دانلود و خرید کتاب چیدن نور ستاره ها ناتالی لید ترجمه نیلوفر امن‌زاده
تصویر جلد کتاب چیدن نور ستاره ها

کتاب چیدن نور ستاره ها

نویسنده:ناتالی لید
امتیاز:
۴.۱از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چیدن نور ستاره ها

کتاب چیدن نور ستاره ها نوشته ناتالی لید و ترجمه نیلوفر امن‌زاده است. کتاب چیدن نور ستاره ها را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب چیدن نور ستاره ها

اگر نمی‌تواستنید نور ستاره‌ها یا خورشید را ببینید، چه می‌کردید؟ در این قصه با دنیایی روبه‌رو هستید که در آن گردوغبار همه چیز را پوشانده و تنفس در هوایش آدم را از پا درمی‌آورد. در این جهان حق ندارید آواز بخوانید، و از آسمان فقط غبار مانده است. پیرمرد‌ها و پیرزن‌های این شهر با افسوس به گذشته‌ای فکر می‌کنند که در آن نور و شادی و خوشبختی بود. حالا تنها نوری که وجود دارد نور اجاقی است که سوسو می‌زند. اما قهرمان داستان ما فکر می‌کند نور از چیزهای دیگری هم می‌تابد، از عشقی که به‌هم داریم و خانواده‌ای که دوستمان دارد. با این قصه زیبا همراه شوید تا خوشبختی را برایتان معنا کند.

خواندن کتاب چیدن نور ستاره ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره ناتالی لید

ناتالی لید در شهر چاتانوگا، ایالت تِنِسی، زندگی می‌کند. وقت‌هایی که سرش گرم نوشتن نباشد، با همسرش، جاستین، و سگ‌هایشان بیسکویت و سامسون به ماجراجویی می‌پردازد. از رمان‌هایش برای خوانندگان نوجوان می‌توان به شهر معمولی، کلید چیزهای خارق‌العاده و بچه‌های پرابلیم اشاره کرد.

 بخشی از کتاب چیدن نور ستاره ها

همین که سروکله‌ام از حاشیهٔ دشت پیدا می‌شود، آدام داد می‌زند: «کجا بودی؟» آستین‌هایش را تا زده و لپ‌هایش قرمز است؛ پس سوارِ اسب بوده. همه‌شان سوار اسب بوده‌اند. خیلی دیر رسیده‌ام.

می‌گوید: «دو ساعت کنار مرز منتظرت بودم.» و درحالی‌که قدم‌هایش را به زمین می‌کوبد، همراهم می‌آید. «چرا این‌قدر دیر کردی؟ چرا آرنجت رو گرفتی دستت؟»

می‌پرسم: «لیو کجاست؟» و جلوتر ازش می‌دوم. چند قطره عرق از پیشانی‌ام می‌چکد و چشم‌هایم را می‌سوزاند. دلم نمی‌خواهد حتی یک کلمه حرف بزنم. بازویم هیچ اهمیتی برایم ندارد، فقط به‌خاطر پوشیدن دست‌قفلی قدیمی کمی درد می‌کند. چیزی که نگرانم کرده، این است که روز اول تمرین پرواز با اسب دیر رسیده‌ام.

چون تصورم این است که استعدادِ پرواز ذاتی نیست. بد نمی‌شود کمی هم تمرین کنم.

آدام می‌پرسد: «لیو کیه؟» از صدایش معلوم است گیج شده.

همین‌طور که با سرعت به‌طرف اسب‌ها می‌روم، می‌گویم: «اسبم. بازوم خوبه.» می‌دوم به‌سمت همهمه‌ای که از جلو می‌شنوم. اسب‌های بال‌دار همه‌شان آن وسط جمع شده‌اند و در امتداد درخت‌ها نیم‌دایره زده‌اند. سُم‌های بزرگشان را به زمین می‌کوبند و بال می‌زنند. صدای بال زدنشان لرزه‌هایی لذت‌بخش به ستون فقراتم می‌اندازد؛ انگار باد را می‌بُرند و نصف می‌کنند. انگار خودشان باد هستند.

اسب‌ها هرکدام یک رنگ دارند: سیاه، بُرنز، خاکستری، سفیدِ نقره‌ای. بال بعضی‌هایشان ساده است، هم‌رنگ موهایشان. بال بعضی‌هایشان هم نقش‌هایی در رنگ‌های وحشی و باشکوه دارد. ولی هرچه نگاه می‌کنم، اسب خودم را نمی‌بینم.

ازنفس‌افتاده می‌پرسم: ‌ «خیلی دیر رسیدم؟ مأموریت رو از دست دادم؟»

آدام می‌گوید: «نه.» صدایش نرم شده. «ولی کل درس سوارکاری رو از دست دادی. غوغا و همهمه این‌قدر زیاد بود که کسی نمی‌فهمه تو نبودی. ایگی لئو رو می‌آره، شاید مهم‌ترین نکته‌های درس رو هم بهت بگه.»

«ایگی کیه؟»

«یکی از دستیارهای مورتیمر. یه ثانیه اینجا بمون، مالی. چندتا نفس عمیق بکش. اگه هیجان‌زده باشی، اسب‌ها حس می‌کنن.»

انگار درست می‌گوید. همه سراسیمه‌اند و تقلا می‌کنند به اسب‌هایشان زین و افسار ببندند. معلوم است که اسب‌ها مدت‌هاست چنین تجربه‌ای نداشته‌اند. شاید هیچ‌وقت. آیا بافنده‌ها خیلی وقت پیش از زین استفاده می‌کردند؟ نمی‌دانم. محافظان هم نمی‌دانند. موقع زین بستن به اسب‌ها، آن‌ها هم مثل سوارکارها گیج و سردرگم به نظر می‌رسند. حتماً موقعی که پرنده‌های ستاره‌ای اینجا بوده‌اند، توی کوهستان زندگی نمی‌کردند. بلد نیستند چطور با اسب‌ها رفتار کنند.

بعضی از پسرها توانسته‌اند کنار اسبشان راه بروند و آرامشان کنند. می‌فهمم همه‌شان یک دسته موی رنگی جدید لای موهایشان دارند. همهٔ ما را اسب‌هایمان نشانه‌گذاری کرده‌اند.

از آدام می‌پرسم: «مورتیمر کجاست؟»

«هنوز نیومده. نگران اون نیستم. نگران تو هستم.»

یک‌دفعه می‌فهمم هنوز بازویم را توی دستم گرفته‌ام. سریع ولش می‌کنم.

می‌گویم: «خب نگرانم که وسط زمین و آسمون از اسبم بیفتم. راستی، دربارهٔ بازوم چیزی به کسی نگو، باشه؟ اصلاً بهش اشاره نکن. پریروز همه‌شون دلشون می‌خواست من برم، چون دخترم. ولی انگار برای مورتیمر مهم نبود. نمی‌خوام فکر کنه بازوم مسئلهٔ مهمیه. نمی‌خوام دل مردم برام بسوزه و نمی‌خوام چون دست‌قفلی به آرنجم وصل می‌کنم، مردم با دیدنم انگیزه بگیرن. فقط می‌خوام اسب‌سواری کنم...»

صدایش مهربان می‌شود. «ببین... نمی‌خواستم ناراحتت کنم. اسمش نگرانیه. دوست‌ها اجازه دارن برای هم نگران بشن. تا حالا شده چون یه بازوت از اون یکی کوتاه‌تره، بهت آسون بگیرم؟»

نیشخند می‌زنم. «نُچ. خوشم می‌آد که این کار رو نمی‌کنی. فقط کاش مردم وقتی من رو می‌بینن، این دست‌قفلی نارنجی اولین چیزی نباشه که متوجهش می‌شن.»

آدام شانه بالا می‌اندازد. «خب گیریم که این‌طوری باشه. توجه مردم به بلندی قد من هم جلب می‌شه. این همیشه اولین چیزیه که توی من می‌بینن. نمی‌تونم عوضش کنم. اگه بیشتر از چند دقیقه باهام حرف بزنن، خودشون می‌فهمن که قدم فقط یکی از هزارتا ویژگیه که من رو تبدیل به... من می‌کنه.» با سرش به دست‌قفلی اشاره می‌کند. «مگه توی جنگل گمش نکرده بودی؟»

بهش می‌گویم: «یه دونه اضافی دارم. قدیمیه.» توی دلم می‌گویم: دردش هم پدر آدم رو درمی‌آره.

