کتاب کسی خانه نیست
معرفی کتاب کسی خانه نیست
کسی خانه نیست شامل چهارده داستان از نویسندگان زن جامعه امروز ایران است که الهام فلاح آنها را گردآوری کرده است. در کتاب کسی خانه نیست داستانهای جالبی درباره پیچیدگیهای رویارویی زنان امروز با جامعه میخوانیم.
درباره کتاب کسی خانه نیست
کسی خانه نیست مجموعه ۱۴ داستان از نویسندگان زن ایرانی است. الهام فلاح، ناهید طباطبایی، شیوا مقانلو، عالیه عطایی، فرشته احمدی، الهامه کاغذچی، ضحی کاظمی، ساناز زمانی، فرشته نوبخت، تکتم توسلی، مهسا ملکمرزبان، مریم سمیعزادگان، آتوسا زرنگارزاده شیرازی و افسانه احمدی، داستانهای کتاب کسی خانه نیست را نوشتهاند. هر کدام از این نویسندگان، تجربه منحصربهفردی از زن بودن و زندگی کردن در جامعهای مردسالار را دارند.
به روی کاغذ آوردن این تجربیات در قالب داستان میتواند ما را یک قدم به درک زنان و داشتن جامعهای برابر نزدیکتر کند. نویسندههای کتاب کسی خانه نیست تلاش کردهاند تا بدون سانسور، بدون اغراق و سیاهنمایی، وضعیت واقعی زنان در جامعه کنونی ایران را به دنیا بنمایانند.
کتاب کسی خانه نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به داستانهایی درباره زنان علاقهمندید، از خواندن کتاب کسی خانه نیست لذت میبرید.
بخشی از کتاب کسی خانه نیست
همینکه صبا شمعها را فوت کرد و ما برایش تولد مبارکی خواندیم، گفت میخواهد راز بزرگش را برایمان فاش کند. فکر کردیم دارد شوخی میکند و میخواهد خودش را شیرین کند. مریم گفت: «رازت رو بذار در کوزه.»
و خندید. من هم خندیدم ولی با یک نگاه به صبا فهمیدم اصلا شوخی نمیکند و از مزهپرانیِ مریم هم خوشش نیامده است. چند لحظه بعد سینیِ چای که سفارش داده بودیم رسید و ما برای چند لحظه فراموش کردیم صبا چه گفته است. یک روزِ تابستانی بود. روی یکی از تختهای هشتبهشت نشسته بودیم. موسیقی زنده هم بود؛ سنتور و ترانههایی از مرضیه و صدای خوش خوانندهٔ نابینا. هر سه برای یک وعده هم شده، رژیم لاغری را فراموش کرده و ناهار مفصلی خورده بودیم و با بریدن کیک توتفرنگی و رسیدن چای دارچین، نوبت هدیه بود. هیچ به فکرمان نمیرسید راز بزرگ صبا چقدر میتواند همهٔ آن مستی را از سر ما بپراند و برای مدتها گیج و منگمان بکند.
مریم اشاره کرد به من: «شادیجون...»
و تکههای کیک را توی بشقابها گذاشت. جعبهٔ کوچک گوشوارهها را از کیفم در آوردم و کنار بشقاب صبا گذاشتم. با خوشحالی گفت: «دیوونهها! مگه نگفتم خودتون رو تو دردسر نندازین؟»
مریم سریع گفت: «خب جبران کن تا عذابوجدان نابودت نکرده عزیزم!»
و خندید. به شوخی کوبیدم رو ساق پای مریم تا دهانش را ببندد و کمتر خرابکاری کند. صبا گوشوارهها را اول توی هوا نگه داشت تا خوب براندازشان کند و بعد گرفت کنار گوشش.
«چهطوره؟»
رگههای نور در تریشههای گوشواره میچرخید و جلوهٔ صورت زیبای صبا را بیشتر به رخ میکشید. گفتم: «تو که همهچی بهت میآد دختر!»
مریم انگارنهانگار که بهخاطر سهمش از گوشوارهها کلی غُر زده و هنوز به من بدهکار است.
«من که به شادی گفتم این از همهچی بهتره.»
صبا گوشوارهها را در جعبه و بعد در کیف گذاشت و زیب کیفش را بست.
«خیلی زحمت کشیدید بچهها. اصلا راضی نبودم!»
من بشقاب کیکم را توی دست گرفتم.
«ما بیشتر از اینها مدیون تو هستیم دختر!»
بعد اشاره کردم کیکش را بخورد. ولی او لیوان چای را برداشت و یکنفس نیمی از چای را سرکشید. آنهمه شادی، در یک لحظه از توی چشمهایش پرکشید و او با دوتا حفرهٔ سیاه زل زد به ما.
«بچهها من امروز میخوام راز بزرگ زندگیمو براتون فاش کنم.»
مریم لیوان را گذاشت توی سینی. صدای برخورد لیوان با سینی، بیشازحد به نظر بلند رسید. هر سه به لیوان و بعد به همدیگر نگاه کردیم. مریم گفت: «سرکاریه دیگه؟»
یک نگاه به من و چشمک.
«مث این کارایی که خارجیا تو مهمونیهاشون میکنن؟»
چشمغرهٔ من و بههمریختن حالت صبا، حرفی برای گفتن نمیگذاشت. جز شنیدن جملهٔ نصفهنیمهای که ناگهان و بیمقدمه صبا رها کرد توی فضا.
«بچهها من با یه آقایی که زنداره ...»
سکوت بیجا و عامدانهاش برای دیدن عکسالعمل ما باعث شد مریم که شوخی و جدیاش معلوم نیست آرام بپرسد: «خاک تو سرم! چی کار کردی؟ رو هم ریختی؟»
و با چشمهای وغزده نگاهش کند. من که جا خورده بودم و با یک نگاه در چشم صبا، فهمیده بودم قضیه به این سادگی نیست، تشر زدم به مریم که: «بذار خودش بگه»
و او هم با دلخوری گفت: «خب بگه. مگه من جلوشو گرفتم؟ با مرد زندار چیکار میکنن مثلا؟ زنش میشن؟
صبا بلافاصله و تند گفت: «بله.»
و باز ساکت شد. مریم با عصبانیت گفت: «مگه آزار داری عزیزم؟ چرا کِرم میریزی؟»
توی چشمهای صبا یک لایه اشک جمع شده بود ولی با لبخند به ما نگاه میکرد. من به شانهٔ مریم زدم تا آرام بگیرد و رو کردم به صبا: «یعنی واقعا...؟»
صبا سر تکان داد که یعنی بله. من که از اول هم فکر میکردم اتفاق ناجوری افتاده گفتم: «چرا آخه؟»
صبا چیزِ بیشتری نگفت. اما مریم به جایش گفت: «خُل شدی حتما؟ ها؟ نکنه فکر کردی چون تا سیوهشتسالگی بیشوهر موندی باید بری زنِ هر کسی بشی؟»
حالت چشمهای صبا داشت دیوانهام میکرد. بعد از بیستودو سال دوستی دیگر میدانستم همینجوری دست به هر کاری نمیزند. نه حساب و کتابهای مریم را داشت و نه ترسها و چهارچوبهای من را و با اینحال بیگدار به آب نمیزد.
حجم
۱۷۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۷۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
نظرات کاربران
به جز یکی دو داستان که میشه گفت بد نبودند، بقیه بسیار ضعیف بودند. توصیه نمی کنم.