دانلود و خرید کتاب گذرگاه اشباح ویکتوریا شواب ترجمه نگار شجاعی
تصویر جلد کتاب گذرگاه اشباح

کتاب گذرگاه اشباح

معرفی کتاب گذرگاه اشباح

کتاب گذرگاه اشباح جلد سوم از مجموعهٔ کسیدی بلیک نوشتهٔ ویکتوریا شواب و ترجمهٔ نگار شجاعی است و انتشارات پرتقال آن را منتشر کرده است. این مجموعه داستان دختری به نام کسیدی را روایت می‌کند که پس از سقوط در رودخانه این توانایی را به دست می‌آورد که با دنیای مردگان ارتباط برقرار کند. 

درباره کتاب گذرگاه اشباح

والدین کسیدی مسئولیت ساخت یک برنامه‌ٔ تلویزیونی درباره‌ٔ روح‌زده‌ترین مکان‌های دنیا را بر عهده می‌گیرند و برای این‌ کار، خانوادگی به شهر ادینبرو در اسکاتلند می‌روند. شهری که قبرستان‌ها، قلعه‌ها و تونل‌های مخفی‌اش سرشار از ارواح و اشباح‌اند. کسیدی با دختری آشنا می‌شود که او هم توانایی عبور از پرده را دارد. کاس تازه متوجه می‌شود هنوز چقدر چیزها وجود دارد که باید درباره‌ٔ پرده و خودش یاد بگیرد.

خواندن کتاب گذرگاه اشباح را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به نوجوانان علاقه‌مند به رمان‌های ماجراجویانه و هیجان‌انگیز پیشنهاد می‌کنیم.

درباره ویکتوریا شواب

ویکتوریا شواب نویسندهٔ بیش از بیست کتاب پرفروش نیویورک تایمز است، ازجمله کلاغ سرخ، دخمهٔ مُردگان، مجموعهٔ سایه‌های جادو، مجموعهٔ شرورها، دوگانهٔ هیولاهای راستین و زندگی پنهان آدی لارو. منتقدان از آثار او استقبال کرده‌اند و نقدهایشان در نیویورک تایمز، اینترتینمنت ویکلی و واشنگتن پست به چاپ رسیده است. کتاب‌های این نویسنده به بیش از بیست زبان ترجمه شده‌اند و قرار است در قالب سریال‌های تلویزیونی و فیلم نیز به تصویر کشیده شوند. ویکتوریا در ادینبرای اسکاتلند زندگی می‌کند و اغلب اوقات می‌توان او را در کافه‌ای مشغول خیال‌بافی دربارهٔ داستان‌هایش دید. 

بخشی از کتاب گذرگاه اشباح

«به نظرم راه‌های زیادی وجود دارد که آدم خوب از خواب بیدار شود، مثلاً با بوی پنکیک در تابستان یا با اولین نسیم خنک پاییزی. شاید هم با آرامش تنبلانهٔ یک روز برفی که دنیا زیر چند لایه پتو دفن شده است. این‌جوری بیدار شدن یعنی آسودگی و آرامش، حرکتی آهسته از دنیای رؤیاها به روشنایی روز.

یا این‌طوری:

با تکان شدید پرده‌ها که رو به نور کورکنندهٔ خورشید به‌شدت باز می‌شوند و گربه‌ای خیلی بزرگ که ناگهان با تمام هیکلش می‌پرد روی سینه‌ام.

غرغرکنان و به‌زور چشم‌هایم را باز می‌کنم و گریم را می‌بینم که از بالای سرم به من زل زده و پنجهٔ سیاهش را جلوی چشمم توی هوا تکان می‌دهد.

زیرلبی می‌گویم: «کنار.» و آن‌قدر غلت می‌زنم که گربه یک‌وری می‌افتد روی ملافه‌ها. نگاه خصمانه‌ای به من می‌اندازد، آه ملایم گربه‌واری می‌کشد و فرومی‌رود لابه‌لای ملافه‌ها.

«وقت بیدار شدنه!» صدای مامان زیادی سرحال است، به‌خصوص که همین دیشب رسیده‌ایم و بدن من هنوز نمی‌داند ساعت چند است. سرم سنگین است؛ نمی‌دانم به‌خاطر پرواززدگی است یا اشباح.

دوباره پتو را می‌کشم روی خودم و از سرمای مصنوعی کولر هتل که تمام شب وزوز می‌کرد، می‌لرزم. مامان پنجره را باز می‌کند و به‌جای نسیم، گرما به اتاق حمله می‌کند.

هوای تابستانی گرم و شرجی است.

پایین توی خیابان، کسی زده زیر آوازی ناکوک و نوای آرام شیپوری همراهی‌اش می‌کند. کسی دیگر هم طوری می‌خندد که انگار دارد زوزه می‌کشد. چیزی از دست یکی دیگر به زمین می‌افتد و مثل قابلمهٔ خالی، دَنگ صدا می‌دهد.

نیواورلئان حتی ساعت ده صبح هم شلوغ و پُرسروصداست.

بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم. موهای فرفری‌ام حسابی به هم گره خورده‌اند. دوروبرم را نگاه می‌کنم. هنوز گیجِ خوابم. اَه.

دیشب که رسیدیم، فقط صورتم را شستم و بعدش ولو شدم روی تخت. حالا که بیدارم، می‌بینم اتاق هتلمان چندان عادی نیست. البته توی سفرهایمان هیچ‌وقت جایی عادی اقامت نکرده‌ایم، ولی هتل کاردِک طور دیگری عجیب است.

تخت من گوشه‌ای از اتاق، بالای سکویی کوچک قرار دارد. بین تخت من و تختخوابِ چهارستون غول‌پیکری که پدر و مادرم آن‌طرف اتاق صاحبش شده‌اند، فضای نشیمن قرار دارد. البته قسمت عجیبش این نیست. نه، قسمت عجیبش این است که چیدمان تمام اتاق بنفش پُررنگ و آبی تیره با رگه‌هایی طلایی است و روی همه‌چیز ابریشم و مخمل انداخته‌اند، مثل توی چادر فال‌گیرها. دستهٔ کشوها و قلاب‌های روی دیوار شکل دست هستند، حالا یا با انگشتان گِره‌خورده در هم یا کف دست‌هایی که انگار به جلو دراز شده‌اند.»


Afshin Amini
۱۴۰۲/۰۱/۲۰

تو بیونهایت قرار بدین

A
۱۴۰۱/۱۲/۰۹

کتابای ویکتوریا شواب بینظیرن و البته ترسناک!

mahzooni
۱۴۰۲/۱۱/۲۴

این کتاب .... فوووووق العاده بووود! تاحالا هیییچ کتابی حتی یهههه ذره هم نترسونده بودم ولی این کتاب حس هیجان رو ریخت تو دلم :) کاش منم یه جیکوب داشتم و اینکه چقدر تلفظش شبیه جیهوپ بود .... :)))

luna
۱۴۰۳/۰۴/۳۱

خلاصه مجموعه: داستان راجب کسیدی بلک دختری که از دست مرگ فرار کرده. قضیه از این قراره که وقتی کسیدی نزدیک غرق شدن یود یه روح به اسم جیکوب از روز بعد کسیدی می تونه ارواح ببینه و وارد دنیای

- بیشتر
لوسی پونسی
۱۴۰۳/۰۸/۱۳

دو جلد قبلی رو بیشتر دوست داشتم؛ از خوندنش لذت بردم ولی بنظرم نسبت به جلدهای اول و دوم چندان قوی نبود. به طور کلی مجموعه دوست داشتنی و خوبی بود و ترجمه خوبی هم داشت. فکر میکنم خیلی خوبه که ما

- بیشتر
گل رز
۱۴۰۳/۰۴/۳۰

این کتاب از دو کتاب قبلی هم فوق العاده تر بود!!!! اگه جلد اول رو خوندین دوست نداشتین... دلسرد نشین چون جلد دو و جلد 3 که میشه این کتاب عالیییییی هستن

ومبت بدعنق 🐨
۱۴۰۳/۰۱/۲۳

اسم جلد اول چیه ؟

fatemeh d
۱۴۰۲/۰۲/۲۲

جلد اول و دوم عالی بود این جلد هم خوب بود ولی خیلی خیلی میتونست بهتر باشه مثلاً یه کاری میکرد که دیگه اون دنبالش نیاد یا جیکوب زنده بشه کلا کار بزرگی نکرد توی این کتاب

بدون باختن نمی‌شود برنده شد.
mahzooni
تو به اینجا تعلق داری.
mahzooni
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد.»
mahzooni
در دل مراسم رژه، او لارا چودری نیست؛ دختری تنها که دوست دارد خیلی زود بزرگ شود. حالا او فقط لاراست، باهوش و زبل و فداکار. جیکوب اِلیس هِیل هم شبح پسری نیست که سه سال قبل وقتی می‌خواست اسباب‌بازی برادر کوچکش را نجات بدهد، توی رودخانه غرق شد. حالا او فقط بهترین دوست من است که دل به نوای موسیقی می‌دهد و با تمام وجود شادمانی می‌کند. من هم دختری نیستم که مأمور مرگ می‌خواهد شکارش کند. حالا فقط دختری هستم که توی خیابان با دوستان و خانواده‌اش خوش است.
کتاب خوان معرکه
چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی. کلماتی که توی عمرم فقط به اشباح گفته‌ام. گمانم برای آدم‌های زنده هم به کار می‌آیند. «اون ورق‌ها فقط وادارت می‌کنن به چیزی که می‌خوای فکر کنی و به چیزهایی که ازشون می‌ترسی. باعث می‌شن با اون‌ها روبه‌رو بشی، ولی هیچی نمی‌تونه آیندهٔ تو رو پیش‌بینی کنه، کسیدی. چون آینده پیش‌بینی‌کردنی نیست. آینده پُر از رمزوراز و پُر از فرصته و تنها کسی که تصمیم می‌گیره توش چه اتفاقی بیفته، تویی.»
mahzooni
می‌دانم از چی می‌ترسم. از اینکه نمی‌دانم قرار است آخرش چه اتفاقی بیفتد.
کتاب خوان معرکه
«چون مرگ را در آغوش نتوانستم گرفت، او خود مهربانانه به پیشوازم آمد. مسافران ارابهٔ مرگ، تنها ما بودیم و ابدیت.»
شقایق
در این لحظه، فقط خوشحالم که زنده‌ام.
mahzooni
توی دلم می‌گویم امروز نزدیک بود بمیرم. نزدیک بود بهترین دوستم رو توی دنیای فراسوی پرده از دست بدم. وحشتناک بود، افتضاح بود، ولی زنده موندم. ولی نمی‌توانم هیچ‌کدام از این‌ها را بهشان بگویم، برای همین فقط سرم را به سینهٔ هر دویشان فشار می‌دهم. می‌گویم: «هیچی. هیچیِ هیچی. فقط دلم براتون تنگ شده بود.»
mahzooni
«کسیدی بلیک، اکنون زمان مرگ توست.» دست دستکش‌پوشش را دراز می‌کند. این بار هیچ دعوتی در کار نیست. دیگر آرام بهم دستور نمی‌دهد با ما بیا. فقط دستش را فرومی‌کند توی سینه‌ام.
mahzooni
فرستاده می‌گوید: «تو متعلق به مرگ هستی.» صدایش شبیه دودی است که از آتش بلند می‌شود. شبیه بخار که از درِ کتری بیرون می‌زند. «و ما تو را باز خواهیم گرداند.»
mahzooni
ترس مثل خودِ پرده است. همیشه وجود دارد. تصمیم با خودت است که واردش بشوی یا نه. دستم به‌سمت رشتهٔ دور یقه‌ام حرکت می‌کند و گردن‌بند را بیرون می‌آورم و جوری نگهش می‌دارم که آینهٔ آویزش کفِ دستم روبه‌بالا قرار بگیرد. وقتی شبحی را می‌بینی، باید بگویی چشم و گوشَت را باز کن. بنگر و آگاه باش. تو این‌گونه هستی. خب من هم این‌گونه هستم. این کار من است. دلیل اینجا بودنم است. پرده را می‌گیرم، کنار می‌زنمش و قدم به دل تاریکی می‌گذارم.
mahzooni
می‌توانم یک نفر را ببینم که آن‌سوی دروازه ایستاده است. انگشتانی کوچک دور میله‌ها حلقه شده‌اند، ولی هیکل دیگری هم پشت سرش قد برافراشته است؛ سایه‌ای به سیاهیِ شب و تاریک‌تر از تاریکی. سایه تند و ناگهانی یک قدم جلو می‌پرد و دوربین از دستم می‌افتد. قبل از اینکه دوربینم بیفتد زمین، می‌گیرمش. وقتی لنز را دوباره جلوی چشمم می‌گیرم، قاب خالی است. سایه ناپدید شده است.
mahzooni
بار از مرگ دزدی کرده‌ام. حالا آماده‌ام که دوباره این کار را انجام بدهم. اولین بار است که لازم نیست من یا جیکوب حرفی بزنیم، چون می‌دانیم تنها نیستیم. با همدیگر یک قدم جلو می‌رویم. با همدیگر از مرز رد می‌شویم. با همدیگر... ناگهان تندبادی خشن بینمان می‌وزد. آن‌قدر شدید است که چشم‌هایم را محکم می‌بندم و سرم را می‌دزدم تا شلاقم نزند. باد لباس‌هایم را می‌کِشد، روی پوستم می‌خزد و دوربینم را به سینه‌ام می‌کوبد. بعد می‌رود.
mahzooni
«آدم راحت توی فضای بین دو دنیا گم می‌شه. مثل خواب دیدنه. گاهی فراموش می‌کنی چی واقعیه و چی واقعی نیست.» دو سر نخ را به هم گره می‌زند. «این بهت کمک می‌کنه یادت بیاد.»
mahzooni
خوشحالم که جیکوب شبحی عادی نیست. خوشحالم که هر روز قوی‌تر می‌شود. به همین احتیاج دارم. نمی‌خواهم او را از دست بدهم. نمی‌خواهم لارا را از دست بدهم. نمی‌خواهم کسی را از دست بدهم. فال‌گیر می‌گفت هیچ پیروزی بدون شکستی وجود نداره، ولی بابا گفت نمی‌شود آینده را پیش‌بینی کرد، چون هنوز در آن زندگی نکرده‌ایم. بابا می‌گفت ورق‌ها فقط آینه‌ای هستند که افکار، امیدها و ترس‌های ما را منعکس می‌کنند. می‌دانم از چی می‌ترسم، ولی این را هم می‌دانم که هیچ‌چیز قطعی نشده است.
mahzooni
نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم. اما کسانی را می‌شناسم که بدانند.
mahzooni
ولی حقیقت کم‌کم روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. فرستاده‌ها به میانه‌گردها جذب می‌شوند. به تمام کسانی که از مرگ گریخته‌اند و این یعنی با اینکه فرستاده دنبال من می‌گشت، لارا هم تمام‌مدت در خطر بود.
mahzooni
جیکوب را می‌شناسم، از موهای فرفری طلایی‌اش بگیر تا تی‌شرت اَبرقهرمانی‌اش، چشم‌های روشنش و نیشخند شیطنت‌آمیزش. ولی الان قیافه‌اش ناجور شده است. آب از سرورویش می‌چکد و لباس‌هایش به اندام باریکش چسبیده‌اند. لاغر و خاکستری شده و موهایش دور صورتش شناورند؛ انگار زیر آب است.
mahzooni
نفس عمیقی می‌کشم و از ته دل فریاد می‌زنم. «من ازت نمی‌ترسم!»
mahzooni

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۲۵۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان