کتاب نرخ تن
معرفی کتاب نرخ تن
نرخ تن داستانی از احمد غلامی است که در نشر ثالث به چاپ رسیده است. جنگ، سیاست و روابط آدمها در این داستان چند وجهی با هم درآمیخته است.
درباره کتاب نرخ تن
در این کتاب چند داستان باهم و در کنار هم پیش میروند و گاهی از دل یکدیگر هم سردرمی آوردند. این داستانها مستقل از هم هستند اما همزمان روایت میشوند. داستان مردی که به جبهه رفته است، پسری دبستانی، و مردی که یک قرار یکماهه با زنی معلوم الحال دارد.
قصه میان آدمها میچرخد و دیالوگمحور است. نویسنده از میان گفتوگوی دو شخصیت اصلی آن گریزی به گذشته میزند تا روایتهایی را بازگوید.
خواندن کتاب نرخ تن را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
همه دوستداران رمان ایرانی مخاطبان این کتاباند.
درباره احمد غلامی
احمد غلامی روزنامهنگار و نویسنده ایرانی متولد سال ۱۳۴۰ در ساوه است.او به دلیل کار پدرش، در دوران کودکی در شهرها و روستاهای گوناگونی زندگی کرده است. غلامی روزنامهنگاری را در سال ۱۳۶۰ با روزنامه اطلاعات شروع کرد. دوران سربازیاش در جنگ گذشت و به همین خاطر، جنگ موضوع بسیاری از آثار این نویسنده است.
بخشی از کتاب نرخ تن
ضبط را روشن کردم. شب، سکوت و کویرِ شجریان بود. صدا را پایین آورد و گفت: «آدم یاد بدبختیهاش میافتد. چیز دیگری نداری؟»
سکوت کردم. داشتم، اما میدانستم آنها را بشنود یا خودش را از ماشین میاندازد بیرون یا مرا. از توی کیفش فلشی درآورد و چپاند توی ضبط. صدای موسیقی ششوهشت فضای ماشین را پُر کرد. صدای شجریان پَر کشید و توی دشت گم شد.
گفت: «خوشت میآید؟»
گفتم: «خیلی، اتفاقاً این آهنگها خوراک جادهاند.»
گفت: «تو که بلدی پس چرا رو نمیکنی؟»
نمیدانم ازم تعریف کرد یا سرزنشم کرد. حرفی نزدم تا قلقش دستم بیاید. نباید بیشتر از این خیط میکردم. سرش را گذاشت روی پشتی صندلی و زیرچشمی به سیاهی جاده زل زد. ماشینِ سیاهی جاده را میشکافت و جلو میرفت. پشیمان شده بودم. ما هیچ ربطی به هم نداشتیم. انتظار چنین زنی را نداشتم. صداقتش آزارم میداد. نگاه از بالایش با جایگاهم جور در نمیآمد و با نادیده گرفتن آن تحقیرم میکرد. شاید هم حق داشت. از کجا میدانست من کیام و چهکارهام. تازه بفهمد برای او چه ارزشی دارد. همهٔ آدمها برای او مشتریاند. همین و بس. زنی به این زیبایی، پایین و بالاهای زیادی دیده است. من هم مثل یکی دیگر. او باید فقط از خودش مراقبت کند. زیرچشمی نگاهش کردم. پلکهایش سنگین شده و سرش به سمت من کج شده بود. اما انگار با چشمهای بسته بیابان را نگاه میکرد. تاریکی شب، نورهای سرگردان و هرازگاهیِ جاده کمی چهرهاش را ترسناک میکرد.
گفتم: «آذر، آذر... آذر بلند شو.»
آذر هراسان از خواب بیدار شد و گفت: «چی شده، چهخبر شده! آمدند؟...»
گفتم: «نه، داشتی کابوس میدیدی.»
نشست روی تخت چوبی که رویش زیلو بود.
گفت: «کمرم درد گرفت.»
گفتم: «میخواهی تو اتاق بخوابی...»
گفت: «نه راه دَررو ندارد. بریزند توی خانه کارم تمام است...»
لیوان آب را از کلمن پر کردم و دادم دستش. آن را سر کشید و گفت: «تو برو پیش خانوادهات، نگران نباش.»
گفتم: «اینجا خیالم راحتترست...»
دوباره روی تخت دراز کشید. همانطور که به آسمان نگاه میکرد، گفت: «فکر میکنی بتونم قسر در بروم؟»
گفتم: «انشاءالله...»
میخواست غر بزند. از انشاءالله و ماشاءالله کلافه میشد. چیزی نگفت.
