دانلود و خرید کتاب صوتی زیر تیغ ستاره جبار
معرفی کتاب صوتی زیر تیغ ستاره جبار
کتاب صوتی زیر تیغ ستاره جبار داستانی از نویسنده اهل پراگ، هدا مارگولیوس کووالی است که با ترجمه علیرضا کیوانی نژاد و صدای بهار کاتوزی میشنوید.
درباره کتاب زیر تیغ ستاره جبار
این کتاب داستان یک زندگی در فاصله سالهای ۱۹۴۱تا ۱۹۶۸ در شهر پراگ پایتخت جمهوری چک است.
داستان در فاصله جنگ جهانی و ظهور کمونیسم در اروپا رخ میدهد. مردمی که در این سالها در اروپا زندگی میکردند تقریبا همگی تجربهای عجیب را گذرانده اند. اشغال، اردوگاه کار اجباری نازیها، سالهای بعد از جنگ و ساخته شدن دیوار برلین، بهار رپراگ، و شکست این جنبش و... تحولاتی که معنای زندگی و ارزشهای جامعه انسانی را اروپا از بین برد. نابودیای که مسئولان بزرگش دو دیکتاتور زمانه، یعنی هیتلر و استالین بودند.
زیر تیغ ستاره جبار داستان زندگی خود نویسنده در فاصله این تحولات است. او در این اثر به عمق جانکاهترین لحظههای زندگی مردم آن زمان رفته است و بسیاری از باورها، طرز نگاهها و شیوههای برخورد با مصائب زندگی را به چالش کشیده است.
این اثر قرار نیست دلسوری شما را تحریک کند؛ فقط توجه و نگاهتان را به عمق فجایعی انسانی و اخلاقی جلب میکند که حکومتی خودکامه میتواند برای بشریت رقم بزند.
این کتاب از افرادی میگوید که با شعارهای ساختن آینده بهتر و دانستن صلاح دیگران، زندگی ارزشمند میلیونها میلیون انسان را به بازی گرفتند و بخشی از تاریخ جهان را برای همیشه سیاه کردند.
بخشی از کتاب صوتی زیر تیغ ستاره جبار
اغلب زیر سقف آسمان میخوابیدیم ولی آن شب در روستایی اتراق کردیم. اولش از میدان سرسبز روستا گذشتیم که پشت هر پنجرهاش چشمانی متعجب و حیرتزده تماشایمان میکرد. کمی بعد به دیواری رسیدیم که دورتادور مزرعهٔ بزرگی کشیده شده بود. آخرسر، از در ورودی بزرگی گذشتیم و وارد محوطهای شدیم و در آنطرفِ دیوار، بعد از در کوچکتری گذشتیم که درِ حصاری چوبی بود و وارد محوطهای شدیم که انبار علوفهٔ بزرگی را دردلش جاداده بود. هانکا شانه بالا انداخت و گفت: «خب اینهم از این. بدبیاریهای امشبمان هم تکمیل شد؛ موش هم نمیتواند از اینجا برود بیرون. درِ انبار، حصار و دیوار!»
مدتی پاهایمان را در گلولای روی زمین کشیدیم و منتظر شام ماندیم. روستاییها از ذخیرهٔ آذوقهٔ خودشان برایمان شام آماده کردند؛ دو سیبزمینی گرم برای هر نفر. بعد همه هجوم بردند سمت انبار علوفه و سر جای خواب باهم گلاویز شدند. همه دنبال جای خوابی بودند که دستکم در آن تاریکی مطلق کسی با کفش پا نگذارد روی صورتشان.
مدتی همانجا دمِ ورودی انبار ماندم. مطمئناً تا صبح دیگر کسی بیدار نبود که حواسش به ما باشد. نگهبانها همیشه سر پستشان چرت میزدند. قفل هم از آن قفلهای معمولی بود و با دو میخ زنگزده روی در انبار نصب شده بود.
یکی از دخترها دستم را گرفت و کشاندم توی سایهٔ در و گفت: «گوش کن! شنیدم که فردا میرویم سمت شمال. هرگز دیگر مثل امروز اینقدر بههم نزدیک نیستیم.»
ظاهراً همه متوجه شده بودند در ذهن من چه میگذرد.
«ببین چی پیدا کردم: یکجفت کفش. لنگهٔ هم نیستند و رویهشان با سیم به کفشان وصل شده اما باز هم از هیچی بهتر است.»
کفشها را زیر کتم پنهان کردم. بعد دوباره نگاهی به قفل انداختم. ازآنجاکه من صاحب بزرگترین گنجینهای بودم که یک زندانی میتوانست داشته باشد، یعنی یک چاقو، که ماهها در انتظار چنین موقعیتی پنهانش کرده بودم، بهنظرم آمد که بهتر است یکی از میخها را همانموقع دربیاورم. من و هانکا قبلاز اینکه بخوابیم کمی باهم پچپچ کردیم اما پرش بهسوی آزادی همچنان نامعقول و دور از ذهن بهنظر میرسید. این کار به تصمیمی قاطع و روشن نیاز داشت؛ ما عادت نداشتیم که روشن و واضح فکر کنیم و یکجورهایی فراموش کرده بودیم که چطور باید تصمیم بگیریم. در میانهٔ حرف زدن، بیآنکه نقشهای بکشیم، خوابمان برد.
صبح یکدفعه از خواب پریدم، با این حس که انگار چیزی مهم و حیاتی دارد ازدستم میرود. باید میجنبیدم و به کار مهمی میرسیدماوه بله! دور و برم همهجا تاریک بود و صدای خشخش کاه میآمد. گهگاه نالهای به گوش میرسید، انگار حیوانی گنده و خسته در تاریکی کشانکشان پیش میرفت. درز تختههای انبار کمی روشن شده بود. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود. آن زانویی را که از سمت راست توی دندههایم فرو رفته بود تکان دادم. گفتم: «هانکا! برویم!»
هانکا فوری بیدار شد و شنید که چه گفتم ولی نتوانست از جایش بلند شود. گفت: «خیلی سردم است.» و دوباره خزید زیر خرواری کاه.
در گوشش گفتم: «دارم میروم. اگر میخواهی دنبالم بیا. فقط بجنب.»
دمِ در دومین میخ را هم پیچاندم و از جا درش آوردم. صدای خروپف نگهبانِ کشیک هنوز از جایی همان دور و بر بهگوش میرسید. آن اندک نوری که دل تاریکی را شکافته بود زنگ خطری بود که میگفت سپیدهدم نزدیک است.
تکهپارچهای بستم دور کلهام که ششماه پیشاز ته تراشیده شده بود و به کف دست میماند و حالا موهایش زبر و سیخسیخ شده بود. بعد پرهای تیغمانند کاه را از لباسم تکاندم، ولی هیچکس هنوز نیامده بود. آخرسر در باز شد و هانکا دواندوان بیرون آمد. تا وقتی که نظرش را تغییر نمیداد آنجا ولش نمیکردم بروم. پریدم آنطرف حصار و از وسط محوطه دویدم سمت جایی که دیوار در حال فروریختن بود و راحت میشد از آن بالا رفت. قبلاز اینکه بتوانم آنطرف روی پاهایم بایستم هانکا کنارم روی زمین فرودآمد. تقلاکنان خودمان را از دیوار بالا کشیدیم و هنوز به آن گوشهای که دیوار فروریخته بود نرسیده بودیم که یکهو سروکلهٔ یکنفر دیگر هم پیدا شد. زوسکا بود که با صدای گرفتهای نجواکنان گفت: «مانا و آندولا هم پشتسر من میآیند.»
هرسهنفرمان چپیدیم داخل تورفتگی دیوار مزرعهٔ کناری. مانا دواندوان بهسمت ما آمد. همانطور که نگاهش میکردیم، صدای تیراندازی به گوشمان خورد؛ آندولا موفق نشد.
توی همان کنج، از ترس کز کردیم و بهوضوح به رعشه افتاده بودیم که ناگهان یکی گفت: «برگردیم.»
زمان
۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۱۲۱٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۱۲۱٫۸ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
کتابِ خانوم کووالی، صرفا بیانِ تجربیاتِ شخصیِ نویسنده از رفتار های غیر انسانیِ حکومتِ نازی و سپس حکومت کمونیستی نیست، او در روایتش که ساده است و عاری از ترحم جویی، از برخی حقایق کلی رفتار انسان پرده بر میدارد.
آفرین به خواننده، سوای متن و کیفیت کتاب، گوینده بسیار حرفه ای با سرعت مناسب، با رعایت مکث های بجا و غیره کلی به کیفیت کتاب اضافه کرده، واقعا برخی کتاب های خوب رو انقدر گویندگیشون صعیفه، کتاب رو نمیشه
حیف که این گوینده دیگه کار نکرد...صدای زیبا...
روایت کم نظیر از حضور کمونیست در بلوک شرقی اروپا با خوانش حرفهای خانم کاتوزی
بسیار جالب و بر اساس تجربه ای واقعی