دانلود و خرید کتاب از عشق با من حرف بزن اریش ماریا رمارک ترجمه پرویز شهدی
تصویر جلد کتاب از عشق با من حرف بزن

کتاب از عشق با من حرف بزن

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب از عشق با من حرف بزن

کتاب از عشق با من حرف بزن نوشته اریش ماریا رمارک است،‌ کتاب از عشق با من حرف بزن که با ترجمه پرویز شهدی منتشر شده است، این کتاب داستانی عاشقانه در بستر جنگ است. 

درباره کتاب از عشق با من حرف بزن

کتاب از عشق با من حرف بزن در زمان جنگ جهانی روایت می‌شود، این کتاب داستان یک پزشکی آلمانی به‌نام «راویک» است که غیرقانونی به فرانسه آمده است و در آن‌جا غیرقانونی به شغل پزشکی مشغول است و چون پزشک بسیار توانمندی است سریع بین مراجعانش محبوب می‌شود. یک روز او زنی روبه‌رو می‌شود که قصد خودکشی دارد، زن را نجات می‌دهد اما کم‌کم درگیر عشق می‌شود ولی پناهندگی غیرقانونی‌اش همه چیز را به خطر انداخته است و او دچار مشکلات بعدی می‌شود.

رمارک قلمی تلخ و طنزی گزنده دارد. دو تم اصلی‌اش مرگ و زندگی است، شخصیت‌هایش عاشق زندگی‌اند، اما شرایط دشوار اجتماعی چنان آن‌ها را در تنگنا قرار می‌دهد که جز مرگ راه چارهٔ دیگری نمی‌یابند. جمله‌هایش کوتاه و صریح است. از حشو و زواید داستانی و صحنه‌پردازی‌های ساختگی در آن‌ها اثری نیست. افراد داستان‌هایش از هرگونه ویژگی‌های قهرمانی و گزافه‌گویی، چه در زندگی خصوصی‌شان، چه در عشق‌هاشان و چه در روابط اجتماعی‌شان بری‌اند.

خواندن کتاب از عشق با من حرف بزن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات ضدجنگ پیشنهاد می‌کنیم

درباره اریش ماریا رمارک 

اریش ماریا رُمارک، نویسندهٔ آلمانی در سال ۱۸۹۸ در اوسنابروک آلمان به‌دنیا آمد و در سال ۱۹۷۰ در لوکارنو سوییس از دنیا رفت. اجدادش از فرانسویانی بودند که به‌هنگام انقلاب به آلمان مهاجرت کردند. پدر و مادرش پیش از جنگ جهانی اول در حوالی رود راین سکونت داشتند.

جنگ که شروع شد، رمارک شانزده ساله بود و در دبیرستان تحصیل می‌کرد. به تشویق دبیران دبیرستان و تحت تأثیر تبلیغات جنگ‌طلبانه، به‌اتفاق همکلاسی‌هایش برای خدمت سربازی نام‌نویسی کرد و پس‌از مدت کوتاهی تمرین‌های نظامی به جبهه اعزام شد. خیلی زود متوجه شد که تبلیغات دروغین یک چیز و جنگ چیز دیگری است. بیشتر دوستانش در جبهه‌های گوناگون کشته شدند. پس‌از پایان جنگ و شکست آلمان، در اوضاع دشوار و نابه‌سامان اقتصادی و اجتماعی کشور، به‌دنبال کار به هر دری زد. به تنها حرفه‌ای که نیندیشیده بود، نویسندگی بود. سرانجام تصمیم گرفت خاطرات و تجربه‌های جنگی‌اش را به‌صورت کتابی منتشر کند. «در غرب خبری نیست» در سال ۱۹۲۹ منتشر شد. هیچ‌کس تا آن‌موقع جنگ را به این شکل توصیف نکرده بود. نه از قهرمانی و قهرمان‌بازی خبری بود و نه از جنگ که شروع شد، رمارک شانزده ساله بود و در دبیرستان تحصیل می‌کرد. به تشویق دبیران دبیرستان و تحت تأثیر تبلیغات جنگ‌طلبانه، به‌اتفاق همکلاسی‌هایش برای خدمت سربازی نام‌نویسی کرد و پس‌از مدت کوتاهی تمرین‌های نظامی به جبهه اعزام شد. خیلی زود متوجه شد که تبلیغات دروغین یک چیز و جنگ چیز دیگری است. بیشتر دوستانش در جبهه‌های گوناگون کشته شدند. پس‌از پایان جنگ و شکست آلمان، در اوضاع دشوار و نابه‌سامان اقتصادی و اجتماعی کشور، به‌دنبال کار به هر دری زد. به تنها حرفه‌ای که نیندیشیده بود، نویسندگی بود. سرانجام تصمیم گرفت خاطرات و تجربه‌های جنگی‌اش را به‌صورت کتابی منتشر کند. «در غرب خبری نیست» در سال ۱۹۲۹ منتشر شد. هیچ‌کس تا آن‌موقع جنگ را به این شکل توصیف نکرده بود. نه از قهرمانی و قهرمان‌بازی خبری بود و نه از  صحنه‌پردازی‌های شاعرانه و توصیف‌های اغراق‌آمیز دروغینی که معمولا در داستان‌های جنگی تا آن‌موقع آورده می‌شدند. حقیقت بود، حقیقت تلخ و بزرگ‌ترین فاجعهٔ بشری در کشتاری بی‌رحمانه و وحشیانه، به‌خاطر جاه‌طلبی‌ها و سودجویی‌های مشتی قدرت‌طلب. او ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ در گذشت. 

بخشی از کتاب از عشق با من حرف بزن

راویک احساس کرد زن جوان به او خیره مانده بی‌آن‌که ببیندش. نگاهش از ورای بدن او می‌گذشت و از آن‌سو در فضای تهی شب گم می‌شد. در برابرش چیزی نبود جز یک مانع که راهش را سد می‌کرد، و زن خطاب به همین مانع می‌گفت: ولم کنید.

راویک بی‌درنگ متوجه شد که با یک روسپی سر و کار ندارد. حتا مست هم نیست. فشار انگشتانش را روی بازوی او کم کرد، به‌نحوی که زن می‌توانست به‌آسانی خود را رها کند. اما متوجه این موضوع نشد. راویک پیش‌از رها کردن بازوی او لحظه‌ای صبر کرد، بعد با لحنی ملایم گفت:

ــ این موقع شب کجا می‌روید، کاملا تنها، آن هم در پاریس؟

زن بی‌آن‌که جوابی بدهد، بی‌حرکت برجا ماند، انگار پس‌از متوقف‌شدن دیگر نمی‌توانست حتا یک قدم بردارد. راویک به دیوارهٔ پل تکیه داد. زیر دست‌هایش سنگ مرطوب و زبر دیواره را حس کرد.

با اشارهٔ سر رود سن را نشان داد که امواج خاکستری و متلاطم آن به‌سوی سایهٔ پل آلما می‌غلتید بارانی ریز بر آن هاشور می‌زد و گفت:

ــ شاید به آن‌جا؟

زن پاسخی نداد. راویک گفت: هنوز زود است، خیلی زود، و آب در ماه نوامبر، خیلی سرد.

پاکت سیگاری از جیبش بیرون آورد و دنبال کبریت گشت. توی قوطی دو تا چوب کبریت بیش‌تر نمانده بود. با احتیاط به جلو خم شد و با دست‌هایش برای حمایت از شعلهٔ ضعیف کبریت در برابر بادی که از رودخانه برمی‌خاست جان‌پناهی درست کرد.

زن با صدایی بی‌حال گفت: یک سیگار هم به من بدهید.

ــ این سیگارها الجزایری‌اند... با توتون سیاه مخصوص افراد لژیون خارجی. احتمالا برای شما خیلی تند است... ولی سیگار دیگری ندارم.

aida
۱۴۰۲/۱۲/۰۹

از خواندن این کتاب بسیار لذت بردم، عالی بود

sibsabz88
۱۴۰۲/۰۹/۱۶

داستان رو بسیار دوست داشتم، با شخصیت اصلی همراه شدم و در یک سفر روحی تجربه کردم. حتی در دل آشوب هم میشه رشد کرد و انسان بهتری شد… شخصیت‌پردازی‌های روان و روند داستانی که حلقه در حلقه ماجراهای داستان رو

- بیشتر
reyhaneh
۱۴۰۳/۰۴/۱۱

بخاطر نظرات مثبت کتاب رو خوندم تا آخر اما هیچ چیز خوشایندی نداشت با وجود علاقه ای که به موضوع کتاب داشتم اصلا لذت نبردم دلنشین نبود

وقایع‌نویس
۱۴۰۲/۰۶/۲۲

قلم نویسنده‌ و مترجم‌ واقعا عالی بود حس واقعی بودن ب آدم میده و به دور از کلیشه بود، عالی ترین اثری بود ک در این باره خوندم

ر.د.ب
۱۴۰۱/۱۱/۲۰

عالی بود. لذت بردم. ترجمه هم عالی بود.

معصومه
۱۴۰۳/۰۱/۲۱

من نسخه چاپی این کتابو خوندم. یعنی بگم خیلی فوق العاده و جذاب بود.کتاب شما رو تا آخر با خودش همراه میکنه. خیلی دوست دارم دوباره بخونمش.

Reza Permon
۱۴۰۳/۰۱/۱۸

روایت یک عشق بین پزشکی آلمانی به نام راویک که در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم با دختری در خیابان‌های پاریس آشنا می‌شود.رابطه‌ی آنها دچار فراز و نشیب زیادی می‌شود و فرصتی برای آنها ایجاد می‌گردد که از خلال این عشق

