کتاب مهمان نوازی ملی
معرفی کتاب مهمان نوازی ملی
کتاب مهمان نوازی ملی اثری از عزیز نسین است که با ترجمه غلامعلی لطیفی منتشر شده است. این اثر چکیدهای از آثار او است که به انتخاب خودش در این مجموعه گردآمده است.
درباره کتاب مهمان نوازی ملی
مهمان نوازی ملی اثری جذاب است که گزیدهای از داستانهای کوتاه عزیز نسین را در این مجموعه گرد هم آورده است. او که در طول عمرش، بیش از صدوده اثر در زمینههای مختلف شعر، هجونامه، حکایات خندهآور، حکایات جدّی، رمان، نمایشنامه، کتاب کودک، خاطره، ستون و سرمقاله برای مطبوعات، مقالات، گفتگو و نامهها (در ۵ جلد). منتشر کرده است، چکیدهای از تمام آثارش را در این کتاب قرار داده است.
کتابی که میتواند بینشی کلی از آثار او به شما ببخشد و همچنین تجربه متفاوتی از خواندن آثار این نویسنده پرآوازه را برایتان فراهم کند.
کتاب مهمان نوازی ملی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
مهمان نوازی ملی، کتابی جذاب برای تمام دوستداران آثار طنز و علاقهمندان به آثار عزیز نسین است.
درباره عزیز نسین
عزیز نسین با نام اصلی محمت نصرت، نویسنده، مترجم و طنزنویس ۲۰ دسامبر ۱۹۱۵ در استانبول به دنیا آمد. عزیز را که نام پدرش است به عنوان نام هنری خود برگزید و به دلیل روحیه طنزش، نسین، به معنای «تو چه کارهای؟» را هم به آن اضافه کرد. سردبیر گاهنامه طنز بود و به دلیل دیدگاههای سیاسیاش، چندین بار به زندان افتاد.
او داستانهای کوتاه بسیاری منتشر کرد که بارها با ترجمه مترجمان مختلفی همچون ثمین باغچهبان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه شدند. اما به طور کلی آثارش در سراسر دنیا به سی زبان ترجمه شدهاند. در سال ۱۹۵۶ موفق شد تا مدال طلای فکاهینویسان جهان را برنده شود و در سالهای ۱۹۵۷، ۱۹۶۳ و ۱۹۶۶ در مسابقات بینالمللی طنزنویسی مقام اول را کسب کرده است.
عزیز نسین توانست از یک سوقصد از طرف گروههای افراطی در حادثه آتشسوزی هتل جان سالم به در برد. اما در ۶ ژوئیه ۱۹۹۵ در آلاچاتی در استان ازمیر ترکیه از دنیا رفت. کتابهای او از جمله آثاری هستند که نظر بزرگان ادبیات را هم به خود جلب کردهاند.
محمود دولتآبادی یکی از کسانی است که کارهای او را به شدت دوست دارد و به مردم گفته است: اگر کتابهای عزیز نسین را پیدا کردید، آنها را حتما بخوانید.
بخشی از کتاب مهمان نوازی ملی
احتمالاً از دریافت تلگراف «تو را دوست دارم، تولسو» و این که این تلگراف چیست و تولسو کیست، خیلی تعجب کردهای.
راستش این کار نباید کار آدم عاقلی بوده باشد. اما موقعی که آن تلگراف را میفرستادم نمیتوانم بگویم که به طور کامل سرعقل بودم. آن روز مثل آدمهای خوابگرد بودم و آن تلگراف را برخلاف میلم برایت فرستادم.
از یک هفته پیش، در شهر به آن شلوغی، دنیایی که در آن غریبه بودم، آن شب برای اولینبار تنها مانده بودم. در شهر غریب، تنهایی آدم چندین برابر میشود. گویی از تنهایی، هوایی که من در آن بودم بهتدریج غلیظ میشد و من در غلیظی آن به سختی حرکت میکردم. در این حالتِ روحمانند، جز غرق کردن هوش و حواسم در مشروب و فراموش کردن خودم، چاره دیگری نداشتم. نخواستم به رستوارنهای گرانقیمت و کابارههایی که در اطراف هتلی که در آن اقامت داشتم پیدا میشدند، بروم، چون که میخواستم نه در میان آدمهای آهاردار، رومیزیهای آهاردار، صحبتهای آهاردار، بلکه در میان آدمهای چین و چروکدار، رومیزیهای چینوچروکدار و صحبتهای چین و چروکدار، فقط با خودم تنها باشم.
در کوچه پس کوچههای شهر پرسه زدم، به طوری که یک وقت در آن شهر بزرگ خودم را گم کردم. دوست دارم در شهرهای بزرگی که در آنها غریبه هستم، خودم را به دست ازدحام جمعیت بسپارم و گم کنم. میدانستم که هر طور شده میتوانم سوار یک تاکسی بشوم و به هتل خودم بازگردم. چند میخانه دلخواهم را یافتم. در بعضیهاشان داخل شدم و از پنجره دودگرفته بعضی دیگر نگاهی به درون انداختم. در یکی از آنها، در گوشهای که بتوانم تنها باشم، میزی یافتم. این، تنها میز خالی بود. احتمالاً به این سبب خالی مانده بود که بر سر راه رختکن واقع شده بود. خوشم آمد. در همهمه صحبتها هم، بوی الکل به مشام میرسید. چیزی که غریبه بودنم را به رخم بکشد وجود نداشت. کار خدمتگزاری را سه زن به عهده داشتند. از میان آنها، آنکه از سبزههای دریای مدیترانه بود سر میزم آمد و سفارشم را جویا شد. سالاد، پنیر مخلوط و شراب سفید خواستم. زن سبزه مدیترانهای، به همراه چیزهایی که سفارش داده بودم با تک میخک سرخی که در یک گلدان کوچک بلورین آورد، ذوق و ظرافتش را هم نشان داد. تشکر کردم. آن تک میخک، از آن درشتهای چشمگیر نبود، اما از آن میخکهای کوچکی بود که عطر جانفزایی دارند. تمام عطر آن را چنان به درونم کشیدم که گویی با بوییدن آن، قصد تمامکردنش را دارم. با چند جرعهای که نوشیدم، بهتدریج به خود آمدم. با آن که رویم به طرف در بود. اما باز شدن آن را ندیده بودم. آن مرد را در ورودی در دیدم. آدمی بود به سن و سال خودم. در حالی که با چشم به دنبال جایی برای نشستن میگشت، همانطور ایستاده بود. گویا چشمش مرا گرفت، چون که به سویم آمد.
گفت: اجازه میدین منم بنشینم؟
با بیمیلی گفتم: البته، بفرمایین.
فعلاً نمیخواستم تنهاییام را با چنین آدمی شریک شوم... دلم گرفته بود. تشکر کرد و در مقابلم نشست. به آن زن سبزه مدیترانهای، عیناً مانند من، پنیر مخلوط، سالاد و شراب سفید سفارش داد.
مانند من، بعد از بوییدن عمیق میخک، گفت: من این میخکهای کوچک پرعطر را بیشتر از اون درشتها و چشمگیرهاش دوست دارم، اونا، مثل هر ازخودراضی، ریخت و قیافه دارن، اما عطروبو ندارن. اینا مثل فرومایهها برای خودشون بازاریابی نمیکنن، عطر و بوشونم جانفزاست...
بعد از پر کردن جام شرابش، آن را بلند کرد و گفت: به سلامتی!
جام خودم را به مال او زدم و گفتم: به سلامتی!
دیگر نطقش باز شد و گفت یکهفتهای است که در این شهر به صورت غریبه زندگی میکند. گفتم: منم همینطور!
اینبار، من برای باز کردن سر صحبت و رعایت ادب، پرسیدم که چه کار و حرفهای دارد. گفت: تولسو را دوست دارم.
احتمال دادم سؤالم را درست متوجه نشده است. گفتم: میخواستم بدونم کارتون چیه.
منم جوابتونو دادم. کارم دوست داشتن تولسوست.
متوجه سردرگمیام شد و لازم دید توضیح بیشتری بدهد: آیا در دنیا کاری هم مهمتر از دوست داشتن وجود داره؟ تا امروز تولسو را دوست داشتهام و تا دم مرگ هم دوست خواهم داشت. بزرگترین خوشبختی اینه که آدم کارشو دوست داشته باشه...
حجم
۱۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه