کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه
معرفی کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه
کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه اثری از سیامک گلشیری، برادرزاده هوشنگ گلشیری، نویسنده نامدار ایرانی است. این کتاب مجموعه داستانهای کوتاهی با موضوعات مختلف جنایی، خانوادگی و ... است.
درباره کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه
میدان ونک، یازده و پنج دقیقه مجموعه داستانهای کوتاه سیامک گلشیری است. داستانهایی که هم مخاطبان بزرگسال و هم مخاطبان نوجوان میتوانند بخوانند و لذت ببرند.
این کتاب هجده داستان با نامهای: کتری نقرهای، لیلیومهای زرد، آقا طیب، پارک چیتگر، مثل همان روزها، یک شب، دیر وقت، هتل گچسر، فقط میخواستم باهات شوخی کنم، شبی در مه، عکس، تف، همهش پنج دقیقه فرقشه، ماهرو، میدان ونک، یازده و پنج دقیقه، مرد سیاهپوش، قرار ملاقات، جناب نویسنده و با لبان بسته دارد.
برخی از داستانهای کتاب با درونمایه جنایی نوشته شدهاند و برخی دیگر در سبک رئالیسم جادویی نوشته شدهاند و داستانهایی نیز هستند که از زندگی خانوادگی و شرایط زندگی مشترک و ... میگویند.
کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایرانی و داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره سیامک گلشیری
سیامک گلشیری فرزند احمد گلشیری و برادرزاده هوشنگ گلشیری، نویسندهی نامدار ایرانی است. او ۲۲ مرداد ۱۳۴۷ در اصفهان به دنیا آمد. در رشته زبان و ادبیات آلمانی تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیل کرد و فعالیت ادبیاش را با چاپ داستان یک شب، دیروقت در نشریه آدینه آغاز کرده است.
از سیامک گلشیری تا به حال نزدیک به بیست رمان و چندین مجموعه داستان منتشر شده است. کتابهای پنجگانهی خون آشام او که برای نوجوانان نوشته است، در فهرست کاتالوگ کلاغ سفید کتابخانه بینالمللی مونیخ سال ۲۰۱۴ جای گرفته است. دیگر کتابهای او نیز، همیشه در فهرستهای جوایز نامزد و منتخب بودهاند. در حال حاضر گلشیری به تدریس داستاننویسی در دانشگاهها مشغول است.
بخشی از کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه
نزدیک درخت کاج ایستادم، درست کنار دیواری که آن وقتها بارها و بارها منتظرِ آمدن مهناز شده بودم. پنجرههای خانه طوری تاریک بودند که فکر کردم دیگر کسی آنجا زندگی نمیکند. شاید هم خواب بودند. برگشتم. یک ساعتی تمام محله را قدم زدم. سرِ هر کوچه قدمهایم را آهسته میکردم. گاهی هم میایستادم تا توی کوچهها را خوب نگاه کنم. مثل آن وقتها پُر از درختهای بلند چنار بودند و هنوز هم به همان تاریکی. به نظر نمیرسید تغییر زیادی کرده باشند. بندبندِ آجرها و کاشیهای خانههای این کوچهها را میشناختم. میان همین کوچهها بزرگ شده بودم. توی همین کوچه و خیابانها بود که مدام پلاس بودیم و بعضی وقتها جلوِ اینوآن را میگرفتیم و بیدلیل دعوا راه میانداختیم. چرا، انگار فقط چند ساختمان بلند اضافه شده بود که نمای سنگی داشتند، سنگهای رگهدار قهوهای و کرمرنگ که جا به جا لابهلایشان آجرهای شرابی کار کرده بودند. از همینها که تازگیها فراوان شده. از جوی سر کوچهها هم خبری نبود. باید هم خرابشان میکردند، با آن بوی تعفن که همهٔ مردم محله را آزار میداد. سر کوچهای هم که خانهٔ اسماعیل تویش بود، دو ساختمان پنج ششطبقه قرار داشت و به جای جوی آب، چند درختِ کاج کاشته بودند.
رفتم توی کوچه. به نظرم از همهٔ کوچهها تاریکتر آمد. پیش خودم حدس زدم باید جای خانهٔ آنها هم چیزی ساخته باشند، چون همان وقتها هم از خانههای خیلی قدیمیِ محله بود، اما وقتی رسیدم هنوز همان جا بود، درست مثل گذشته. حتی به رنگ آبیِ آسمانیِ در هم که جا به جا پوستهپوسته شده بود، دست نزده بودند. رفتم جلو و زنگ زدم. چند ثانیه صبر کردم و باز انگشتم را فشار دادم روی دکمه. بعید میدانستم بعد از اینهمه سال هنوز توی آن خانه زندگی کنند. با خودم گفتم یکبار دیگر زنگ میزنم. نبودند برمیگردم که یکهو صدایی شنیدم.
«اومدم، لامصب.»
صدای خودش بود، صدای اسماعیل، همان صدای گرفتهای که انگار از ته چاه درمیآمد و خودم باعثش بودم، با مشتی که وسط دعوایی بیهوا زده بودم توی گردنش. در را باز کرد. مرا که دید جا خورد. انگار منتظر کس دیگری بود. گفتم: «سلام.»
«علیکسلام. فرمایش؟»
مرا نشناخته بود. توی تاریکی صورت سبزهاش تیرهتر میزد. گفتم: «اومدهم با هم یه چای بخوریم.»
«گفتم فرمایش؟»
«منم گفتم اومدهم با هم یه چای بخوریم.»
زل زده بود توی صورتم. گفت: «خیلی بانمکی!»
خواست در را ببندد. نگذاشتم. دستم را گذاشتم روی در. گفت: «دستِتو بکش، نرهخر.»
دستم را با هر دو دستش پس زد. خواست بیاید بیرون که یکدفعه سرجایش میخکوب ایستاد و زل زد به من. عینکم را برداشتم. گفت: «طیب!»
لبخند زدم. دستهایش را انداخت دور گردنم. گفت: «باورم نمیشه!» سرش را برد عقب. «خودتی، لامصب؟»
«میبینی که.»
«باورم نمیشه. خیلی عوض شدهٔ.» دستش را کشید روی گونهام. «ریشهات کو؟ اصلاً نشناختمت. چهقدر عوض شدهٔ!»
«تو هم همینطور.»
«نه، تو یه جور دیگه شدهٔ، کلک.»
«حالا بالاخره یه چای بهمون میدی؟»
دوباره بغلم کرد و گونهام را بوسید. دهانش بوی عجیبی میداد. گفت: «بریم تو.» اما هنوز همانطور سرجایش ایستاده بود. «باورم نمیشه. تو کجا اینجا کجا! انگار دارم خواب میبینم.»
در را بست. بعد همانطور که دستش را دور شانهام انداخته بود، راه افتادیم. وقتی از وسط راهِ باریکی قدم برمیداشتیم که به درِ ساختمان میرسید، به باغچههای دو طرف نگاه کردم، به درختهای بلند انجیر و به قفس بزرگ مرغها که گوشهٔ حیاط گذاشته بودند. وقتی پا گذاشتیم روی ایوان، باز برگشتم و توی حیاط را نگاه کردم. همهچیز مثل آن وقتها بود.
رفتیم تو. همهجای خانهشان را میشناختم، حتی پستوها را. به راهرویی نگاه کردم که سمت راست هال بود و به پلکان زیرزمین راه داشت، جایی که یکبار سالها پیش، سه روز توی آن مانده بودم. آدمهای امیرپلنگ گوشهبهگوشه دنبالم بودند و مادرِ اسماعیل گفته بود بمانم تا از محله بروند.
حجم
۱۹۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
حجم
۱۹۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۹ صفحه
نظرات کاربران
۱۸ تا داستان کوتاهه که عموما به روابط بین فردی و این دست ماجراها میپردازه:) زیباست، طعم و بوی تهران میده