- بیشتر
از خودم می‌پرسم ما چرا زنده‌ایم. ــ خیلی ساده است، برای این‌که این سوآل را از خودمان بکنیم
آلب
هیچ مرضی به‌اندازهٔ قدرت‌طلبی مسری نیست. ــ و هیچ‌چیز به‌اندازهٔ قدرت آدم‌ها را عوض نمی‌کند
آلب
فراموشی! چه کلمه‌ای، سرشار از وحشت، از تسکین و از افسون. آدم آیا می‌تواند بدون فراموش کردن به زندگی ادامه دهد؟... ولی کی می‌تواند همه‌چیز را از یاد ببرد؟ قلب پر است از خاکستر سنگین خاطره‌ها. فقط موقعی که آدم دیگر هیچ هدفی در زندگی ندارد، آن‌وقت به‌راستی آزاد است.
moji
مطمئن‌شدن از واقعیت‌ها ناراحت‌کننده نیست. فقط آن‌چه قبل و بعداز دانستن آن روی می‌دهد دردآور است.
آلب
تو راز بدبختی‌های دنیا را کشف کرده‌ای، بوریس. آدم هرگز آن‌چه را که به‌سر دیگران می‌آورد احساس نمی‌کند.
آلب
تا زمانی که امکانی وجود دارد، آدم باید دست به هر تلاشی بزند. اما موقعی که دیگر کاری از دستش ساخته نیست، باید همه‌چیز را فراموش کند. به خود بیاید. ابراز احساسات برای لحظات آرام به کار می‌آید... نه موقعی که جان آدم در خطر است. مرده‌ها را باید به خاک سپرد و به زندگی ادامه داد. این کار لازم بود. آه و ناله کردن چیزی بود و و زندگی‌کردن چیزی دیگر. آدم وقتی با واقعیت روبه‌رو می‌شود و آن را می‌پذیرد، کم‌تر اندوهگین نیست، اما این تنها وسیله برای زنده‌ماندن است.
آلب
زندگی خیلی بزرگ‌تر از آن است که پیش‌از مُردن ما فنا شود.
آلب
دویست‌وپنجاه هزار شلینگ گرفت و با طلاق موافقت کرد. ــ بهای مناسبی بوده. هرچه را آدم بتواند با پول به‌دست بیاورد ارزان است.
آلب
موقعی که آدم دیگر به هیچ‌چیز اعتقاد ندارد ناگهان تقدس را به مفهوم انسانی آن کشف می‌کند. حتا به کوچک‌ترین بارقهٔ حیات که کرم کوچکی را به حرکت درمی‌آورد و وادارش می‌کند از خاک بیرون بیاید احترام می‌گذارد.
آلب
خسته‌ام. همه‌چیز دارد تکرار می‌شود. چرا، راویک؟ ــ چیزی تکرار نمی‌شود. این ما هستیم که مکرریم، همین.
آلب
عادت نفرت‌انگیز لباس‌کندن. از آن هم گریزی نبود. آدم باید تنها زندگی کند تا این‌چیزها را بفهمد. با حالت رضا و تسلیمی کریه به انجام آن‌ها تن دردهد. خیلی‌وقت‌ها با لباس خوابیده بود؛ اما این کار جزو استثناها بود. امکان نداشت آدم بتواند از قاعدهٔ کلی شانه خالی کند! دوش را باز کرد و گذاشت چندین دقیقه آب سرد بدنش را زیر ضربات شلاق‌وار خود بگیرد. پیش‌از آن‌که خود را خشک کند، نفس عمیقی کشید. اسباب خشنودی‌های کوچک زندگی: آب، هوا، باران شبانه. در این مورد هم آدم باید تنها زندگی کند تا به این چیزها پی ببرد.
آلب
حسادت با هوایی که طرف تنفس می‌کند شروع می‌شود.
آلب
زن‌ها را یا باید پرستید یا رهاشان کرد. حد وسطی وجود ندارد.
کاربر ۲۱۲۵۶۴۷
زندگی‌ای شگفت‌آور در شبی شگفت‌آور. خون در رگ‌هایش با سرعت بیش‌تری به گردش درآمد، گرم و پرهیجان، اما چیزی بالاتر از هوس. زندگی بود. هزاران‌بار لعنتی و هزاران‌بار دلپذیر، بیش‌تر وقت‌ها ازدست‌رفته و دوباره بازیافته. همان زندگی‌ای که ساعتی پیش در نظرش چشم‌اندازی خشک، متروک و افسرده‌کننده داشت، و اکنون همچون هزاران چشمهٔ زمزمه‌گر می‌جوشید و لحظهٔ سحرآمیزی را که دیگر به آن اعتقادی نداشت، با خود بازمی‌آورد. بار دیگر نخستین انسان بود، منزه و باصفا سر از موج بیرون می‌آورد و به خشکی پا می‌گذاشت. هم پرسش بود و هم پاسخ. سرشار از شور و شوق و طوفان در چشمانش شروع می‌کرد به پدیدآمدن.
آلب
بدون رؤیاهامان نمی‌توانیم واقعیت را تحمل کنیم.
آلب
هیچ مرضی به‌اندازهٔ قدرت‌طلبی مسری نیست. ــ و هیچ‌چیز به‌اندازهٔ قدرت آدم‌ها را عوض نمی‌کند
آلب
باید خوشحال باشم. ولی خسته‌ام. همه‌چیز دارد تکرار می‌شود. چرا، راویک؟ ــ چیزی تکرار نمی‌شود. این ما هستیم که مکرریم، همین.
آلب
تأسف خوردن کار کاملا بیهوده‌ای است! آدم نمی‌تواند به گذشته برگردد. آن‌چه را اتفاق افتاده نمی‌تواند ترمیم کند. وگرنه همگی قدیس می‌شدیم. علاوه‌بر این، زندگی از ما نمی‌خواهد آدم‌های کاملی باشیم. اگر کامل بودیم جای‌مان در موزه بود.
آلب
آدم برای این‌که خود را مورد مضحکه قرار دهد، هم شهامت باید داشته باشد و هم وارستگی.
آلب
ما همگی وابستهٔ همدیگریم. این کورسوهای زودگذر نیکوکاری را هیچ‌وقت نباید بگذاریم بیهوده هدر شود. این بارقه‌ها به آن‌هایی که به‌طور دایم در خطرند قوت قلب می‌دهند.
آلب

حجم

۴۸۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۴۴ صفحه

حجم

۴۸۲٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۴۴ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان