دانلود و خرید کتاب جاده کورمک مک‌کارتی ترجمه حسین نوش‌آذر
تصویر جلد کتاب جاده

کتاب جاده

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۷۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جاده

کتاب جاده، رمانی نوشته کورمک مک‌کارتی با ترجمه حسین نوش‌آذر است. این داستان ماجرای پدر و پسری است که زندگی‌شان را بعد از یک انفجار اتمی از دست داده‌اند و حالا به دنبال محلی می‌گردند که برای زندگی کردن مناسب باشد.

درباره کتاب جاده

جاده داستان پدر و پسری است که به دنبال محل مناسبی برای زندگی می‌گردند. آن‌ها با تمام دارایی‌شان یعنی یک گاری، یک هفت‌تیر و مقداری نان خشک سفری را آغاز کردند که از شرق آمریکا شروع شده و تا جنوب غربی آمریکا ادامه پیدا می‌کند. آن‌ها که بعد از یک انفجار اتمی زندگی خود را از دست داده‌اند، تنها در جستجوی مکانی مناسب برا ی زندگی می‌گردند.

کورمک مک‌کارتی داستان جاده را نوشته است تا نابودی تمدن را به تصویر بکشد. زمان داستان بعد از یک انفجار اتمی است که کشته‌های بسیاری بر جا گذاشته است و بازماندگی اندک. آن‌ها هم یا به جنایت‌کاری روی آورده‌اند و یا مشغول زباله‌گردی هستند. فضای داستان، تیره و تاریک است اما درخشش قدرت عشق، محبت و صلح را می‌توان در این اثر ستود.

کتاب جاده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

جاده را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره کورمک مک‌کارتی

کورمک مک‌کارتی در سال ۱۹۳۳ در رودآیلند آمریکا متولد شده است. چهار سال بعد چون پدرش وکیل بوده به ناکسویل تنسی نقل‌مکان می‌کنند و کورمک هم در همان‌جا بزرگ می‌شود و در سال ۱۹۵۱ به دانشگاه می‌رود. تحصیلاتی که هیچ‌وقت تمامش نمی‌کند. اولین داستان‌هایش در سال‌های ۵۹ و ۶۰ چاپ می‌شوند و چند جایزه را نصیب او می‌کنند. اولین رمانش نگهبان باغ را هم در سال ۱۹۶۵ منتشر می‌کند.

کورمک مک‌کارتی در عرصه رمان‌نویسی نیز چهره مهمی به شمار می‌آید. او اغلب جوایز مهم ادبی مثل جایزه پولیتزر و کتاب ملی و همین‌طور جایزه پن، سال بلو را از آن خودش کرده است، و یکی از نامزدهای همیشگی کسب جایزه نوبل بوده و هست. نظریات خاص خودش را هم دارد و شاید این‌گونه حرف‌هایش به مذاق خیلی‌ها خوش نیاید. مثلاً از مارسل پروست و هنری جیمز خوشش نمی‌آید. ولی نویسنده‌های محبوب او ویلیام فاکنر، فئودور داستایوسکی و هرمان ملویل هستند. این را می‌شود کم‌وبیش از نوشته‌های خودش هم فهمید.

از میان بهترین رمان‌های کورمک مک‌کارتی می‌توان به فرزند خدا، جایی برای پیرمردها نیست و همین‌طور سه‌گانه مرز اشاره کرد.

بخشی از کتاب جاده

در جنگل، لایه‌ای نازک از برف همه جا نشسته بود، شاخه‌ها و برگ‌ها را دربرگرفته بود و خاکستری که روی آن نشسته بود آن را به رنگ خاکستری درآورده بود. به مخفیگاه گاری رفتند. کوله‌پشتی را توی گاری انداخت و گاری را به جادّه راند. در جادّه رد و نشانی از کامیون‌داران نبود. در سکوتِ کامل به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری‌رنگ راه افتادند. پسرک که دست‌هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می‌رفت.

سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف‌ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود. جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر. پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهن‌فروشی پیدا کرده بودند «فریزبی» بازی می‌کردند. اما ورق‌های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک درهٔ تنگ اطراق کردند، برِ دیوارهٔ صخره‌ای آتش روشن کردند و ته ِآخرین قوطی‌های کنسروشان را درآوردند. تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود. چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی‌ها نگاه کردند که چطور روی ذغال‌گداخته

قل قل می‌کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند. گفت: حقش بود بیشتر احتیاط می‌کردم.

پسرش چیزی نگفت.

با من حرف بزن.

باشه.

می‌خواستی بدونی که آدمای بد چه شکلی‌اَن. حالا می‌دونی. شاید دوباره همچین اتفاقی برامون بیفته. وظیفهٔ من اینه که مراقبت باشم. خداوند این وظیفه رو به عهدهٔ من گذاشته. هر کسی که بهت دست بزنه می‌کشمش. می‌فهمی؟

آره.

پسرک نشسته بود آنجا و پتو را کشیده بود تا زیر چانه‌اش. بعد از مدتی سر بلند کرد. گفت: ما هنوز هم جزو آدم خوبا هستیم؟

آره. ما هنوز هم جزو خوبا هستیم.

و ما همیشه همین‌طور می‌مونیم.

آره. همیشه همین‌طور می‌مونیم.

باشه.

صبح روز بعد، از دره بیرون آمدند و دوباره در جادّه به راه افتادند. از یک تکه چوب که در جادّه پیدا کرده بود برای پسرش نی‌لبکی تراشیده بود. نی‌لبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نی‌لبک را از پدرش گرفت. بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی‌شکل برای زمانه‌ای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کرهٔ خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه‌های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقی‌ای بود که می‌نواخت. در آن لحظه به یک نوازندهٔ اندوهگین دوره‌گرد می‌مانست که ورود گروه بازیگران دوره‌گرد را به روستائیان اطلاع می‌دهد و با این حال هنوز نمی‌داند که پشت سرش گرگ‌ها به گروه بازیگران زده و همهٔ آنها را خورده‌اند.

بر قلهٔ یک تپه، روی برگ‌ها چندک زده بود و با دوربین به درهٔ زیر پایش نگاه می‌کرد. سکوت به قالبِ یک رود بود. دودکش‌های تیرهٔ یک کارخانه. سقف‌های شیب‌دار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ‌های آهنی تقویتش کرده بودند. بی‌هیچ نشانی از دود، بی‌هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد. دوربین را پایین آورد و منطقه را زیر نظر گرفت.

پسرک گفت: چی داری می‌بینی؟

هیچی.

دوربین را دست پسرش داد. پسرک بند دوربین را به گردن انداخت، دوربین را به چشم گذاشت و آن را تنظیم کرد. همه چیز در پیرامون‌شان کاملاً ساکت بود.

گفت: دود می‌بینم.

کجا؟

پشت اون ساختمونا.

چه ساختمونایی؟

پسرک دوربین را به پدرش داد. دوربین را از نو تنظیم کرد. دودی کاملاً کم‌رنگ. گفت: آره. من‌َم حالا دارم می‌بینمش.

بابا، چه‌کار کنیم؟

فکر می‌کنم اول باید ببینیم چه خبره. باید خیلی مراقب باشیم. اگر چندنفری با هم زندگی می‌کنن، حتماً سنگر درست کردن. شاید هم فقط آواره باشن.

مثل ما.

آره. مثل ما.

اگه آدم بدا باشن چی؟

یه خرده خطرناک که هست. باید چیزی واسه خوردن پیدا کنیم.

Aida jbz
۱۴۰۰/۰۴/۱۸

من مدتها قبل کاغذیشو خوندم اگر ژانر survival و هیجانی و فضای دارک دوست دارین خیلی کتاب خوب و تاثیر گذاریه

Mahsa_rhm
۱۴۰۰/۰۶/۰۵

فوق العاده کتاب تأثیر گذاری هست شخصیت پردازی هاش اینقدر قوی و جذاب بود که ناخودآگاه حس میکردم که منم دارم کنارشون توی جاده راه میرم. یک فیلم هم از این کتاب ساخته شده که پیشنهاد میکنم فیلمش رو اصلا

- بیشتر
AS4438
۱۴۰۰/۰۷/۲۹

کتابی کم نظیر که باید باحوصله به خواندنش ادامه داد، فیلمش راهم دیدم ولی مثل کتاب نبود، امید،عشق،فلسفه، انگیزه، وخلاصه اینکه باخواندن این کتاب باهمه این مسائل برخورد خواهیدداشت، تا آخربخوانید.

کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۰/۰۹/۱۷

اگه میشدنقد وبررسی نویسندگان دیگه روی این اثرو بخونیم خیلی خوب میشد،داستان به زیبایی واقعیت ها روبیان کرده ومبشه اونچه درپی همچین واقعه ای پبش میاد لمس ومجسم کرد وبه خودت میگی واقعا دنیا چقدر ارزش داره؟پس چرا اینهمه براش

- بیشتر
ملیحه مهدوی
۱۴۰۰/۰۵/۱۸

کتاب جذابی بود فکر نمی کردم که نتونم زمین بگذارمش ولی بی وقفه خوندم تا تموم شد. فضایی متفاوت توسط نویسنده خلق شده بود. با اینکه همه چیز سرد و تاریک است اما کورسویی از امید همیشه باقی است. راستی

- بیشتر
کتابخوان ساده
۱۴۰۰/۱۰/۰۱

به شدت خسته کننده تکراری یعنی اگه هر چند وقت یبار ده صحفه بری جلو هیچی رو از دست نمیدی. اگ واقعا چیزی برا خوندن نداری بخون این رو

AHMADI
۱۴۰۰/۰۹/۰۸

یک تراژدی در سبک بقا بود که واقعیت انگاری و فداکاری پدرانه در آن موج میزنه.در کل خوب بود اما ممکنه بعضی جاهای داستان به دلیل یکنواختی خواننده را از ادامه باز دارد.موفق و پیروز باشید

hossein
۱۴۰۰/۰۵/۰۹

رمان جذابی بود و به این راحتی ها زمینش نمیزارین .

علاقه بند
۱۴۰۰/۰۴/۲۷

به نظر این کتاب به جذابیت فیلم های تو این حال و هوا نبود، انتظارم بیشتر بود. ولی در کل بد نبود و از خوندنش پشیمان نشدم.

mina
۱۴۰۱/۰۹/۲۶

ضعیف ترین بخش کتاب مربوط به ترجمه و روان بودن متن هست.متاسفانه گاهی گفت و گوی افراد درهم گم میشه و معلوم نیست کدام شخصیت مشغول صحبت کردن هست. ولی کتاب پرکشش با داستانی زیباست

شجاعانه‌ترین کاری که کردی چی بود؟ روی زمین خون تف کرد. گفت: این که امروز صبح از رخت‌خواب بیرون اومدم.
آرش
مردم خودشونُ برای فردا آماده می‌کردن. هیچ‌وقت به این نکته فکر نکرده بودم. اما فردا خودشُ برای شما آماده نکرده بود. حتی هیچ چی از شما نمی‌دونست.
علاقه بند
دیگه حوصله‌م از همه چیز سر رفته.
n re
شجاعانه‌ترین کاری که کردی چی بود؟ روی زمین خون تف کرد. گفت: این که امروز صبح از رخت‌خواب بیرون اومدم.
علاقه بند
فکر می‌کنم توی این دور و زمونه بهتره که آدم تا اونجا که می‌تونه کم حرف بزنه.
علاقه بند
همهٔ چیزهای زیبا و ستایش‌انگیزی که آدمی به آن دلبسته است در درد ریشه دارد؛ از اندوه و از میان خاکستر سربرمی‌آورد.
n re
یادت باشه که به هر چی فکر کنی، برای همیشه توی ذهنت باقی می‌مونه. بعد شاید روزی دوباره به فکرش بیفتی. اما آدم بعضی چیزها رو فراموش می‌کنه، مگه نه؟ آره. چیزیُ که آدم دوست داره یادش بمونه فراموش می‌کنه و چیزیُ که دوست داره فراموش کنه یادش می‌مونه.
Amirk2
پیرمرد سرش را تکان داد. من اعتقادمُ به این‌جور چیزا از دست دادم. سال‌های ساله. جایی که آدما نمی‌تونن زندگی کنن، حال خدایان هم بهتر از آدما نیست. خواهید دید. بهتره که آدم تنها باشه. برای همین امیدوارم حق با شما نباشه. برای این که واقعاً وحشتناکه که آدم با آخرین خدایی که باقی مونده همسفر بشه. برای همین امیدوارم حق با شما نباشه. اگه همه نابود بشن، وضع بهتر می‌شه.
ملیحه مهدوی
در این راه مردانی قدم برنمی‌دارند که پیام‌آورِ کلامِ خداوند باشند. آنها رفته‌اند. من تنها هستم، و آنها کلِ جهان را با خود برده‌اند. یک سؤال: چیزی که هرگز وجود نداشته چه فرقی دارد با چیزی که هرگز وجود نخواهد داشت؟
ملیحه مهدوی
جای دوری نمی‌رم. همین طرف‌هام. اگر صدام کنی، صداتُ می‌شنوم.
وحید

حجم

۱۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

حجم

۱۹۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

قیمت:
۱۴۰,۰۰۰
تومان