوند و همیشه حالت تدافعی داشته باشند. تنها استثنا ایمی بود که میتوانست قبل از اینکه کارش به جنون بکشد انتقامش را بگیرد. شیفتگیاش به تغییر از سن پایین شروع شد و کمکم این شیفتگی داشت تبدیل میشد به اختلال چندگانگی شخصیت. یک سیبِل بود کمی بامزهتر، یک ایوْ بود بدون حملات گریه. مادرم رو به ایمی اشاره میکرد و میپرسید «ما امروز کی هستیم؟ میخوای من کی نباشم؟»
Elhambglari
«با چیزایی که تو نمیدونی میشه یه کتاب رو پُر کرد.»
Elhambglari
به خاطر نفرت من از ماشینآلات و چندین مورد جیغ بنفش به من برچسب «فناوریهراس» زدند، ترکیبی که ربط چندانی به من پیدا نمیکرد. کلمهٔ فوبیک اگر درست استفاده شود جای خودش را دارد ولی تازگیها معنایش را کاملاً از دست داده چون همه اصرار دارند که ریشهٔ بیشتر دشمنیها ترس است نه نفرت. کسی برای این دو احساس متضاد تفاوتی قایل نیست. از مار میترسم، از کامپیوتر متنفرم. نفرتم سفتوسخت است و هر روز هم پروبالش میدهم. مشکلی با نفرتم ندارم و هیچچیز هم نمیتواند نظرم را عوض کند.
Elhambglari
مگر چندبار از آدم میپرسند که در این دنیا چه چیزی را دوست دارد؟ اگر بخواهم مشخصتر بگویم چندبار از آدم سؤالی میپرسند که بعدش به خاطر جوابی که میدهی مسخرهٔ خاصوعامت کنند؟
Elhambglari
وقتی که بلیتم پاره میشود به تمام کارهای مفیدی فکر میکنم که میتوانستم انجام بدهم. به پارکها و رستورانها، به تعارفهایی که در حضور دوستی که هرگز نمیتوانم پیدا کنم ادا نخواهم کرد.
Elhambglari
پدرم به کمد لباسهایش هم همانند غذا وفادار است. با این عقیده که بالاخره ردای رومیان باستان هم دوباره مُد میشود تمام لباسهایش را نگه میدارد و مدتها پس از شروع ازهمپاشیدگیشان آنها را به تن میکند.
Elhambglari
یک سریال خوب میتواند مثل کشف یک شهر زیرزمینی آدم را شگفتزده کند.
Mary gholami
آلیشیا هم خیلی وقت نبود که او را میشناخت ولی گفت که دختر شیرینی است. یکی از صفاتی بود که آلیشیا بهوفور استفاده میکرد: شیرین. این کلمه را تقریباً برای همه به کار میبرد. اگر با لگد به شکمش میزدی فقط ممکن بود کمی از درجهٔ شیرینیات کاسته شود. به عمرم کسی را مثل او ندیدهام، راجعبه هیچکس قضاوت نمیکند و تمام چیزهایی که در نظر من عیوب بزرگ شخصیتی میآیند بهنظر او خوبی هستند. مثل بقیهٔ دوستانم آدمشناسیاش مفت نمیارزد.
sadaf
ولی سال اول وقتی خواستم بلیت بخرم وحشت برم داشت، تازه متوجه شدم که از فرانسه میترسم. ترسم ربطی به فرانسویها نداشت. من اصلاً هیچ فرانسوییی نمیشناختم. چیزی که من را ترساند تصویری بود که فیلمها و سریالهای کمدی از فرانسویها ساخته بودند. هر وقت کسی خرابکاری اساسی میکند در یک رستوران فرانسوی است، هیچوقت در یک رستوران ژاپنی یا ایتالیایی چنین اتفاقی نمیافتد. فرانسویها کسانی بودند که با دستکش بههم چک میزدند و کبودیهای عاشقانهشان را با دستمالگردن میپوشاندند.
sadaf
محافظ داشتن به معنای مهم بودن است. اگر پولِ محافظت از تو را دولت بدهد که دیگر چه بهتر، چون معنایش این است که امنیت تو برای کسی جز خودت هم مهم است.
sadaf
خوشبختانه سینما رفتن در ردیف کارهای روشنفکرانه است، همارز با کتاب خواندن یا وقت صرفِ افکار جدی کردن. منظورم این نیست که فیلمها جدیتر شدهاند، میخواهم این را بگویم که تعداد زیادی آدم وجود دارند که به اندازهٔ من تنبلاند و باهم توافق کردهایم که استانداردهای روشنفکری را پایین بیاوریم.
sadaf
وقتی که صحبت از میلیونها آدمی میشود که سوار رنجروورشان در خیابانها علاف میگردند کسی یاد پانداها یا جنگلهای بارانی نمیافتد. ولی بعضی چیزهای کوچک هست که باید حفظشان کنیم. در یک کافهٔ زنجیرهای در سنفرانسیسکو یک تابلو میبینم که رویش نوشته دستمال از درخت ساخته میشود ـ صرفهجویی کنید! و اگر یک وقت این یکی را ندیدید یک متر آنطرفتر تابلوِ دیگری نصب شده با این مضمون اگر در مصرف دستمال اسراف کنید درختها را از بین میبرید!!! خب فنجانها هم از کاغذ درست شدهاند، ولی وقتی که قهوهٔ چهاردلاریات را سفارش میدهی حرفی از درختان عظیم سکویا به تو نمیزنند. احساس گناه فقط شامل خدماتی است که مجانی ارائه میشوند.
sadaf
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان