دانلود و خرید کتاب افق پاتریک مودیانو ترجمه حسین سلیمانی‌نژاد
تصویر جلد کتاب افق

کتاب افق

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب افق

افق داستان تاثیرگذار و نوستالژیک دیگری از نویسنده برنده نوبل ۲۰۰۴، پاتریک مودیانو فرانسوی است. مودیانو در این داستان هم به سنت همیشگی‌اش به دنبال چیزی گمشده از اعماق وجود انسان می‌گردد. چیزی که ممکن است یک انسان، هویت و یا افقی گم شده در خاطرات باشد.

 درباره کتاب افق

بوسمان مردی است که تازگی‌ها به اتفاقاتی از دوران جوانی خود فکر می‌کند و در این میان تصمیم می‌گیرد زنی را که ۳۵ سال پیش با او آشنا شده بود،پیدا کند. خط اصلی داستان این است اما اگر مودیانو‌خوان باشید می‌دانید که قرار نیست او به همین ماجرا بسنده کند. مودیانو در افق  بازهم شمار ا با خودش یه دالان‌های تنگ و تاریک و پیچ‌درپیچ تاریخ می‌برد تا دنیایی از خاطرات خفته را به رویتان باز کند.

در کارهای مودیانو عنصر جستجو همیشه تکرار می‌شود. حالا این جستجو هر چیزی می‌تواند باشد. او نویسده‌ای است که پرسه‌گرایی را موتیف اصلی داستان‌های خود قرار داده است. پرسه‌هایی که شما را به دریافت‌هایی تازه، نویدبخش و یا حسرت آفرین می‌رسانند.

 خواندن کتاب افق را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌های فلسفی، درون‌نگرانه و اگزیستانسیال را به خواندن افق دعوت می‌کنیم

 درباره پاتریک مودیانو

ژان‌پاتریک مودیانو در سال ۱۹۴۵ در بولونی‌بیانکورِ پاریس از پدری ایتالیایی و مادری بلژیکی به دنیا آمد. والدینش در زمان اشغال پاریس باهم آشنا شده بودند. پدرش به دلیل عقایدی که داشت، باید جایی خودش را پنهان می‌کرد و مادرش به خاطر شغل هنرپیشگی مدام در سفر بود؛ کودکی پاتریک در شرایط سختی سپری شد و او به‌ناچار دوران مدرسه را در پانسیون گذراند. همین امر سبب نزدیکی بیشتر او به برادرش رودی شد، برادری که در ده‌سالگی از دنیا رفت. با این جدایی زودهنگام، پایان کودکی پاتریک رقم خورد و اندوه فراوانی در دلش نشست (او بعدها از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۸۲ تمام آثارش را به برادرش تقدیم کرد).

مودیانو تحصیلاتش را در دبستان مونسل، مدرسهٔ سن‌ژوزف و سپس در دبیرستان هانری چهارم در پاریس گذراند و مدرکی بالاتر از دیپلم نگرفت. یکی از معلم‌های او رمون کنو نویسندهٔ معروف فرانسوی و از دوستان مادرش بود که او را وارد دنیای ادبیات کرد. در سال ۱۹۶۷ میدان اتوآل را نوشت، نسخهٔ اولش را برای اظهارنظر به کنو داد و سپس انتشارات گالیمار چاپش کرد. در ۱۲ سپتامبر ۱۹۷۰ با دومینیک زرفوس ازدواج کرد. همسرش نقل می‌کند: «خاطرهٔ فضاحت‌باری از روز ازدواج‌مان در ذهنم مانده. باران می‌آمد. چیزی مثل یک کابوس. شاهدهای ما یکی کنو بود، همان تکیه‌گاهِ پاتریک در دوران نوجوانی‌اش، یکی هم مالرو دوست پدرم. آن‌ها شروع کردند به بحث‌وجدل دربارهٔ دوبوفه؛ جوری که انگار شاهد یک مسابقهٔ تنیس بودیم! کاش چندتا عکس می‌گرفتیم، ولی فقط یک نفر دوربین عکاسی داشت و او هم یادش رفته بود فیلم بگیرد. تنها عکسی که از آن روز باقی مانده، تصویری از پشت سر است که ما را زیر یک چتر نشان می‌دهد.» حاصل این ازدواج دو دختر به نام‌های زینا (۱۹۷۴) و ماری (۱۹۷۸) است.

