بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنگبار | طاقچه
تصویر جلد کتاب زنگبار

بریده‌هایی از کتاب زنگبار

نویسنده:آلفرد آندرش
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۱۳ رأی
۳٫۹
(۱۳)
انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
شلاله
با خود می‌گفت من اما نمی‌خواهم یک قایق ماهیگیری بخرم و نانم را از این کار ملال‌آور درآورم. من قایقی می‌خواهم که با آن بزنم به دریای آزاد، قایقی که از این‌جا بیرونم ببرد. هر کاری که هک فین می‌کرد من هم می‌توانم بکنم؛ هم می‌توانم ماهی بگیرم، هم سُرخش کنم، هم خودم را قایم کنم.
شلاله
عجب مملکت مامانی نازی داریم! مردم جلو کشتی‌های بیگانه منتظر می‌مانند که شاید بتوانند از این خاک فرار کنند.
نازنین بنایی
انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
نازنین بنایی
انسان به هیچ روی نباید خود را به این توهم واگذارد که خدا دعایش را اجابت کند. آدم فقط به آن سبب باید دعا کند که به وجود خدا یقین دارد. می‌داند که خدا هست، اما بسیار دور، به قدری دور که دسترسی به او ممکن نیست. خدا نمرده بود، ولی فریادزدن هم کار بی‌حاصلی بود. نعره‌کشیدن کسی که زیر شکنجهٔ دژخیم افتاده کاری بی‌معنا بود. البته انسان باید در مقابل شیطان مقاومت کند. باید به دیگران اندرز دهد، اما فقط به این منظور که به مردم یادآوری کند که دنیا در چنگ شیطان افتاده و خدا از انسان دوری جسته است. هیچ جایی برای تسلی وجود نداشت و بزرگی این مرد روحانی در همین بود که نوید عافیت را انکار می‌کرد. اما شهادت را نیز بی‌معنی می‌دانست. جایی که خدا به دردهای ما اعتنایی ندارد و دیوارهای این اتاقی که دنیای ماست هرگونه صدایی را فرومی‌بلعد، چه فایده دارد که انسان خود را به شکنجهٔ دژخیم تسلیم کند و فریاد بزند؟
نازنین بنایی
با خود گفت من حالا به ماهی می‌مانم، یک ماهی جلو قلاب. آزادم به آن گاز بزنم یا نزنم. ماهی آزاد است؟ می‌تواند تصمیم بگیرد؟ از روی خرافات ماهیگیرانه‌ای که از قدیم به آن عادت کرده بود گفت معلوم است که می‌تواند! و با تحقیری که نسبت به ماهی داشت گفت: منتها ماهی شعور ندارد؛ اگر داشت، به قلاب بند نمی‌شد.
شلاله
پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
شلاله
انسان هیچ‌وقت برای برداشتن یک قدم اساسی بیش از اندازه پیر نیست، مگر وقتی چیزی در درونش شکسته باشد.
AS4438
مگر یکی از این متون مقدسش را نمی‌خواند؟ راهب‌های جوان مگر این‌طورند؟ مگر می‌شود آدم راهب باشد و دل خود را به متن مقدسی که می‌خواند کاملا وانسپارد و جان جانش را در آن نیابد؟ کسوت راهبان را بپذیرد و آزاد بماند؟ قواعد زندگی رُهبانی را رعایت کند و ذهن خود را اسیر جزم نسازد؟
شلاله
از مراسم تأییدم به بعد، دیگر پا به کلیسا نگذاشته‌ام. خودم هم نمی‌دانم که به چیزی اعتقاد دارم یا ندارم. به خدا چرا! اعتقاد دارم. اما تازه چند سال پیش بود که فهمیدم یهودی‌ام. بچه که بودم، فکر می‌کردم آلمانی‌ام. اما مدتی است که می‌گویند یهودی‌ام.
شلاله
اما حالا ناگهان دریافت که یهودیان تقریبآ همان هستند که سیاهان در امریکا. این دختر، این‌جا روی کشتی، درست همان نقشی را داشت که جیم سیاه‌پوست برای هکلبری فین. کسی بود که باید آزادش کرد.
شلاله
پسر با خود گفت تازه قایم‌شدن هم که نشد کار! آدم باید بگذارد و برود. آدم باید از این‌جا برود، اما باید به جایی هم برسد. آدم نباید کار پدر را بکند. پدر هم می‌خواست از این‌جا فرار کند. اما همه‌اش می‌رفت وسط دریا، بی‌هدف. وقتی آدم نخواهد غیر از وسط دریا جایی برود، ناچار هربار برمی‌گردد. پسر با خود می‌گفت آدم فقط وقتی می‌تواند از این‌جا کنده شده باشد که آن‌طرف دریا به خشکی برسد.
نازنین بنایی
پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
نازنین بنایی
خواب‌های من همه از اندوه سیاهند. هیچ‌چیزی که نوید تسلایی باشد در آن‌ها پیدا نمی‌شود.
نازنین بنایی
خاطره‌ای از پدرش نداشت. اما وقتی حرف‌های مادرش را دربارهٔ او می‌شنید، می‌فهمید که پدرش چرا مرده بود. پدرش مرده بود، زیرا هرگز نتوانسته بود دنیا را سِیر کند. سفرهای بی‌معنی‌اش به میان دریا و میخوارگی‌اش بیان فوران یأس بود و تلاش برای واکندن خود از زندگی‌اش که از هر چیز دیدنی خالی بود.
Smnhgh
جوان غیر از او و امثال او بود؛ ابدآ در کتابش بی‌خود نشده بود. تسلیم آنچه می‌خواند نبود. پس چه می‌کرد؟ به‌سادگی می‌خواند، با دقت و نازک‌اندیشی کوشان، تا معنی دقیق آنچه را می‌خواند دریابد. ذهنش سخت بر کتابش متمرکز بود. اما بر آنچه می‌خواند داوری می‌کرد. به نظر می‌رسید به سطرسطر آنچه می‌خواند آگاه است. دست‌هایش فروآویخته بود، اما پیوسته آماده که انگشت انتقاد بردارد و نشان دهد که چیزی در آنچه می‌خواند درست نیست و او آن را نمی‌پذیرد. گرگور در دل گفت بله، او سبکبارتر از ماست، و سبکبال‌تر. به کسی می‌ماند که هر لحظه می‌تواند کتاب را ببندد و برخیزد و به کار دیگری بپردازد.
Smnhgh
هلاندر گفت شما یکی از آن‌هایی هستید که وقتی لازم باشد، می‌توانند مختصری را که از کتاب مقدس خوانده‌اند به یاد آورند. ‫گرگور گفت بله، من یکی از این‌جور آدم‌ها هستم. ولی خب، دانستن انجیل تقصیر من نیست. شمایید که آن را به‌زور به ما یاد داده‌اید
Smnhgh

حجم

۱۶۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۶۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۶۰%
تومان