کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم
معرفی کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم
کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم نوشته هاینریش بل نویسنده مشهور آلمانی است که با ترجمه کیکاووس جهانداری منتشر شده است. هاینریش بل در میان کتابخوانهای ایرانی با کتاب عقاید یک دلقک شناخته میشود.
درباره کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم
بیلیارد در ساعت نه و نیم وقایعنگاری هشت ساعت از روز ششم سپتامبر ۱۹۵۸ است که یازده راوی، گاه با شرح ماجراهایی در گذشته، به روایت آن میپردازند. رمان دربارهی خانوادهای سرشناس در آلمان پس از جنگ است؛ خانوادهای که معماری در آن عملاً به حرفهی موروثی تبدیل شده است، ولی حتی پس از نیم قرن حضور فعال در طبقه فرهیخته جامعه، هنوز در برابر پرسش «ساختن یا ویران کردن» به پاسخی قطعی نرسیده است.
این کتاب هشتمین اثر هاینریش بل است که در سال ۱۹۵۹ منتشر شده و بیتردید پیچیدهترین رمان او بهلحاظ پرداخت و شیوهی روایت است. بل در این داستان رئالیسم مألوف خود را کنار میگذارد و با خلق رمانی مدرن دست به تجربهای میزند که در عین تفاوت با سایر کارهای تحسینشدهاش یکی از نقاط درخشان کارنامهی ادبی او به حساب میآید.
خوانندهٔ کتاب به جای شنیدن روایتی سرراست و عینی از وقایع، واقعیت را از خلال تکگوییهای درونی شخصیتهای داستان و سیلانِ ذهن ایشان در خاطرات دور و نزدیکشان، بهتدریج و آنگونه که برای او نمود پیدا میکند بازسازی میکند. به همین دلیل شاید قدری طول بکشد تا خواننده با روند غیرخطی روایت و تعدد راویان داستان خو بگیرد، اما همینکه در فضای آن قرار گرفت، خود را در لذت و هیجانی غوطهور مییابد که با پایانیافتن داستان هم رهایش نمیکند.
دلیل نامگذاری کتاب این است که پدرِ خاندان فهمل، سربازی قدیمی و معمار است. او عادت دارد که راس ساعت نه و نیم تا ساعت ۱۱ در هتل پرنس هانریش بیلیارد بازی کند. این رفتار وسواسگونه باعث این نامگذاری شده است.
خواندن کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم را به چه کسانی پشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات اروپای غربی و کسانی که از آثار هاینریش بل لذت میبرند پیشنهاد میکنیم.
درباره هاینریش بل
هاینریش بل در ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در کلن آلمان در خانوادهای کاتولیک رومی و صلح طلب متولد شد که بعدها با ظهور نازیسم مخالفت کردند. بل در طی دهه ۱۹۳۰ ببا پیوستن به گروه جوانان هیتلر مخالفت کرد. او قبل از تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه کلن ، نزد یک کتابفروش شاگردی میکرد. در زمان خدمت سربازی در ورماخت، در لهستان، فرانسه، رومانی، مجارستان و اتحاد جماهیر شوروی خدمت کرد.
در سال ۱۹۴۲، بل با آنماری چک ازدواج کرد، که از او صاحب سه پسر شد. به نظر میرسد بل در ابتدای جوانی با هیتلر همسو بوده است نامههایی که بل از جبههٔ جنگ به دوست دختر و همسر آیندهاش، آنماری مینوشت، به خوبی این مدعا را اثبات میکند. اما پس از زخمی شدن در جبههٔ شرق، دیدگاهش تغییر کرد و به عمق فاجعهٔ جنگ و جنایت رژیم نازی پی برد.
هاینریش بل در طول جنگ چند بار زخمی شد، از پادگان فرار کرد و با جعل برگههای عبور خود را به غرب رساند. در آنجا به دست آمریکاییها دستگیر شد. پس از آنکه سرانجام از زندان آمریکاییها آزاد شد، با همسرش در شهر کلن، شهری که ۸۰ درصدش در اثر جنگ ویران شده بود، اقامت کردند.
بل در سن ۳۰ سالگی نویسنده تمام وقت شد. اولین رمان او، قطار به موقع رسید، است.
هاینریش بُل عاشق مردمان ساده و کمتر پیچیده است و قهرمانان داستانهای او درماندگان و شکستخوردگان هستند نمونه اعلای این قهرمان شخصیت اصلی عقاید یک دلقک است، اما بُل آنها را شکستخورده نمیداند و نشان میدهد که حرص به کسب مال و مقام، وقتی که انسان میتواند علیرغم دشواریها تا به آخر انسان باقی بماند، مسخره است و هاینریش بُل کسی است که تا به آخر انسان باقی میماند.
هاینریش بل خروج خود و همسرش را از کلیسای کاتولیک، در سال ۱۹۷۶، اعلام کرد. او در ۱۶ ژوئیه ۱۹۸۵ از دنیا رفت و در نزدیکی زادگاهش به خاک سپرده شد.
آثار هاینریش بل
- قطار به موقع رسید (۱۹۴۹)
- گوسفندان سیاه (۱۹۵۱)
- آدم، کجا بودی؟ (۱۹۵۱)
- و حتی یک کلمه هم نگفت (۱۹۵۳)
- خانهای بیسرپرست (۱۹۵۴)
- نان سالهای جوانی (۱۹۵۵)
- یادداشتهای روزانه ایرلند (۱۹۵۷)
- بیلیارد در ساعت نه و نیم (۱۹۵۹)
- عقاید یک دلقک (۱۹۶۳)
- جدایی از گروه (۱۹۶۴)
- پایان مأموریت (۱۹۶۶)
- سیمای زنی در میان جمع (۱۹۷۱)
- آبروی از دست رفته کاترینا بلوم (۱۹۷۴)
- شبکه امنیتی (۱۹۷۹)
- زنان در چشمانداز رودخانه (۱۹۸۵)
- میراث (۱۹۸۲)
- فرشته سکوت کرد (۱۹۹۲)
- اتفاق (۱۹۸۱)
- ویمپو (۱۹۸۱)
- راهب (۱۹۸۲)
بخشی از کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم
هر وقت دلنگرانی داشت یا از جریان کارش که در حدِ اعلای دقت بود دلخور میشد، میرفت بیرون و پلاک برنجی روی در را برق میانداخت: «دکتر روبرت فهمل، دفتر محاسبات استاتیک، بعدازظهرها تعطیل است.» دودودم راهآهن، کثافت ناشی از دود اگزوزها و گردوخاک خیابان او را وامیداشت هر روز کهنه و روغن جلا را از کشو بیرون بکشد و دوست داشت که این دقایق تمیزکاری را یکربع تا نیمساعت کش بدهد. در آنطرف، در خانهٔ شمارهٔ ۸ مودستگاسّه، میتوانست پشت پنجرههای گردگرفته ماشینهای چاپ را که میکوبیدند و به صورت خستگیناپذیری نوشتههای اخلاقی و موعظهآمیز را روی کاغذ سفید چاپ میزدند ببیند؛ لرزهها را حس میکرد و گمان داشت که او را بر کشتی غوطهور در دریا یا کشتیای که تازه میخواهد لنگر بکشد نشاندهاند. زندگی در خیابان جریان داشت: ماشینهای باری، شاگردها، راهبهها؛ و جلوی مغازههای سبزیفروشی، صندوقهای سیب و پرتقال و گوجهفرنگی. در خانهٔ پهلویی، جلوی مغازهٔ گرِتس، دو شاگردقصاب مشغول آویختن لاشِ گرازی بودند که از بدنش خون سیاهرنگی بر روی آسفالت میچکید. از سروصدا و کثافت خیابان خوشش آمد. لجاجت در درونش سربرداشت، کلهشقی قوت گرفت و به فکر استعفا افتاد ــ برود در یکی از این آشغالدانیها کار بگیرد که امورشان در حیاطخلوت سپری میشود؛ جایی که کابلهای برق، ادویه یا پیاز میفروشند؛ جایی که رئیسهای نیمهچرکونیمهتمیز با بندشلوارهای پایینافتاده و گرفتاریها و مشغلههای گوناگون دلشان میخواهد با آدم خودمانی بشوند و لااقل این امکان وجود دارد که دست ردی به سینهٔ آنها بزنی؛ جایی که با هزار کشمکش میتوان ساعتی را که باید در اتاق دندانساز به انتظار نشست مرخصی گرفت؛ جایی که برای نامزدی یک دخترِ همکار پول جمع میکنند، برای چشمروشنی خانه یا خرید کتابی دربارهٔ عشق؛ جایی که شوخیهای زشت و کثیف مردانِ همکار آدم را به یاد این میاندازد که لااقل خودش پاک و دستنخورده مانده است؛ زندگی؛ نه این نظم وترتیب بیعیب وایراد، نه این رئیسی که بیعیب ونقص لباس میپوشد و مؤدب است و آدم از او حساب میبرد. در پشت این آدابدانی و نزاکت، تحقیر و اهانتی پنهان بود که آقای فهمل با هرکس سروکار داشت آن را نثارش میکرد. ولی خب مگر آقای فهمل غیر از او با چه کسی سروکار داشت؟ تا جایی که به یاد میآورد او را با احدی گرم صحبت ندیده بود ــ مگر با پدرش، پسرش و دخترش. هیچ نشده بود که او را با مادرش ببیند. مادرش جایی در آسایشگاهی که مخصوص بیماران روانی است زندگی میکرد، و این آقای شرلّا، که هنوز اسمش بر روی کارت قرمز دیده میشد، هرگز سراغ او را نگرفته بود. فهمل به کسی وقت ملاقات نمیداد؛ او موظف بود خودش از مشتریانی که با تلفن تماس میگرفتند خواهش کند که کتبآ به فهمل رجوع کنند.
وقتی که فهمل غلطهایش را میگرفت، دستش را با تحقیر تکانی میداد و میگفت: «بسیار خب، حالا لطفآ یک بار دیگر تکرار کنید.» و این البته کم پیش میآمد، زیرا او خود به اشتباهات نادری که از دستش درمیرفت پی میبرد. بههرحال فهمل «لطفآ» را هرگز از یاد نمیبرد. وقتی چند ساعت مرخصی میخواست، فهمل چند روز مرخصی میداد. هنگام مرگ مادرش گفته بود: «پس دفتر را چهار روز میبندیم... یا میخواهید یک هفته.» اما او یک هفته نمیخواست، حتی چهار روز هم نمیخواست، فقط سه روز. و تازه همین سه روز هم در خلوتِ خانه به نظرش خیلی طولانی آمد. بدیهی است که فهمل در مراسم تدفین و دعای آمرزش اموات هم با لباس یکدست سیاه حاضر شد. پدرش، پسرش و دخترش هم آمدند و با خود تاجِگلهای بسیار بزرگی هم آوردند که با دست خودشان نثار کردند، به دعا گوش دادند و پدر پیر فهمل که او دوستش داشت درِ گوشش گفت: «ما فهملها مرگ را میشناسیم و زبان همدیگر را میفهمیم، بچهجان.»
هر تقاضایی که در مسائل رفاهی داشت با موافقت تام و تمام روبهرو میشد و بدینترتیب در طول سالها، برزبانآوردن خواهشی به منظور جلب التفات برایش مشکلتر شده بود. فهمل ساعت کار را مرتبآ کمتر کرده بود؛ در سال اولِ خدمت
از هشت تا چهار کار میکرد، ولی از دو سال پیش به این طرف، کارش به صورتی درآمده بود که بهخوبی میتوانست آن را بین ساعت هشت تا یک انجام بدهد و تازه آنقدر هم وقت زیاد بیاورد که حوصلهاش سربرود و دقایقی را که سرگرم نظافتکاری بود تا نیم ساعت کش بدهد ــ خب، دیگر هیچ لکهای بر روی پلاک برنجی دیده نمیشد! درحالیکه آه میکشید درِ شیشهٔ روغن جلا را بست و کهنه را تا کرد. ماشینهای چاپ همانطور میکوبیدند و بیوقفه مطالب اخلاقی و پندواندرز بر روی کاغذ سفید چاپ میزدند. از لاشهٔ گراز هم همانطور خون میچکید. ماشینهای باری؛ شاگردها؛ راهبهها. زندگی در خیابان جریان داشت.
حجم
۳۴۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۲۳ صفحه
حجم
۳۴۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۲۳ صفحه
نظرات کاربران
صد حیف که هاینریش بل عمدتا فقط با عقاید یک دلقک شناخته شده
من این کتاب رو خیلی دوست داشتم البته ممکنه همه نپسندند. کتاب نسبت به عقاید یک دلقک پیچیدگی داره ولی پیچیدگی لذت بخش. هاینریش بل از نویسندگان مورد علاقمه.
خواندن این کتاب آقای بل به ذهنی کاملا آرام احتیاج دارد و اونقدر گیج کنندست که تا حدی با اعصاب خواننده بازی میشود. البته بعضی قسمتها روانتر و قشنگ است ولی در کل من که واقعا سردرگم شدم و حس