دانلود کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری با صدای حمید محمدی + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری

دانلود و خرید کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری

گوینده:حمید محمدی
انتشارات:رادیو گوشه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری

کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری نوشتهٔ میلاد روشنی پایان است. گویندگی این کتاب صوتی را حمید محمدی انجام داده و رادیو گوشه آن را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی یک داستان نه‌چندان بلند.

درباره کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری

کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری که حاوی داستانی نیمه‌بلند است، دربارهٔ میرایی و جاودانگی است. این داستان صوتی همچون کوه یخی از مفاهیم و تصاویر و ماجرای «آقای بادیاری» است که خودکشی کرده است. خانوادش در بهتند. اعضای خانواده هر کدام راهی برای کنارآمدن با این مرگ پیش می‌گیرد و به‌دنبال دلیلی برای این تصمیم پدر می‌گردد. کوچک‌ترین پسر بادیاری اما به‌دنبال علتی ریشه‌ای‌تر است. او خودش را در باغ خانوادگی حبس می‌کند و عهد می‌بندد که تا وقتی قصه‌ای ننوشته، بیرون نیاید. نوولای «در اهمیت مرگ بی‌مورد آقای بادیاری» همچون باغ بزرگ و کهنی است که هر شاخه از درختش سرانگشت اشاره‌ای است به دری نیمه‌باز و پشت هر درش، هزارتویی است با دیوارهای آشنا اما گیج‌کننده. میلادی روشنی پایان در این اثر تودرتو و با استفاده از مفاهیم عرفانی و فلسفی، داستانی پرداخته که یادآور نمونه‌های اعلای رئالیسم جادویی دانسته شده است. رمان در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری ۱۷ فصل دارد.

شنیدن کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب صوتی را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان نیمه‌بلند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب صوتی در اهمیت مرگ بی مورد آقای بادیاری

«سامیار گرمای پرتوِ آفتابی را که روی صورتش افتاده بود حس کرد و چشمانش را باز کرد. درد را روی نوک انگشت سبابه و شست دست راستش حس کرد. انگشتانش همچنان در حرکت بودند و ناخن‌هایش سیمان بین موزاییک‌های بالکن را می‌خراشیدند. سرش را چرخاند تا انگشتان خستگی‌ناپذیرش را ببیند. پوست انگشتانش از فرط سایش روی باریکهٔ سیمانی پاره شده بودند و خون تازهٔ زیر ناخن‌هایش همچنان به خون دلمه‌بسته بر موزاییک‌ها اضافه می‌شد. تلاش کرد نوک انگشتانِ کرختش را حس کند، ولی نتوانست. احساس کرد لامسهٔ انگشتانش فلج شده‌اند؛ اما حرکت انگشتانش نشان می‌داد هنوز کار می‌کنند. اشتیاق دوباره نوشتن ترساندش، اما باید بلند می‌شد و می‌نوشت. به هزار و صد و پنجاه و نُه صفحه‌ای که نوشته بود و در تلنباری از کاغذ روی میزش بود نگاه کرد. با آن‌که وسوسهٔ نوشتن رهایش نمی‌کرد، سعی کرد چند صفحهٔ اول را بخواند. در نوشتن تاریخچهٔ باغ زیاده‌روی کرده بود. آیا لازم بود تاریخچهٔ باغ را از چهل و هشت‌هزار سال پیش و از زمانی آغاز کند که یک پناهگاه سنگی صحرایی برای موجودی انسان‌نما به نام «تای‌تای» بود؟

تای‌تای کوتوله‌ای با عضلات ستبر و بینی فوق‌العاده بزرگ روی تخته‌سنگی نشسته بود و تلاش می‌کرد تیغهٔ تبرش را تیز کند. دیگر نمی‌توانست از بقایای گندیدهٔ موجودی دیگر بخورد که شبیه خودش بود و سه هفته پیش شکار کرده بود. بوی مشمئزکنندهٔ گوشتش حالش را بد می‌کرد. باید به شکار می‌رفت. آفتاب در صحرای پُرصخره غروب می‌کرد و او با جدیتی تحسین‌برانگیز سنگی سخت را روی تیغهٔ سنگی تبرش می‌سایید. اگر در شکار بعدی موفق نمی‌شد، چند روز دیگر می‌توانست زنده بماند؟ زندگی او چه ارزشی داشت؟ سامیار چنگی به ستون نوشته‌هایش زد و دستهٔ بزرگی از کاغذها را برداشت و کناری گذاشت و شروع کرد به خواندن:

خلیع‌العذار ایستاد و رو به کاروانی که از ترس چشم‌های‌شان گشاد و بدن‌های‌شان لرزان بود گفت «زیاده از هفت روز است که در راه‌ایم و در جهدیم تا مأمنی بیابیم. همین جا ساکن شویم. ما که جلای وطن کرده‌ایم، وطن جدیدی بسازیم که حب وطن هرآینه در ما خواهد جوشید. دست مهاجمان به این مکان نرسد و حتی اگر شب جوانی ما به صباح پیری کِشَد، ما خلایق از آن‌ها در امان می‌شویم.» خلیع‌العذار به یاری فخرالملک دستهٔ جوان‌ها و هر آن که را زوری در بازو داشت جدا کردند تا به عمارت مشغول شوند و مأمنی بسازند دور از چشم مهاجمان و سُم اسبان‌شان. یک هفته خندقی کندند و رویش را پوشاندند تا دیده نشود و نقبی به آن زدند تا معبرشان باشد. مغولان بر دیوار و باروی ری درآمده بودند و تمامیت خلایق از خُرد و کلان کشته و رانده. دستور آمده بود که تمام عامه‌ای که گریخته بودند یافت شوند و سرهای‌شان بر سرنیزه‌ها شود. یک هفته در سعی و امید گذشت و صدای سُم اسبان از دور آمد. تمام امت خلیع‌العذار به خندق شدند و دهان‌های‌شان را با دست گرفتند تا مهاجمان صدای نفس‌های‌شان را نشنوند. اما شنیدند. بر معبر خندق جشن کردند و هر چه از چوب یافتند در آن نهادند و به آتش کشیدند. آتش به درون خندق رفت و هر آن‌چه در او بود سوخت. هنگام خاموش شدن آخرین تضرع‌ها و ناله‌ها، بی‌آن‌که به درون خندق بروند، راه پس پیش گرفتند. تلی از زغال سوخته در خندق باقی ماند و ماند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۳ ساعت و ۵۵ دقیقه

حجم

۵۳۹٫۳ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۳ ساعت و ۵۵ دقیقه

حجم

۵۳۹٫۳ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
۶۱,۲۰۰
۴۰%
تومان