گفت: «امشب چقدر آسمان پرستاره است.»
رویا گفت: «نگاه کن آسمان پرستاره است. خیلیوقت بود ستاره ندیده بودم.»
با صدای رویا از جا پریدم. انگار توی خواب بودم.
گفت: «ترسیدی؟»
گفتم: «تو کی بیدار شدی؟»
گفت: «نخوابیده بودم.»
گفتم: «خواب بودی!»
گفت: «خودم را به خواب زده بودم تو را میپاییدم.» از اینکه مدتها مرا زیر نظر داشته و بیخبر بودم، ترسیدم.
گفتم: «با همه این کار را میکنی؟»
گفت: «این خاصیت شغل من است. باید بدانم با کی طرفم.»
گفتم: «فهمیدی با کی طرفی؟»
گفت: «نه!»
بعد گفت: «بماند.»
شب از نیمه گذشته بود که پیچیدم توی یکی از استراحتگاههای کنار جاده. چند اتوبوس نگاه داشته بودند و مسافرها دنبال کارهای مختلف پخشوپلا بودند؛ عدهای توی صف دستشویی، عدهای توی رستوران غذا میخوردند و چند نفری کنار حوضی که چند فواره داشت، دست و صورت میشستند، چند نفری هم فلاسک بهدست از سماوری گنده کنار رستوران آبجوش میگرفتند. فلاسک را آوردم و به رویا گفتم: «پیاده شو، یک چیزی بخوریم.» رویا بیحوصله خودش را از ماشین پایین کشید. تازه فهمیدم قدی بلند و کشیده دارد. شاگرد شوفر اتوبوسی که در حال پاککردن شیشهٔ اتوبوس بود دست از کار کشید و زل زد به رویا. اگر چند قدم عقب سرش نبودم حتماً چیزی میپراند. رویا نیشش را باز کرد و شاگرد شوفر جرئت بیشتری پیدا کرد. آنقدر شاگرد شوفر را نگاه کردم تا از رو رفت. رستوران شلوغ بود. سگ صاحبش را نمیشناخت. سعی کردم جایی دنج گیر بیاورم که رویا دردسر درست نکند. رویا نشست پشت میز. چلوکباب لقمه سفارش داد با سالاد و نوشابه و ماست موسیر. چندان اشتهایی نداشتم. گارسون که مخلفات را آورد، رفتم تا فلاسک را پر آبجوش کنم. برای خریدن تخمهٔ ژاپنی معطل شدم. برگشتم دیدم شاگرد شوفر روی صندلی من نشسته است. چپچپ نگاهش کردم. شماره تلفنی را که روی دستمالکاغذی نوشته بود چپاند توی جیبش، گفت: «توفیق باشد خدمت میرسیم.»
تمام وجودم از خشم پر شد. آرنجهایم را گذاشتم روی میز و سرم را جلو بردم و با صدایی تهدیدآمیز گفتم: «توی قرارداد ما این نبود.»
رویا با خونسردی گفت: «حالام را خریدی، آیندهام را که نخریدی.»
درست میگفت، آیندهاش مال خودش بود.
حجم
۶۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۶۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان جذاب شروع شد؛ با گفتگوهای ساده که کشش لازم برای ادامه دادن رو ایجاد میکرد. تصویرسازی عالی و پرشهای داستانی بسیار ماهرانه و خواندنی بود. من پیشنهاد میکنم
یک داستان بلند معرکه و بدون ادعا با چهار روایت موازی کنار هم با ریتمی تند و شخصیت پردازی و داستان پردازی معرکه .بخوانید حتما
داستان عجیب وخاصی بود
داستان جذاب و پر کششی بود. جابهجایی دیالوگها و فضاها را دوست داشتم. شخصیت پردازیها درست و دقیق. لذت بردم.
احمد غلامی را میشناختم. او را از کتاب آدمها میشناختم. با تمام شخصیتهایی که در کتاب آدمها داشت. داستانهایش جور دیگری است. تا کتابش را نخوانی او را نخواهی شناخت. حتی واژه جنگ در لابلای داستانهایش هست . از او
*کتاب پر است از مجهولاتی که باید خودت حدس بزنی * اسم کتاب چندان با محتوا سازگار نیست به نظر بیشتر داستان زندگی راویه تا رویا در نهایت من خودم به شخصه نظرم اینکه اگه این کتابو نمیخوندم چیزی از دست نمیدادم
ادم اصلا سردرنمی آورد مقصود نویسنده چی میتونه باشه وقهرمان قصه بیشتر شبیه به یک دیوانه است.