مهم‌ترین آثار مودیانو

۱۹۶۸: میدان اتوآل (جایزهٔ روژه نیمیه و فنئون)، ۱۹۶۹: گردش در شب، ۱۹۷۲: بلوارهای کمربندی (جایزهٔ بزرگ رمان آکادمی فرانسه)، ۱۹۷۵: ویلای دلگیر (جایزهٔ کتاب‌فروشی‌ها)، ۱۹۷۸: خیابانِ بوتیک‌های خاموش (جایزهٔ گنکور)، ۱۹۸۱: جوانی، ۱۹۸۶: یکشنبه‌های اوت، ۱۹۹۰: ماه عسل، ۲۰۰۳: تصادف شبانه، ۲۰۰۷: در کافهٔ جوانی گم‌شده، ۲۰۱۰: افق.

 بخشی از کتاب افق

بار اول برای پیدا کردنش بالا رفت. یک آسانسور بزرگ از چوب روشن. از پله‌ها رفت. در هر طبقه، روی درهای جفت، پلاکی با اسم یک شرکت نصب شده بود. زنگ یکی از درها را زد که رویش نوشته بودند: «ریشلیو انترم.» در خودبه‌خود باز شد. تهِ اتاق، آن‌طرفِ یک‌جور پیشخان شیشه‌ای، مارگارت لوکوز پشت یکی از میزها نشسته بود، درست مثل بقیهٔ آدم‌های دوروبرش. بوسمان به شیشه زد. او سرش را بلند کرد و با اشاره گفت پایین منتظرش بماند.

گوشهٔ دنجی کنار پیاده‌رو ایستاده بود تا در موج کسانی که همزمان با پیچیدن صدای گوش‌خراش زنگ، در یک آن از ساختمان بیرون می‌زنند، گرفتار نشود. اوایل می‌ترسید در این ازدحام گمش کند. پیشنهاد کرده بود لباسی بپوشد که بشود راحت پیدایش کرد: یک مانتو قرمز. احساس می‌کرد در ایستگاه قطار منتظر ورود کسی است و می‌کوشد بین مسافرهای در حال عبور، شناسایی‌اش کند. تعداد آن‌ها کم و کمتر می‌شود. آن‌طرف، دیرآمده‌ها از واگن آخر پیاده می‌شوند و او دوباره امیدوار می‌شود...

مارگارت حدود پانزده روز در یکی از شعبه‌های ریشلیو انترم، همان نزدیکی‌ها، طرف نتردام‌دِویکتوآر، کار کرده بود. بوسمان آن‌جا هم ساعت هفت شب منتظرش می‌ماند، درست کنج خیابان رادزی‌ویل مارگارت تک‌وتنها از اولین ساختمان دست راست بیرون می‌آمد و همین که بوسمان می‌دیدش، با خودش می‌گفت دیگر امکان ندارد وسط جمعیت گمش کند؛ این ترس، بعد از اولین ملاقات‌شان، هرازگاهی سراغش می‌آمد.

آن شب، روی خاکریز میدان اپرا، تعدادی تظاهرکننده جمع شده بودند مقابل پلیس امنیتی که زنجیری در طول بلوار تشکیل داده و ظاهراً از عبور یک هیئت رسمی محافظت می‌کردند. بوسمان موفق شد قبل از حملهٔ پلیس، خودش را از بین جمعیت به ایستگاه مترو برساند. تازه چند پله پایین رفته بود که از پشت سر، تظاهرکننده‌ها با هل دادن کسانی که جلوتر از آن‌ها به پلکان رسیده بودند، هجوم آوردند. تعادلش را از دست داد و با دختر بارانی‌پوشِ جلویی کشیده شد و هر دو به دیوار چسبیدند. صدای آژیر پلیس بلند شده بود. چیزی نمانده بود خفه شوند که فشار جمعیت کم شد. موج همچنان روی پله‌ها سرازیر بود. ساعت شلوغی. آن‌ها باهم سوار یک واگن شدند. دختر موقع چسبیدن به دیوار زخمی شده بود و از قوس ابرویش خون می‌آمد. دو ایستگاه بعد پیاده شدند و بوسمان او را به یک داروخانه برد. موقع بیرون آمدن از داروخانه، کنار هم راه می‌رفتند. چسب زخمی روی ابرویش زده بودند و لکه‌خونی روی یقهٔ بارانی‌اش دیده می‌شد. خیابانی خلوت. آن‌ها تنها عابران این خیابان بودند.‌ هوا رو به تاریکی می‌رفت. خیابان بلو. این اسم به‌نظر بوسمان غیرواقعی می‌رسید. از خودش می‌پرسید دارد خواب می‌بیند یا نه. سال‌ها بعد، اتفاقی از این خیابان سر درآورد و فکری در جا میخکوبش کرد: آیا واقعاً می‌توان مطمئن بود که حرف‌های ردوبدل‌شدهٔ دو نفر در اولین ملاقات‌شان، در نیستی گم شوند، طوری که انگار هیچ‌وقت به زبان نیامده باشند؟ آن پچ‌پچ‌ها، آن گفت‌وگوهای تلفنی صدساله؟ هزاران هزار کلمهٔ درِ گوشی؟ آن‌همه جملهٔ بریده‌بریدهٔ کم‌اهمیت، همگی محکوم شوند به فراموشی؟

ـ مارگارت لوکوز. لوکوز، جدا از هم.

ـ تو این محله زندگی می‌کنید؟

ـ نه. طرف اوتوی.

یعنی تمام این حرف‌ها تا ابد توی هوا معلق بودند و برای دریافت انعکاس‌شان، فقط کمی سکوت و توجه لازم بود؟

ـ پس تو این محله کار می‌کنید؟

ـ بله. تو همین اداره‌ها. شما چه‌طور؟

بوسمان از صدای ملایم او جا خورد، از طرز راه رفتن آرام و خونسردش، انگار داشت گردش می‌رفت؛ این آرامش با چسب زخمِ بالای کمان ابرویش و با لکه‌خون روی بارانی‌اش تناسبی نداشت.

ـ اوه، من... من تو یه کتاب‌فروشی کار می‌کنم...

ـ باید جالب باشه...

لحنش صمیمی بود و راحت حرف می‌زد.


کاربر55
۱۴۰۰/۰۴/۱۳

من کلا خوشم نیومد اصلا کودکانه نیست فقط مکنش روان بوددد

آدم‌هایی هستند که شما انتخاب‌شان نمی‌کنید، چیزی از آن‌ها نمی‌خواهید و حتا موقع رد شدن از کنارشان، متوجه‌شان نمی‌شوید. ولی این آدم‌ها، بدون آن‌که دلیلش را بدانید، می‌خواهند جلو خوشحال بودن شما را بگیرند.
siavash fouladi
جمله‌ای به ذهنش رسید: «کسی را دوست دارم که دوستم داشته باشد.»
محمدحسین
آدم‌های کمی حاضر می‌شوند کمک‌تان کنند، به حرف‌تان گوش بدهند و از همه مهم‌تر، درک‌تان کنند...
محمدحسین
ممکن است چیزی را که ارزش زیادی برای‌تان دارد بعد از چند روز گم کنید: مثل شبدر چهارپر، نامهٔ عاشقانه، خرس کرکی؛ در حالی‌که بعضی چیزهای دیگر ناخواسته سال‌های سال برای‌تان می‌مانند. وقتی خیال می‌کنید از دست‌شان خلاص شده‌اید، از ته یک کشو بیرون می‌آیند.
m@ede
اگر روابط عاطفی بین دو جنس مخالف به تبادل دائمی افکار منتهی نشود، مایهٔ شرمساری است.
محمدحسین
هنوز جمله‌اش تمام نشده، به‌نظرش رسید حرف احمقانه‌ای گفته. به خودش قول داد دیگر هیچ تلاشی برای حرف زدن نکند. هیچ‌وقت.
محمدحسین
همیشه شرایط خاصِ چپ‌دست‌ها که مشت‌شان را موقع نوشتن تقریباً گره می‌کنند، متعجبش می‌کرد.
محمدحسین
برخی کلمه‌ها در عالم خوابْ آدم را غافلگیر می‌کنند و هر قدر هم بخواهی آن‌ها را به ذهن بسپاری، به محض بیدار شدن یا فرار می‌کنند یا دیگر هیچ معنایی نخواهند داشت.
sh.vasighi2000
دوباره آن نگاه گذشته‌ها را دید، آن حالت دقیق و بی‌ریای کسی که به‌رغم تمام مشکلات، به زندگی اعتماد دارد.
محمدحسین
بیشتر وقت‌ها خودش را در موقعیت منزجرکنندهٔ آدم‌هایی می‌دید که باید مدام تسلیم باج‌گیرها شوند و آرزو می‌کنند لحظه‌ای روی آرامش را ببینند.
محمدحسین
باید خودت را به جریان زندگی بسپاری.
محمدحسین
به‌زودی وقت حساب‌رسی فرا می‌رسد.
محمدحسین
آیا عزیزدردانه‌ترین آدم‌ها نزد سرنوشت، از چنگ کلاش‌ها و باج‌بگیرهای مختلف در امان‌اند؟ این جمله را برای دلداری دادن به خودش تکرار می‌کرد.
محمدحسین
بیشتر وقت‌ها قیافه‌اش طوری بود که انگار می‌خواهد معذرت‌خواهی کند.
محمدحسین
روی زمین و دورتادور کتابخانه‌های شیشه‌ای، فرش ایرانی انداخته بودند.
محمدحسین
او هیچ‌وقت اسم خیابان‌ها و شمارهٔ ساختمان‌ها را فراموش نمی‌کند. این روش خاص او برای مبارزه با بی‌تفاوتی و گم بودن در شهرهای بزرگ بود، شاید هم برای مبارزه با اتفاق‌های غیرمنتظرهٔ زندگی.
محمدحسین
جایی خوانده بود که برخورد اول بین دو نفر مثل زخمی سطحی است که هر دو احساسش می‌کنند و چُرت تنهایی‌شان را پاره می‌کند.
محمدحسین
بیشتر وقت‌ها یک خیابان، یک ایستگاه مترو یا یک کافه بود که کمک می‌کرد از گذشته بیرون بیاید.
محمدحسین
به‌تدریج که به گذشته‌ها می‌رفت، گاه افسوس می‌خورد: چرا از این راه رفته، نه از آن یکی؟
محمدحسین
ناگهان دکتر پوترل از بوسمان و مارگارت پرسید: ـ شما آینده رو چه‌طور می‌بینید؟ ایون گوشه از این سؤال خنده‌اش گرفت. آینده... کلمه‌ای که امروز تلفظش برای بوسمان دلخراش و مرموز بود. اما آن زمان، اصلاً فکرش را نمی‌کردیم. آن‌وقت‌ها، بدون آن‌که قدر شانس‌مان را بدانیم، در یک زمان حال جاودانه به سر می‌بردیم.
sh.vasighi2000

حجم

۱۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۱۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۳۴,۵۰۰
۱۷,۲۵۰
۵۰%
تومان