کتاب سالهای شکسته
معرفی کتاب سالهای شکسته
کتاب سالهای شکسته نوشته روح انگیز شریفیان به نگرانیها و دغدغههای دختر جوانی به نام آیینه میپردازد که پدر آیینه بیمار است و این بیماری بر زندگی و باورهای او تاثیر میگذارد.
درباره کتاب سالهای شکسته
رمان سالهای شکسته به سرنوشت گروهی میپردازد که زمانی در زندگیشان باورها و اعتقادات محکمی داشتند اما بعد از یک اتفاق تمام باورها و اعتقاداتشان فروریخته است. همین موضوع باعث میشود قهرمان داستان به دنبال خود وجودیاش باشد.
روحانگیز شریفیان در این رمان، مسائلی مانند مذهب، خدا و اختلاف میان ادیان را از دیدگاه شخصیت اصلی داستان بررسی میکند. رمان سالهای شکسته در انگلستان منتشر شد و بعد از آن به دلیل تشویق اطرافیان نویسندهی کتاب، برای انتشار در ایران آماده شد.
خواندن کتاب سالهای شکسته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم
درباره روحانگیز شریفیان
روح انگیز شریفیان در سال ۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد. وی در رشتهی تعلیم و تربیت در اتریش به تحصیل پرداخت و در حال حاضر در لندن زندگی میکند. اولین رمان روحانگیز شریفیان «چه کسی باور میکند، رستم» جایزهی ادبی گلشیری بهترین رمان سال را برای او به ارمغان آورد. از میان سایر آثار او میتوان به آخرین رویا، روزی که هزار بار عاشق شدم، دستهای بسته، کارت پستال و... اشاره کرد.
بخشی از کتاب سالهای شکسته
کنار پنجره ایستاده بود و حواسش به صدای نفسهای نامنظم پدرش بود که گاه آهسته و گاه تند میشدند. یکی دو بار بالای سرش آمد و دستش را روی دست او گذاشت. نبی بهزحمت لای چشمهایش را باز کرد. آیینه دستش را فشار داد اما پدرش واکنشی نشان نداد. هیچکس بهخوبی او نمیدانست که مرگ چه آهسته و پاورچین پیش میآید اما چه ناگهانی سر میرسد!
از پنجره به بیرون نگاه کرد، غروب غمگینی بود. درختهای هنوز پوشیده در غبار تابستان، انگار در هوایی که اندکی خنکتر شده بود، تنشان را با نسیم پاییزی گردگیری و نفس تازه میکردند. نمیدانست چه مدت از رفتن آخرین دیدارکنندگان گذشته بود. با تهنشین شدن در ساعتهای پایانی، آگاه به از دست دادن ـ از دست رفتن ـ همچنان کنار پدرش نشسته و به درون آخرین لحظههایی که برایشان مانده بود، فرو میرفت. میتوانست به زمان نگاه کند؛ در آن فرو رود و گذشت آن را بدون شمارش، سرانگشتهایش حس کند.
بار دیگر که به بیرون نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. به کنار پنجره رفت و به آن تکیه داد. دستش را به کنار پردهٔ چهارخانهٔ آبی و سفیدی که انگار همهجا یادآور رنگ بیمارستان بود، کشید. غبار روی پرده را میان انگشتهایش حس کرد. شب روی شهر افتاده بود؛ اتومبیلها همچنان در رفتوآمد بودند. شهر برایش ناآشنا و در همان حال بسیار آشنا بود. شهری که گویی هرگز به خواب نمیرفت و خستگی درنمیکرد. آیینه دلش برای آن شهر میسوخت. شهری که دائم فرسوده و از نو ساخته میشد و هربار قدری برای خودش نیز بیگانهتر میشد. یک وقتی تهران در نظرش به گربهای میمانست که آسوده و راحت در دامن البرز دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود اما حواسش به دوروبرش بود و همهٔ آن رفتوآمدها و تغییرات را صبورانه تحمل میکرد. فکر کرد انگار یکجورهایی به آن شهر شباهت دارد.
از پس شیشه به سیاهی شب خیره شد. چند شب بود بیش از یکی دو ساعت نخوابیده بود. شانهاش را به کنار پنجره فشرد و چشمهایش را برای لحظهای بست. انگار خوابش برده بودکه ناگهان به خود آمد؛ به پدرش نگاه کرد؛ نفسی عمیق کشید و بیآنکه نگاهش را از او بردارد، به سویش رفت. دستش را پیش برد و روی دست او گذاشت. پدرش بهنرمی یک آه که الان بود و لحظه دیگر نبود، رفته بود. به یاد دست دیگری بود که سرد شدنش را حس کرده بود. یادش بود، هردو همینقدر گرم بودند و هردو همینطور آهسته و بیشتاب، رو به سردی رفته بودند.
حجم
۱۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۹ صفحه
حجم
۱۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۹ صفحه