دانلود و خرید کتاب درخت نفرین شده کریستین تورسنس ترجمه محمدحامد شاهمرادی
تصویر جلد کتاب درخت نفرین شده

کتاب درخت نفرین شده

معرفی کتاب درخت نفرین شده

کتاب درخت نفرین شده نوشته کریستین تورسنس و ترجمه محمدحامد شاهمرادی است. کتاب درخت نفرین شده را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب درخت نفرین شده

درخت نفرین شده داستان درخت تنومند و ترسناکی است که در دل جنگل روییده است. شاخه‌های بلندش را تا سقف آسمان گسترده و یک جادوی سیاه در ریشه‌هایش در جریان است. این درخت بیش از صد سال است که انتظار آمدن یکی از افراد خانواده کریت را می‌کشد. 

خانواده کریت یعنی تاورین کریت و مادرش به خانه‌باغ اجدادی خود نقل مکان می‌کنند. مادر رفتن به جنگل را برای تاورین ممنوع کرده او او مثل همه بچه‌های پر شر و شور یازده ساله حرف بزرگترش را نادیده می‌گیرد و به جنگل می‌رود. اما زمانی نمی‌گذرد که رویای عجیبی به سراغ تاورین می‌آید. رویای یک درخت نفرین‌شده

تاورین همراه با دوست تازه‌اش به جستجو در جنگل می‌روند و آنجا با پسری به اسم ادوارد آشنا می‌شوند. ادوارد خیلی عجیب است و در یک کلبه زندگی می‌کند. تاو و دوستش تصمیم می‌گیرند در مسئله‌ای به ادوارد کمک کنند که ماجرایی عجیب و باورنکردنی برایشان اتفاق می‌افتد....

خواندن کتاب درخت نفرین شده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های تخیلی و پرهیجان مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره کریستین تورسنس

کریستین تورسنس معلم سابق پایه‌های پنجم و ششم دبستان است که در شمال‌غربی ایالات متحده، همراه با همسر، دختر و پسرش زندگی می‌کند. کریستین عاشق شکلات تلخ، قهوهٔ غلیظ و داستان‌های عجیب‌وغریبی است که تا نصفه‌شب برای خواندنشان بیدار می‌ماند.

 بخشی از کتاب درخت نفرین شده

عصر روز جمعه، وقتی تاو از مدرسه به خانه رسید، به این فکر افتاد که به راهروی نقاشی‌ها برود. در روشنایی روز، بدون وجود سایه‌های ترسناک، راهرو چشم‌نواز و درواقع، روشن و دل‌باز بود. راه‌پلهٔ انتهای راهرو شاید قدیمی به نظر می‌رسید، ولی خطرناک نبود. بااین‌حال، هنوز چشم‌ها و حالت جدیِ دهان خاندان کریت، آن‌ها را عبوس نشان می‌داد. تاو در راهرو قدم‌زنان پیش رفت تا به اولین تابلو رسید و به چشم‌های سولومون نگاه کرد. کاملاً عاقل به نظر می‌آمد. اصلاً شبیه به دیوانه‌ای نبود که می‌خواهد ادای یک جادوگر را دربیاورد. پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگش (تاو تعداد نسل‌ها را با شمردن تابلوها حساب کرده بود.) بیشتر از هر چیز غمگین به نظر می‌رسید. مادرِ مادرِ مادرِ مادربزرگش، هستر، تنها فردی بود که در تابلوها ردی از لبخند در چهره‌اش دیده می‌شد. اما در چشم‌هایش اثری از خوشحالی نبود.

تاو به تابلو نزدیک‌تر شد. ناگهان دستی روی شانه‌اش نشست. نزدیک بود جیغ بکشد. «سلام رفیق!» مادرش بود. تاو نفسی با خیال راحت کشید. «وقتی دختربچه بودم و تابستون‌ها می‌اومدیم اینجا، من هم همه‌ش این تابلوها رو نگاه می‌کردم.»

تاو رو کرد به مادرش و گفت: «چند روز پیش، من و هارپر داشتیم این تابلوها رو نگاه می‌کردیم که متوجه شدیم هیچ تصویری از زمان بچگی تو و میلی اینجا نیست. ولی یه نقاشی از بچگی بقیه اینجا هست.»

مادرش به‌آرامی شانهٔ او را فشار داد و گفت: «آره. مامان من، مامان‌بزرگ ربکا، رابطهٔ خوبی با مامانش نداشت. مامان‌بزرگ یونیس و مخصوصاً مادرش تئودورا، می‌خواستن مامان من ازدواج کنه و توی این خونه بمونه. همهٔ نسل‌ها بعد از هستر و سولومون، بچه‌هاشون رو اینجا بزرگ کردن. مامان‌بزرگ ربکا نمی‌خواست این کار رو بکنه. بعد از اینکه ازدواج کرد، اون و بابام از اینجا رفتن.» پیشانی‌اش از نگرانی چین خورد. «وقتی من به دنیا اومدم، اون‌ها از خانواده‌شون جدا شده بودن. من، مامان‌بزرگ یونیس رو تا بعد از مرگ تئودورا، یعنی وقتی ده‌ساله شدم، ندیده بودم. تا اینکه بالاخره مامانم موافقت کرد و اجازه داد من تابستون‌ها واسه یه هفته بیام اینجا. البته بیشتر برای اینکه با دخترخاله‌م، میلی، آشنا بشم.» لبخندی زد و ادامه داد: «من و میلی با هم بهمون خوش می‌گذشت. اون قبول نمی‌کرد بیاد توی جنگل، ولی بعضی‌وقت‌ها وانمود می‌کردیم که شاهزاده‌خانم هستیم و همدیگه رو دعوت می‌کردیم تا توی اتاق نشیمن چای بنوشیم. بعضی‌وقت‌ها مامان‌بزرگ یونیس اجازه می‌داد برای مهمونی‌های چای گردنبندش رو بندازیم گردنمون.»

تاو اشاره‌ای به تابلوی هستر کرد و پرسید: «این همون گردنبنده؟»

مادرش جواب داد: «آره. این گردنبند از یک نسل به نسل دیگه بین خانم‌های خاندان کریت به ارث می‌رسه. همون‌طور که توی این تابلو می‌بینی، مامان‌بزرگ یونیس اون رو به ارث برد. ولی بعد از مرگش، من و میلی نتونستیم اون رو پیدا کنیم. البته شاید به نفع همه باشه. چون من نمی‌خوام با میلی سر اون گردنبند دعوام بشه.» مادر تاو خندهٔ ریزی کرد، ولی تاو احساس کرد حرف مادرش چندان هم شوخی نبوده.

تاو به‌دقت به گردنبند نگاه کرد؛ یک آویز بیضی‌شکل بزرگ و طلایی که جزئیات پیچیده‌ای رویش حکاکی شده بود. تاو در خطوط ریز دقیق شد. انگار حکاکی نقشی از یک درخت بود. خیلی جالب بود. اما حیف که گم شده بود. تاو راه افتاد به سمت دیگر راهرو و گفت: «گفتی که همه بچه‌هاشون رو اینجا بزرگ کردن؟ این‌جور به نظر نمی‌رسه. تئودورا سه‌تا دختر داشت و فقط یونیس و کنستانس اینجا موندن. بعدش هم فقط یکی از دخترهای کنستانس اینجا موند.»

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۹/۲۶

یه سری کتاب ها هست که آدم دوست داره هیچ وقت تموم نشه و این دقیقا یکی از هموناست🍫🧸 ترکیبی از هیجان و وحشت که کتابی بی نقص رو به وجود آورده🥺👌🏽🌿 به نظرم جا داره که چند بار دیگه بخونمش و

- بیشتر
از_ جنگل _ دوردست :)
۱۴۰۱/۱۱/۱۰

سلاممممممممم💪🏻🍭🍭🍭🍭☕☕☕☕ دیدید یه کتاب میخونید دوست دارید هیچ وقت تموم نشه دوست داری میخونی هیچ وقت تموم نشه این دقیقااااا همون کتابه لحظه لحظه ماجراجویی هاش قلبم میگرفت و بعضی جاها داشتم سکته میکردم و آخرشم که نگم به نظرم بخونید

- بیشتر
رضا
۱۴۰۱/۰۳/۲۰

عالی و پر از ماجراجویی. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه کردی 🌷🌷🏅❤

♡عاشق کتاب♡
۱۴۰۰/۰۶/۱۵

سلام به طاقچه عزیزم📚 مرسی که این کتاب قشنگ رو تو طاقچه بینهایت قرار دادی😘🌹

🕊️📚kerm ketab
۱۴۰۲/۰۵/۱۷

فوق العاده‌س🧸🔮 اینقدر عالیه‌ که کلمه ها در وصفش‌ ناتوانند🙌🏻 نمیدونم چرا تا حالا نخونده بودمش و ناراحتم که تا الان از لذت خوندنش محروم بودم🍧 موقع هایی که تاو از خاطره های باباش تعریف میکرد کلییی‌ گریه کردم🍒☁️ خیلی هیجان انگیز بود و

- بیشتر
.
۱۴۰۱/۰۲/۳۰

حرف نداش ولی ازون کنیدددددددددددددددددددد

•𝒷‌𝓪𝓻𝓪𝓃 ִֶָ🤍🌿
۱۴۰۱/۰۱/۲۱

تاورین برای پیدا کردن یه نوع گیاه به جنگلی که مادرش براش رفتن به اونجارو ممنوع کرده میره وچیزعحیبی روکشف میکنه! کلبه ای که به نظرمیرسه کسی اونجا زندگی میکنه!.تاو برای پیداکردن اون کلبه هامخفیانه به جنگل میره.اون تمام اسناد

- بیشتر
عشق کتاب
۱۴۰۲/۰۶/۲۳

خوب بود ای کاش تمام نمی شد🥺🥺🥺

orina
۱۴۰۱/۰۵/۱۲

زیبا بود

کتابخوان
۱۴۰۳/۰۶/۱۸

به جرعت میتونم بگم محشره،پیچش داستانی محشری داشت و خیلی خفن بود

افراد شجاع همیشه کار درست رو انجام می‌دن؛ حتی وقتی که از انجام‌دادنش ترسیده باشن.
♡عاشق کتاب♡
گفتن حقیقت، شجاعت می‌خواد.
.Mohadd3.
افراد شجاع کار درست رو انجام می‌دن؛ حتی وقتی ترسیده باشن.
.Mohadd3.
عادلانه نبود که سولومون را بعد از خواندن دوسه بخش از دفتر خاطراتش قضاوت کند. مردم همیشه در دفتر خاطراتشان چیزهای عجیبی می‌نویسند.
.Mohadd3.
از تو متشکرم جیسون! که دوستم داشتی و آن‌قدر به من ایمان داشتی که حتی خودم هم چاره‌ای جز باور کردن خودم نداشتم.
.Mohadd3.
پلک‌هایش یک بار دیگر افتاد و این بار چشم‌هایش کاملاً بسته شدند. ناگهان، صدای وحشتناک خرد شدن چیزی سکوت را شکست. درخت تاو را رها کرد و او روی زمین سرد و سفت ولو شد. سرش را تکان داد. بلند شد و برگشت؛ ادوارد را دید که با ترس در چشمان خاکستری رنگ‌پریده‌اش دارد به سمت او می‌دود. ادوارد از آن‌طرف محوطه به سمت تاو دوید. شیرجه زد و بازوی تاو را گرفت و با یک حرکت سریع او را از روی زمین بلند کرد. بدون لحظه‌ای وقفه و حتی بدون نیم‌نگاهی به چشم‌های تاو، او را کشید و از درخت دور کرد. ذهن تاو دیگر پریشان نبود، گرمایی هم حس نمی‌کرد، تلوتلو می‌خورد و سعی می‌کرد خودش را به ادوارد برساند. همین‌طور که می‌دوید، زمین ناهموار پاهای برهنه‌اش را درد می‌آورد. وقتی به ردیف درخت‌ها رسیدند، ادوارد ایستاد. بازوی تاو را رها کرد و نفس‌نفس‌زنان به درخت کاجی تکیه داد.
Black
نگه داشتن یک راز به بدی دروغ گفتن است.
sara22

حجم

۲۳۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۳۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان