دانلود و خرید کتاب کتابخانه بی نهایت؛ جلد اول زینو الکساندر ترجمه مریم حیدریان
تصویر جلد کتاب کتابخانه بی نهایت؛ جلد اول

کتاب کتابخانه بی نهایت؛ جلد اول

معرفی کتاب کتابخانه بی نهایت؛ جلد اول

کتاب نشان کتابداری جلد اول از مجموعه کتابخانه بی نهایت نوشته زینو الکساندر و ترجمه مریم حیدریان است. مجموعه کتابخانه بی نهایت را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه کتابخانه بی‌نهایت

 لنورا دختری یازده ساله از یک خانواده مرفه است که زندگی کسل‌کننده‌ای دارد. او دنبال کاری برای خودش می‌گردد تا زندگی‌اش را از یکنواختی دربیاورد. کار توی موزه، در باغ وحش، در مرکز کیهان شناسی و خیلی جاهای دیگر را با خانواده‌اش مطرح می‌کند اما مسئله اینجاست که او یک کودک یازده ساله است و کسی استخدامش نمی‌کند؛ تا این که بلاخره اتفاق جالبی می‌افتد. خیلی اتفاقی یک روز که همراه پرستارش به یک کتابخانه رفته است تقاضای کار در کتابخانه را می‌دهد. تقاضایی که در کمال تعجب، پذیرفته می‌شود. 

حالا لنورا یک شغل جذاب دارد. کار در یک کتابخانه که جای مرموزی است. این کتابخانه یک بخش مخفی دارد که لنورا آنجا مشغول به کار می‌شود. او به افراد زیادی کمک می‌کند و خودش هم کلی اطلاعات مفید درباره موضوعات مختلف به دست می‌آورد اما کم‌کم متوجه یک چیز غیرعادی در کتابخانه می‌شود. نیروهای شومی در این مکان وجود دارند که پیوسته در تلاش‌اند تا تمام دانش و آگاهی را از بین ببرند و لنورا عزمش را جزم کرده تا این موضوع را کشف کند....

خواندن مجموعه کتابخانه بی‌نهایت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالا ۱۲ سال مخاطبان این داستان جذاب‌اند.

 درباره زینو الکساندر

زینو الکساندر، بعد از بیرون آمدن از مشکلات گذشته‌اش، که ماجراهایش کلی جای تعریف دارد، چند سالی را به گشت‌وگذار در کتابخانه‌های سرتاسر دنیا سپری کرد، بعد در اتاق مجللی در زیرزمین خانه‌اش ساکن شد. او آنجا همواره مهمانی‌های شام مفصلی ترتیب می‌دهد و از کلکسیون گیاهان نادرش نگهداری می‌کند. دوستی‌اش با کتابدار مشهور، لنورا، به نوشتن مجموعه‌ای از آثار منجر شد که ماجراجویی‌های لنورا را روایت می‌کنند.

بخشی از کتاب مجموعه کتابخانه بی‌نهایت

لنورا گفت «سلام» و به‌سختی اضافه کرد چطور می‌تونم بهتون کمک کنم؟ اما می‌دانست مرد کلاه‌به‌سر دنبال کمک نیست. قبلاً این‌یکی را دیده بود، همانی بود که صورتی کبود و عصبانی داشت و پالتوی خیلی تنگی پوشیده بود و قبل از اینکه لنورا رسماً کتابدار بشود، نگذاشته بود پسربچه به بخش نجوم وارد شود. ضربان قلبش تندتر شد و یک لحظه خواست فرار کند، اما نه، نمی‌گذاشت این مرد او را بترساند و از میزش جدا کند.

به‌جایش، با لحن خیلی آرامی گفت: «چی می‌خوای؟» از اینکه صدایش اصلاً نمی‌لرزید به خودش افتخار کرد.

مرد از پشت میز راهنما با اخم نگاهش کرد و با لحنی سنگین و سرد گفت: «شکایت دارم.»

لنورا فوری گفت: «اینجا میز شکایت نیست. باید از پله بری پایین، از راهرو عبور کنی، از روی پل رد بشی، بعد از آبشار، سه بار بری راست و بعدش پنج بار چپ و مستقیم تا خود صبح راه بری تا به میز شکایت برسی.» لنورا نمی‌دانست میز شکایت وجود دارد یا نه. «اسکی روی یخ یادت نره.»

مرد با بدجنسی خنده‌ای کرد و عصایش را گذاشت روی میز راهنما. حرکتش خیلی خودمانی بود. لنورا خیلی جلوی خودش را گرفت که عصا را از روی میز نیندازد زمین.

«شکایتم عمومی نیست، مخصوص خودته!» به جلو خم شد و با انگشت‌های کلفت و کبودش لبهٔ میز را چنگ زد. لنورا چندشش شد و خودش را عقب کشید. همه‌چیز این مرد نفرت‌انگیز بود، حتی بوی خوشایندی که ازش می‌آمد هم مثل چیزی بود که ازش برای پوشاندن بوی ناخوشایند دیگری استفاده شده باشد.

لنورا می‌خواست جواب بدهد که دوباره صدای ترق‌وتروق خفه‌ای را شنید. مثل صدای قبلی، این هم از فاصله‌ای دور، بین قفسه‌های کتاب می‌آمد. وقتی به سمت صدا برگشت، مرد دوم با کلاه‌شاپو آنجا ایستاده بود.

مرد دوم عصا داشت، درست مثل اولی، اما جز این، اصلاً شبیه او نبود. به‌جای صورت بادکردهٔ کبود، این‌یکی صورتی ظریف و نرم داشت و به جای چپیدن توی پالتوی نامناسب، پالتویی پوشیده بود که کاملاً مناسب اندام باریکش بود. لبخند بسیار خوشایند و برازنده‌ای زد.

با دوستانه‌ترین لحنی که لنورا تا به‌حال به گوشش خورده بود، گفت: «بالاخره همدیگه رو دیدیم، لنورا کوچولوی عزیزم.» با اخم آن‌یکی مرد را سر جایش نشاند و گفت: «بابت رفتارهای این همکارم و بقیهٔ همکارهام معذرت می‌خوام. قصد بدی نداشتن، فقط یه‌کم سوءتفاهم شده.»

مرد اولی نفسش را محکم بیرون داد و دست‌به‌سینه ایستاد. «پوووف»

مرد دوم دوباره به لنورا لبخند دل‌نشینی زد، اما لنورا جوابش را نداد.

«منظورتون چیه که قصد بدی نداشتن؟ تلاش کردن توی زمان و مکان گم بشم، من رو روی کره گیر انداخته بودن، خواستن زیر پاشون لهم کنن!»

مرد دوم جواب داد: «بله، اما موفق نشدن، درسته؟ تو در برابر روش‌های ناشیانه‌شون خیلی باتدبیر و شجاعانه عمل کردی، پس آسیبی ندیدی.»

«آها، که این‌طور!» لنورا مانده بود چه جوابی بدهد. وقتی برای آسیب زدن به کسی تلاش می‌کنی ولی موفق نمی‌شوی، دلیل نمی‌شود هیچ زیانی نرسانده باشی.

مرد اولی با عصبانیت گفت: «برامون خطر داره. من می‌گم بیا همین الان بخوریمش و از شرش خلاص بشیم!»

لنورا از این حرف خوشش نیامد. نمی‌توانست هیچ‌کدام از مراجعه‌کننده‌ها را صدا کند؟ حس می‌کرد نباید از مردها چشم بردارد، حتی یک لحظه، اما از گوشهٔ چشم، مراجعه‌کننده‌ها را می‌دید که به‌طرز عجیبی روی صندلی‌هایشان قوز کرده بودند و می‌لرزیدند و به‌طرزی غیرعادی از مکالمهٔ عجیبی که اتفاق افتاده بود و سکوت مطلق را برهم می‌زد غافل بودند. پس خبری از کمک نبود.

مرد دوم نگاهی کرد و گفت: «کسی قرار نیست کسی رو بخوره. لنورا بچهٔ باهوشیه و وقتی بفهمه کارش چقدر خطرناک بوده، حتماً باهامون همکاری می‌کنه.»

لنورا با تعجب پرسید: «خطرناک؟ من فقط به یکی از مراجعه‌کننده‌های کتابخونه کمک کردم! کجاش خطرناکه؟»

مرد جواب داد: «همین حالا یه نمونه‌ش رو دیدیم. می‌خواستیم جلوت رو بگیریم، ولی سروقت نرسیدیم. منظورم همون دختریه که بهش کتاب دادی. کار وحشتناکی کردی، وحشتناک، لنورا.»

لنورا گفت: «فقط تاریخچهٔ علمی دنیا بود. کجاش وحشتناکه؟»

مرد آه کشید. «اون فقط یه دختربچهٔ شاد و راضیه، اما توی اون کتاب حقایقی وجود داره که... ذهنش رو درگیر می‌کنه و می‌ترسوندش و بهش حس شک و دودلی می‌ده.»

لنورا پرسید: «اون اطلاعات حقیقت دارن؟»

مرد دوم خواست جواب بدهد، که اولی با خشونت پرید توی حرفش. «کسی چه می‌دونه؟ دانشمندها همیشه اشتباه می‌کنن. یه زمانی فکر می‌کردن زمین صافه، تا اینکه کریستف کلمب ثابت کرد اشتباه کرده‌ان.»

لنورا گفت: «اصلاً حقیقت نداره.» یک روز که پای درخت نشسته بود دربارهٔ این کتابی خوانده بود و حتی گزارش مفصلی هم نوشته بود که معلمش خیلی خوشش آمده بود. «فیلسوف‌ها و دانشمندها، از دوران باستان، می‌دونسته‌ان زمین گرده. یه دانشمند یونانی، به اسم اِراتوستِن۲۵، بیش از دو هزار سال پیش، اندازهٔ دور کرهٔ زمین رو محاسبه کرده و اگه کلمب این محاسبه‌ها رو نادیده نمی‌گرفت، خوب می‌فهمید که توی آسیا پیاده نشده!»

مرد دوم خندید و به مرد اولی گفت: «نگفتم؟ لنورا خیلی باهوش و زیرکه و هوشیارتر از این حرف‌هاست که همچین حماقتی بکنه، می‌بینی که چطور همچین کتابدار خطرناکی شده.» اینجا بود که لنورا فکر کرد، یعنی این مرد نفهمیده که با تعریف و تمجیدهایش فقط شک لنورا را بیشتر می‌کند؟

لنورا گفت: «من هنوز هم بخش خطرناک ماجرا رو نفهمیده‌ام. دختره سؤال داشت، من هم تو پیدا کردن جواب کمکش کردم. شاید جواب‌ها ذهنش رو مشغول کنن، اما دونستن حقیقت براش بهتر نیست؟»

مرد دوم هنوز هم از همان لبخندهای زیبا تحویلش می‌داد، اما لنورا حس کرد لبخندش به اندازهٔ قبل خوشایند نیست. «حتی اگه به احساس اون دختر اهمیت نمی‌دی، که از بچهٔ مهربون و خیرخواهی مثل تو بعیده، باید به اثرش روی آینده فکر کنی. می‌دونی چیه؟ این دختر، بعد از این کتاب می‌ره سراغ کتاب‌های بیشتر و چند سال دیگه که بزرگ شد، با استفاده از چیزهایی که توی کتاب‌ها یاد گرفته، دست به کاوش‌های جدیدی می‌زنه که باعث می‌شه کل جهان به هرج‌ومرج و آشفتگی دچار بشه.»

لنورا که دچار تردید شده بود پرسید: «چطور مایهٔ آشفتگی و هرج‌ومرج می‌شه؟» چون اگر، اگر، مرد راست می‌گفت، لنورا داشت تصمیم بسیار سرنوشت‌سازی می‌گرفت.


melik
۱۴۰۰/۱۲/۲۵

کتاب فوق‌العاده‌ای بود. کتابی خلاقانه ، پرکشش و محتوادار با ترجمه‌ای خوب و روان که موقع خوندنش به دنیای توی کتاب غرق می‌شی و متوجه گذر زمان نمی‌شی. عالی بود و پیشنهادی😍😍😍😍

starlight
۱۴۰۱/۰۶/۲۲

پدر و مادر لنورا اون رو به یک پرستار سپردن تا وقتی مشغول کارند ازش مراقبت کنه. لنورای بیچاره هیچ کاری برای انجام دادن نداره و حوصله اش حسابی سر رفته . ولی وقتی به کتابخونه 📚 میره و اونجا

- بیشتر
🕊️📚kerm ketab
۱۴۰۲/۱۱/۳۰

قشنگ بود☆

hosna
۱۴۰۱/۰۷/۲۱

خیلی کتاب قشنگی بود خیلی جذاب درمورد دختری بود که پیش پرستارش گیر کرده بود که یه روز میرن تو کتابخانه و اونجا یه در مخفی کشف میکنه که ورود به یه کتابخونه دیگست... حتما بخونید. 🌸

سوفی تیلور
۱۴۰۱/۰۵/۲۰

خیلی جالب بود موضوع خوبی هم داشت درکل عالی بود🦋🦋😍😍😍😍 فقط کسی میدونه جلد بعد ش ترجمه شده یا اسمش چیه؟ ممنون میشم بگید (。◕‿◕。)

بهار
۱۴۰۳/۰۱/۳۱

عالللللییییی صوتیش چی؟

خانومِ کتابدار
۱۴۰۱/۰۳/۲۴

﷽ لنورا که روزهای کسالت‌باری را می‌گذراند و به دنبال یک اتفاق هیجان‌انگیز است تا سر حالش بیاورد، از کتابخانه‌ای اسرارآمیز سر در می‌آورد و در آنجا به عنوان دستیار نوآموز کتابدار مشغول به کار می‌شود تا در نهایت نشان کتابداری

- بیشتر
گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۸/۱۲

یکی از روزهای کسل کننده ی تابستان، لنورا که حسابی حوصله اش سر رفته، از کتابخانه ی اسرارآمیزی سردر می آورد. هر کتابی که تا حالا نوشته شده و هر علمی که به دست آمده توی این کتابخانه هست. یک

- بیشتر
مالاچی گفت: «ارزش کتابخونه رو نمی‌شه با پول سنجید.»
melik
وقتی برای آسیب زدن به کسی تلاش می‌کنی ولی موفق نمی‌شوی، دلیل نمی‌شود هیچ زیانی نرسانده باشی.
melik
بهتر نیست کسی از ته دل دوستش داشته باشد تا اینکه فقط طرفدارش باشد؟
melik
لنورا پرسید: «بهتر نبود براساس چیزهایی که فعلاً بلدم کار کنم؟» مالاچی یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: «به‌هیچ‌وجه! چرا باید همچین کاری بکنی؟ این‌جوری هیچی یاد نمی‌گیری!»
starlight
«ارزش کتابخونه رو نمی‌شه با پول سنجید.»
خانومِ کتابدار
لنورا پرسید: «بهتر نبود براساس چیزهایی که فعلاً بلدم کار کنم؟» مالاچی یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: «به‌هیچ‌وجه! چرا باید همچین کاری بکنی؟ این‌جوری هیچی یاد نمی‌گیری!»
melik
«باید بهت هشدار بدم. خیلی خوبه که خودت مشکلاتت رو حل کنی، اما نباید بترسی که موقع نیاز از دیگران کمک بخوای.»
melik
اون‌ها فقط جایی می‌تونن حکومت کنن که دانایی نباشه. فقط وقتی ترس ایجاد می‌کنن که حقیقت پنهان شده باشه و فقط زمانی قدرت می‌گیرن که نور خاموش بشه.
melik
لنورا کتابدار و می‌دانست، می‌دانست که... برمی‌گردد!
N
لنورا رفت توی فکر. جوابش را نمی‌دانست، اما کارش این بود که پاسخش را پیدا کند. دور و برش را نگاه کرد، اما به نظرنمی‌رسید هیچ‌کدام از نقشه‌های اطرافش برای رسیدن به جواب کمکش کنند.
N
«نیروهای تاریکی دنبال اینن که مردم رو کنترل کنن و دانش همیشه مانعشون می‌شه. اون‌ها فقط جایی می‌تونن حکومت کنن که دانایی نباشه. فقط وقتی ترس ایجاد می‌کنن که حقیقت پنهان شده باشه و فقط زمانی قدرت می‌گیرن که نور خاموش بشه. بزرگ‌ترین دشمن‌هاشون کتابدارها هستن. در طول زمان، همیشه باهاشون جنگیده‌ایم و تا زمانی که نور دانش جایی شعله‌وره، خواهیم جنگید، حتی اگه نورش ضعیف باشه.
خانومِ کتابدار
پرسید: «سوگند می‌خوری تا به پیمان کتابداری پایبند بمونی؟ سوگند می‌خوری سخت کار کنی؟ سوگند می‌خوری با شجاعت عمل کنی و پاسخ هر پرسشی رو پیدا کنی؟ و برات مهم نباشه چقدر سخته؟» لنورا شَق‌ورَق ایستاد و گفت: «بله.» کتابدار مرتب ایستاد و گفت: «سوگند می‌خوری برای اون‌هایی که گم شده‌ان راهی پیدا کنی؟ راه‌حلی فوری پیدا کنی، بی‌درنگ عمل کنی، بر عقلت تکیه کنی و بی‌باک باشی؟» لنورا نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. گفت: «بله. بله.» خانم کتابدار با سخت‌گیری به او چشم دوخت و گفت: «و آیا سوگند می‌خوری با تمام قدرت و شجاعتت با دشمن‌های علم و دانش، هرکجا که باشن، مقابله کنی؟»
خانومِ کتابدار

حجم

۱۰۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۰۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۴۱,۰۰۰
تومان