«فکر می‌کنی اسب‌سواری با دست‌قفلی سخت باشه؟»

«دیروز واقعاً سخت بود، بی‌تعارف. تازه اون‌موقع هنوز اسب‌سواری رو شروع نکرده بودیم. نمی‌دونم دست‌قفلی تأثیری داشت یا نه. تنها چیزی که نگرانشم، افساره. اینکه چه‌جوری نگهش دارم، چه‌جوری اسب رو هدایت کنم.»

آدام به فکر فرومی‌رود و لبش را می‌جود. حس می‌کنم باز توی مدرسه‌ایم و روی حل کردن یک مسئلهٔ سخت ریاضی تمرکز کرده. «ایگی می‌تونه توی این مسئله کمکت کنه.»

دلم می‌خواهد بدانم این ایگی این‌همه اطلاعات را دربارهٔ پرنده‌های ستاره‌ای از کجا آورده، اما قبل از آنکه بپرسم، چیزی حواسم را پرت می‌کند.

می‌گویم: «راستی...» و دست می‌برم به‌سمت تکه‌موی نقره‌ای روی سرش. «این جدیده. چه باحاله.»

می‌گوید: «نه به باحالی موهای تو.» دست می‌برد به‌سمت طرهٔ سبز موهایم و آن را بین انگشت‌هایش می‌گیرد. می‌دانم برای این به موهایم دست زده که یکهو سبزِ سبز شده، سبز چمنی. ولی وقتی این کار را می‌کند، نمی‌توانم جلوی غنج رفتن دلم را بگیرم. صورتش سرخ می‌شود، موهایم را رها می‌کند و قدمی به عقب برمی‌دارد.

تکه‌موی نقره‌ای را که روی سر آدام می‌بینم، تصور می‌کنم پیر که شد، چه شکلی می‌شود. وقتی پیر شدیم، هنوز با هم دوست می‌مانیم؟ دربارهٔ این لحظه، این روزها، که کنار هم سوار اسب‌های وحشی می‌شدیم، حرف می‌زنیم؟

گلویم را صاف می‌کنم و نگاهم را برمی‌گردانم. «اگه این ایگی اسبم رو نیاره، خودم می‌رم پیداش می‌کنم.»

آدام می‌گوید: «لازم نیست.» و ضربه‌ای به بازویم می‌زند. به صف درخت‌های حاشیهٔ دشت اشاره می‌کند. لئو که از دیروز هم خوشگل‌تر شده، به‌طرفم می‌دود. تن سیاه براقش. بال‌های چرمی‌اش. هرکدام از اسب‌های اینجا شکل متفاوتی هستند، ولی لئو از همه‌شان زیباتر است. بال‌های بعضی‌ها طرح‌دار است؛ روشن، مثل بال‌های پروانه. بعضی بال‌ها انگار نقاشی شده‌اند و رویشان نقش خال و ستاره دارند. ولی بال‌های لئو تیره و براق هستند. رنگ آب در شب. با خودم می‌گویم: رنگ جادو.

Ghazal❤️🌺📚
۱۴۰۱/۰۶/۱۲

خیلی کتاب خوب وقشنگی بود هر کس. فکر میکنه قشنگ نی کاملا در اشتباه من خودم دوست دارم کتاب هامو غروب یا شب بخونم شما چی؟

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۰۴

محشروقتی ماما و پاپا جوان بودند و تازه عاشق هم شده بودند، این خانه را در نورث وودز کول تاپ ساختند. دلشان خانه ی کوچکی می خواست؛ لانه ای دور از چشم دنیا. حتی وقتی آسمان سیاه می شد، حتی

- بیشتر
*♡دختر کتاب دوست♡*
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

خیلی خوب بوددددددددد من عاشقش بودمممم

maya
۱۴۰۲/۰۵/۲۲

داستان جالبی داشت

کاربر ۱۱۲۸۰۰۵
۱۴۰۲/۰۱/۰۸

سلام کتاب تخیلی جالبی بود

asal & army
۱۴۰۱/۰۸/۱۳

کتاب زیبایی بود

دختر کتاب گرد
۱۴۰۱/۰۶/۰۳

کتاب خیلی خوبی بود . من که خوندم دوستش داشتم خیلی توصیفات زیبایی داشت. اما نویسنده خیلی داستان رو طولانی کرد. و همین باعث شد یکم از داستان خسته بشم.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۹۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۲ صفحه

حجم

۱۹۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۲ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان