دانلود و خرید کتاب این هم مثالی دیگر دیوید فاستر والاس ترجمه معین فرخی
تصویر جلد کتاب این هم مثالی دیگر

کتاب این هم مثالی دیگر

انتشارات:نشر اطراف
امتیاز:
۳.۳از ۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب این هم مثالی دیگر

کتاب این هم مثالی دیگر اثری از دیوید فاستر والاس است که با ترجمه معین فرخی منتشر شده است. این اثر، چهار جستار از حقایق زندگی روزمره را بیان می‌کند.

جستارها تعریف خاصی دارند و نوع جدیدی از نوشته‌ها هستند که امروزه محبوبیت بسیاری هم در سراسر جهان به دست آورده‌اند. جستار، متنی است که مقاله، داستان یا رساله نیست اما با تمام این‌ها، اشتراکاتی دارد.

جستار موضوعی را از نقطه نظرگاه نویسنده نگاه می‌کند و به همین دلیل دست نویسنده باز است تا ارزش گذاری کند و ایده‌هایش را بیان کند یا آن‌هایی را که به نظر خودش خاص هستند، بکاود. ایده‌هایی که گاه از جزئی‌ترین اتفاقات روزمره برمی‌آیند. بنابراین در یک جستار، نویسنده هم راوی روایتش است و هم می‌تواند تخیلش را پرواز دهد و هم می‌تواند به یک مساله منطقی بپردازد.

درباره کتاب این هم مثالی دیگر

«این حرف‌ها درباره زندگی پس از مرگ نیست. حقیقتِ واقعی درباره زندگی قبل از مرگ است. درباره این‌که چطور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بی‌آن‌که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.»

این جملات، تقدیم نامه‌ای است که والاس برای کتابش، نوشته است. هرچند ممکن است با خواندنش کمی جا بخورید اما اگر متوجه شوید که خودش در چهل و شش سالگی به زندگی‌اش پایان داده است، تعجبتان کمرنگ می‌شود.

باری، کتاب این هم مثالی دیگر، چهار جستار از حقا یق زندگی روزمره را بیان می‌کند. نویسنده از ادبیات، خودآگاهی و مشاهده کمک گرفته است تا به چیزهایی که همیشه می‌بینیم اما توجه چندانی بهشان نداریم، معنا ببخشد. همان چیزهایی که دیده نمی‌شوند و با وجود پول و قدرت، حتی فرصتی برای عرض اندام هم ندارند. اما حتی اگر جدا از مضمون به آن‌ها نگاه کنیم، متوجه تلاش نویسنده می‌شویم. او با این نوشته‌ها تلاش می‌کند تا به دنیا وصل بماند.

محمدحسن شهسواری، از نویسندگان صاحب نام ایرانی در سایت خوابگرد درباره این اثر اینطور نوشته است: «از جمله بهترین جستارهایی که در زندگی‌ام خوانده‌ام، جستار دیوید فاستر والاس در مورد «راجر فدرر»، تنیسور نامی جهان، است، اما همین نویسنده جستاری بسیار کوتاه دارد به نام «آب این است» که بعید است شما متنی معاصر با این جذابیت و عمق و ایجاز در باب اهمیت فهم دیگری خوانده باشید. هر دو جستار در کتاب این هم مثالی دیگر آمده است.»

کتاب این هم مثالی دیگر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این هم مثالی دیگر، کتابی جذاب برای تمام دوست‌داران مطالعه جستار و تمام کسانی است که تلاش می‌کنند تا مانند والاس، دنیا را با نگاهی دیگر بنگرند.

درباره دیوید فاستر والاس

دیوید فاستر والاس در ۲۱ فوریه ۱۹۶۲ در ایتاکا، نیویورک به دنیا آمد. پدر و مادرش استاد فلسفه و معلم انگلیسی بودند. والاس در سال ۱۹۸۵ مدرک لیسانس خود را از کالج آمهرست گرفت. او هم‌چنین در دانشگاه آریزونا در رشته نویسندگی خلاق تحصیل کرد و موفق به دریافت مدرک کارشناسی ارشد شد. در دانشگاه پومونا در کلارمونت، کالیفرنیا استاد شد و به مقاله‌نویسی مشغول بود.

رمان شوخی بی‌پایان او که در سال ۱۹۹۶ منتشر شد، در سال ۲۰۰۶ توسط مجله تایم در فهرست «۱۰۰ رمان برتر انگلیسی‌زبان از سال ۱۹۲۳ تاکنون» قرار گرفت. او را یکی از خلاق‌ترین نویسندگان معاصر می‌دانند که چندین بار نامزد جایزه پولیتزر و جوایز دیگری شد.

دیوید فاستر والاس در ۱۲ سپتامبر سال ۲۰۰۸ در حالی که ۴۶ سال داشت، به زندگی اش خاتمه داد.

بخشی از کتاب این هم مثالی دیگر

خانه‌ای که در نهایت با موهایی آغشته به شامپو در آن می‌نشینم و وحشتی را که پرده از روی‌اش می‌افتد تماشا می‌کنم، متعلق به خانم تامپسون است که از باحال‌ترین هفتادوچهارساله‌های دنیاست و دقیقاً از همان آدم‌هایی است که در شرایط اضطراری حتی اگر تلفنش اشغال باشد، می‌دانید می‌شود به خانه‌اش رفت. یکی دو کیلومتریِ خانه من و روبه‌روی خانه‌های کانکسی زندگی می‌کند. خیابان‌ها شلوغ نیستند اما هنوز آن‌قدر که در انتظارشان است خالی نشده‌اند. خانه خانم تامپسون از آن ساختمان‌های جمع‌وجور و تروتمیز یک‌طبقه‌ای است که در غرب آمریکا بهش «بنگله»(xii) می‌گویند و در جنوب بلومینگتون «خانه».

خانم تامپسون مدت‌هاست عضو قدیمی کلیسا و سرپرست اجتماعات آن است و هالِ خانه‌اش قرار است جای دورهمی‌ها باشد. او همچنین مامان یکی از بهترین دوست‌های من در این شهر است؛ ف. که از جنگجوهای ویتنام بود و زانویش تیر خورد و حالا در یک شرکت پیمان‌کاری کار می‌کند که انواع و اقسام نمایندگی را در مجتمع خریدها به پا می‌کنند. دارد طلاق می‌گیرد (قصه‌اش طولانی است) و تا وصول رأی دادگاه درباره حق مالکیتِ خانه‌اش با خانم ت. زندگی می‌کند. ف. از آن بازمانده‌های جنگ است که درباره جنگ حرف نمی‌زنند یا با وجود عضویت در انجمن بازماندگان جنگ‌های خارجی آمریکا کارهای غریبی می‌کند و در روز یادبود قربانیان جنگ خودش تنهایی به دشت و دمن می‌زند، و راحت می‌شود فهمید که توی سرش چه افتضاحی است. مثل همه کسانی که کارهای عمرانی می‌کنند، صبح کله سحر بیدار می‌شود و در نتیجه وقتی من رفتم خانه مامانش خیلی وقت بود رفته بود، که از اتفاق می‌شد درست یک ثانیه بعد از آن‌که هواپیمای دوم به برجِ جنوبی خورد، یعنی حدود ساعت ۸:۱۰.

حالا که بهش نگاه می‌کنم، اولین نشانه‌های شوک احتمالی این بود که من زنگ خانه را نزدم و همین‌جوری وارد شدم؛ کاری که در این شهر غیرمعمول است. خانم ت. _ تا حدی به لطف ارتباطات تجاری پسرش _ یک تلویزیون چهل اینچ مسطحِ فیلیپس دارد که دن رَدر (xiii) با تک‌پیراهن و موهایی کمی آشفته برای یک لحظه در آن ظاهر می‌شود (ظاهراً مردم بلومینگتون به‌طرز غیرقابل تحملی اخبار سی.بی.اس. را ترجیح می‌دهند. معلوم نیست چرا). زن‌های دیگری هم از کلیسا این‌جا حاضرند، ولی نمی‌دانم با هیچ کدام سلام و احوال‌پرسی کرده‌ام یا نه، چون این‌جور که یادم می‌آید وقتی وارد شدم همه میخ یکی از آن چند قطعه فیلمی بودند که سی.بی.اس. هیچ وقت دیگر بازپخشش نکرد، که نمایی بود باز و دور از برج شمالی و داربست‌های لختِ طبقه‌های بالایش که در آتش می‌سوختند و نقطه‌نقطه‌هایی که از ساختمان جدا و در دودِ پایین تصویر گم می‌شدند، که بعد نمای بسته ناگهانی و ناواضحی از تصویر نشان داد که نقطه‌ها آدم‌هایی واقعی‌اند، با کت و کراوات و دامن و کفش‌هایی که با سقوط صاحبان‌شان سقوط می‌کردند: بعضی‌شان لبه‌ها یا تیرها را می‌گرفتند و بعد ولش می‌کردند، سروته یا غوطه‌ور و در حال سقوط، و زوجی هم در میانه سقوط از طبقه‌های متعدد انگار (صحتش قابل بررسی نیست) هم‌دیگر را در آغوش گرفته بودند که وقتی دوربین ناگهان بار دیگر نما را باز کرد به نقطه‌هایی بدل شدند _ اصلاً نمی‌دانم این کلیپ چه‌قدر طول کشید _ که بعد از آن دهان دن رَدِر پیش از آن‌که صدایی ازش خارج شود انگار لحظه‌ای تکان خورد، و همه در اتاق سر جایشان نشستند و با چهره‌هایی به هم نگاه کردند که همزمان هم کودکانه بود، هم به‌شدت پیرانه. فکر می‌کنم یکی دو نفر صداهایی از خود درآوردند.

نمی‌دانم دیگر چه بگویم. به نظرم مضحک می‌آید که از وحشت‌زدگی خودمان از یک ویدیوی کوتاه حرف بزنم، وقتی آدم‌های توی خود ویدیو واقعاً داشتند می‌مردند. چیزی هم در کفش‌های در حال سقوط بود که ماجرا را خراب‌تر می‌کرد. فکر می‌کنم پیرزن‌ها بهتر از من تحملش کردند. سپس زیباییِ کریه بازپخش کلیپ برخورد دومین هواپیما به برج؛ آبی و نقره‌ای و سیاه و نارنجی‌ای بی‌نظیر که حاصل از انفجار بودند و چند نقطه دیگر که هم‌چنان سقوط می‌کردند.

phoenix
۱۴۰۰/۰۹/۰۲

بخش اول کتاب ، سخنرانی با عنوان «آب این است» بسیار خواندنی است ، هم با یک مثال خیلی خلاقانه شروع می‌شود هم موضوعش بسیار نغز است. به این می‌پردازد که ما همیشه از زاویه خودمان به جهان نگاه می‌کنیم

- بیشتر
A L I
۱۴۰۰/۱۲/۰۸

توانِ بیرون کشیدنِ مفهوم، هر چند لاغر، هر چند کوچک، تکراری و شاید خسته کننده، اما مداوم و جاری. آنهم از درون متنی با جزئیات بسیار زیاد که شاید خسته کننده و شاید بی ربط باشد. این ها تلاش من در

- بیشتر
سیدطه
۱۴۰۲/۰۸/۰۲

«چگونه به ۵۰ یا شصت سالگی برسیم، پیش از آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه‌مان بگذاریم.» احتمالا وقتی بدانید نویسنده این کتاب خودش از پس رسیدن به هدف این جمله‌ی کتاب بر نیامده است، برایتان عجیب باشد! اما خب ما که

- بیشتر
سروش
۱۴۰۰/۰۴/۲۸

برای علاقمندان به جستار کتاب خوبی است

12345
۱۴۰۰/۱۲/۰۲

کتاب مفیدی در جهت همراهی با جستارروایی است.

1984
۱۴۰۲/۰۵/۲۲

چون آب صاف و شفاف. یادش گرامی.

°♡کتاب باز♡°
۱۴۰۱/۰۹/۲۷

کامل نخوندمش که نظرمو بگم،ولی فصل اول شو دوست داشتم،حداقل این حس رو به من القا کرد این روزمرگی رو همه مردم دنیا درک میکنن و این صداهای اه و ناله توی ذهن م فقط مختص خودم نیست

فرناز
۱۴۰۳/۰۶/۲۰

زاویه نگاهش، قلم مسحور کننده‌ش و چالشی که شما رو درگیر خودش میکنه بسیار لذت‌بخشه و خلاقانه‌س

کاربر ۶۹۹۴۷۳۳
۱۴۰۲/۰۶/۱۸

کتاب بخش اولش خوبه ولی سه بخش دیگه جذابیت کمی دارند

ali ns
۱۴۰۰/۱۱/۱۲

چرا این مدلی بود؟ اصلا چرا یه خواننده باید این کتاب و بخونه؟ چی داشت؟ نتونستم تمومش کنم

احتمالاً خطرناک‌ترین پیامدِ آموزش دانشگاهی _ دست‌کم دربارهٔ من _ برانگیخته‌شدن این میل است که در همه چیز زیادی تأمل کنم، در بحث‌های انتزاعی توی سرم غرق شوم، به جای آن‌که صرفاً به آن‌چه در برابرم می‌گذرد توجه کنم، به آن‌چه درونم می‌گذرد توجه کنم.
محمدحسین
واقعیت‌های بدیهی و در دسترس و مهم معمولاً همان‌هایی هستند که دیدن و حرف زدن درباره‌شان از بقیه سخت‌تر است.
محمدحسین
این حرف‌ها دربارهٔ زندگی پس از مرگ نیست. حقیقتِ واقعی دربارهٔ زندگی قبل از مرگ است. دربارهٔ این‌که چطور به سی یا شاید پنجاه سالگی برسید، بی‌آن‌که بخواهید تفنگ روی شقیقه‌تان بگذارید.
phoenix
در سنگرهای زندگی روزمرهٔ بزرگ‌سالان چیزی به اسم بی‌خدایی وجود ندارد. نپرستیدن وجود ندارد. همه یک چیزی را می‌پرستند. تنها انتخابی که ما می‌توانیم داشته باشیم این است که چه چیزی را بپرستیم. و یک دلیل بارزِ انتخاب هر جور خدا یا هر چیز ماورائی برای پرستش _ مسیح یا الله، یهوه یا خدای مادر ویکا یا چهار حقیقت شریف یا اصول اخلاقی خدشه‌ناپذیر _ این است که تقریباً اگر هر چیز دیگری را بپرستید شما را زنده‌زنده می‌خورد؛ اگر پول یا اشیاء را می‌پرستید و معنای زندگی‌تان را با این‌ها پیدا می‌کنید، هیچ وقت برایتان کافی نخواهد بود. هیچ وقت حس نمی‌کنید به قدر کافی دارید. حقیقت این است. بدن یا زیبایی یا جذابیت جنسی‌تان را بپرستید، آن وقت همیشه حس می‌کنید زشت‌اید، و از وقتی نمایش سن و زمان شروع می‌شود تا وقتی دفن شوید، میلیون‌ها مرگ را تجربه می‌کنید. همهٔ ما این چیزها را در سطحی می‌دانیم؛ به شکل افسانه و ضرب‌المثل و کلیشه و گزین‌گویه و لطیفه و حکمت درآمده‌اند: استخوان‌بندی همهٔ داستان‌های عالی. سختی‌اش این است که حقیقت را در آگاهی روزمره توی چشم بگذارید.
phoenix
«من هنوز پایان دیگری در ذهن دارم (برای خودم، برای او): پایانی که در آن از پس اندوهش برمی‌آید و شب‌ها قبل از خواب مرا می‌بوسد.»
محمدحسین
یکی از اثرات جانبی «وحشت» میلی بی‌تاب‌کننده بود برای زنگ زدن به آن‌هایی که دوست‌شان داری.
محمدحسین
این‌جا مثالی می‌زنم از چیزی کاملاً غلط که من مایل‌ام خودبه‌خود بهش مطمئن باشم: در تجربهٔ آنی من از زندگی همه چیز این باور را در من تقویت می‌کند که مرکز مطلق جهان من هستم؛ واقعی‌ترین، پررنگ‌ترین و مهم‌ترین آدم جهان. ما خیلی کم از این خودمحوری غریزی و بدوی حرف می‌زنیم چون برای جامعه نفرت‌انگیز است اما تقریباً در مورد همهٔ ما _ در اعماق وجودمان _ صادق است. جزو تنظیمات کارخانه‌ای ما است، از بدو تولد روی سخت‌افزارمان حک شده. بهش فکر کنید: هیچ تجربه‌ای نبوده که شما مرکز مطلق آن نباشید. جهانی که تجربه‌اش می‌کنید یا در برابر شماست یا پشت سر شما یا چپ یا راست شما یا در تلویزیون شما یا روی مانیتور شما یا هر جای دیگری. فکرها و احساسات دیگران دربارهٔ شما باید یک‌جوری به شما مربوط شود اما مال خودتان فوری و ضروری و حقیقی‌اند؛
phoenix
«ذهنْ خدمتکاری عالی و اربابی افتضاح است.» این هم مثل خیلی از کلیشه‌ها در ظاهر بی‌مزه و لوث است، اما از واقعیتی بزرگ و وحشتناک حرف می‌زند. اصلاً تصادفی نیست که آدم‌هایی که با تفنگ خودکشی می‌کنند تقریباً همیشه به کله‌شان شلیک می‌کنند. و واقعیت این است که بیشتر آن‌ها در واقع خیلی قبل از کشیدن ماشه مُرده‌اند
phoenix
حالا _ بیست سال بعد از فارغ‌التحصیلی‌ام _ نم‌نم دارم می‌فهمم که کلیشهٔ رایج در علوم انسانی که «به شما یاد می‌دهیم چگونه فکر کنید» در واقع چرک‌نویس ایده‌ای بسیار عمیق‌تر و جدی‌تر است: «یاد بگیریم چگونه فکر کنیم.» در واقع یعنی یاد بگیریم چطور تمرین کنیم که اختیار چگونگی فکرهایمان و چیزهایی را که بهشان فکر می‌کنیم به دست بگیریم. یعنی همیشه آگاه و هوشیار باشیم تا خودمان انتخاب کنیم به چه چیزی توجه کنیم و خودمان انتخاب کنیم که چطور از تجربه‌مان معنا بسازیم. چون اگر نتوانید این نوع انتخاب را در زندگی بزرگ‌سالانه تمرین کنید، کارتان ساخته است.
me
به این یکی کلیشهٔ قدیمی فکر کنید: «ذهنْ خدمتکاری عالی و اربابی افتضاح است.»
رقیه بهرمن

حجم

۱۱۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۳ صفحه

حجم

۱۱۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۷۳ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان