دانلود و خرید کتاب بهار برایم کاموا بیاور مریم حسینیان
تصویر جلد کتاب بهار برایم کاموا بیاور

کتاب بهار برایم کاموا بیاور

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۲از ۸۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بهار برایم کاموا بیاور

کتاب بهار برایم کاموا بیاور نوشته مریم حسینیان یکی از عجیب‌ترین داستان‌های معاصر ایران است. این کتاب داستان زنی است که بخاطر عشق به شوهرش راهی سفرش می‌شود و با دو کودکش در یک نقطه دور افتاده زندگی‌شان را ادامه می‌دهند.

ابتدا به نظر می‌رسد تنها مشکل این منطقه سرمای زیاد آن است اما کم‌کم زن متوجه چیزهای دیگر می‌شود، آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و کسی متوجه حضورشان نمی‌شود، همسایه‌های عجیبی که رفتار طبیعی ندارند. شوهرش رفتارش تغییر می‌کند

کتاب بهار برایم کاموا بیاور می‌تواند شما را بترساند. این کتاب در ترس و نگرانی و انتظار شما را با خود همراه می‌کند و ناگهان در انتهای کتاب با یک ضربه محکم کاری مکی‌کند که بعد از خواندن کتاب بهت زده نتوانید تکان بخورید.

خواندن کتاب بهار برایم کاموا بیاور را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و داستان‌های خاص و عجیب پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب بهار برایم کاموا بیاور

تکیه دادم به شانه‌ات. من همیشه چایم را زودتر از تو تمام می‌کردم. گفتی «دهنت آستر داره!» کنار گوشَت گفتم «هنوز بنیامین نخوابیده.» گفتی «می‌دونم.» داشتم فکر می‌کردم حاضرم تمام دنیا را با تو پیاده بیایم. سرم را گذاشتم روی پایت. پیشانی‌ام را ماساژ دادی تا درد کم شود. پرسیدی «بهتر شدی؟» معلوم است که بهتر شده بودم. گفتی «از کجا فهمیدی بنیامین کفش و پرنده کشید؟» گفتم «دیدم.» دستت یک لحظه بی‌حرکت شد روی شقیقه‌هایم و گفتی «عجب!»

بنیامین زودتر از ما بیدار شده بود. گفت «بابا زود باش بریم ببینیم.» نگار غلت زد، یک لحظه چشم‌هایش را باز کرد و دوباره خوابید. آهسته گفتم «کار درست کردی برای خودت روز جمعه. بنیامین رو خوب بپوشون سرما نخوره.»

این‌بار با چشم بسته دیدم‌تان. پسرمان خوابش می‌آمد هنوز. می‌خواست برود کفش و پرنده‌ای را که با شاش درست کرده بود ببیند. باید قبل از این‌که آفتاب پهن شود شکل‌ها را روی برف می‌دید. تکه‌سنگ را پیدا کردی اما نگذاشتی بنیامین بدود طرف پرنده‌اش.

خم شدی روی برف. می‌دانستم به چه نگاه می‌کنی. قبل از این‌که تو برسی، دیده بودم که ردّپایی غیر از کفش‌های یخ‌شکن و چکمه‌های کوچک بنیامین از شب قبل، روی یخ بود. درست کنار همان تخته‌سنگ نشان تو. ترسیده بودی؛ مثل همان ترسی که از صدای خش‌خش طبقهٔ پایین می‌دوید توی تنم. اما من نمی‌ترسیدم از جای پاهای روی برف. زود بنیامین را بغل کردی. پرنده و کفش را نشانش دادی و بی‌توجه به مشت و لگدهای پسرمان که می‌خواست بیاید پایین و شاش یخ‌زده‌اش را بیشتر ببیند، به‌سرعت برگشتی.

ƒaɾʑaŋҽɧ
۱۳۹۹/۱۱/۲۸

داستان زنی که با دو کودک خود به همراهی شوهرش راهی خانه‌ای بسیار دورافتاده در برهوت می‌شود تا شوهر بتواند داستانی بنویسد. داستان بین واقعیت و اوهام پیش می‌رود. به گونه‌ای که درک مرز بین این دو حالت برای خواننده سخت

- بیشتر
حمیده پارسائیان
۱۳۹۹/۱۰/۱۲

واقعا از خوندن رمان ایرانی ناامید شده‌م. اغلبشون یه فضای مالیخولیایی و سودایی دارن و راوی مدام داره با خودش حرف می‌زنه و ناله می‌کنه. ا

منصوره جعفری
۱۴۰۰/۰۳/۰۸

متنش برام جذابیت داشت و خیلی زود کتاب رو خوندم. نویسنده ترس و دلهره رو خیلی خوب منتقل کرده بود. ولی پایان داستان رو اصلا دوست نداشتم و نتونستم درکش کنم.. کاملا ناامید شدم و حس بدی بهم القا شد.

zoha
۱۳۹۹/۰۴/۱۲

من نسخه چاپی این کتاب رو خوندم. داستان کشش داره با اینکه خیلی وقت‌ها نمیفهمی زمان و اشخاص دقیقا واقعی هستن یا تصور ذهنی. به همین خاطر میخوای تا آخر کتاب رو بخونی. نمیشه گفت در ژانر وحشت هست ولی

- بیشتر
samaneh
۱۳۹۹/۰۴/۲۹

من واقعا از خوندن این کتاب لذت بردم.

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۱/۰۶/۰۶

کتاب عجیبی. هست. بیشتر از روی کنجکاوی تا آخرش خوندم. ..چیزی بدست نیاوردم مجهول بود و مجهول ماند

یکتا
۱۴۰۱/۰۲/۲۰

نظرات درباره این کتاب خیلی متنوعه، من صوتیشو با صدای خانم عباسی گوش دادم و به نظرم خوب بود، ولی دوستان علاقه مند بعد از خوندن کتاب نقد آقای "محمد تقوی" رو بخونن چون خیلی دید بازتری نسبت به داستان

- بیشتر
khorshid
۱۴۰۱/۰۲/۱۰

رمانی کاملا متفاوت، بازی واقعیت و‌ وهم هست. روایتی درونی و ذهنی داره. پر کششه و خواننده رومجبور میکنه برای درک داستان و جواب سوال هاش تا آخر بخونه، و در آخر با شوکی تمام میشه که ذهن خواننده رو

- بیشتر
سپیده
۱۴۰۰/۰۴/۲۴

من ده صفحهٔ اول خسته شدم و اواسط رمان رو دوست داشتم و گاهاً واقعاً ترس می خوردم، و دوباره اواخر کتاب فقط می خواستم رمان رو تموم کنم به این امید که شاید همهٔ گره های داستان باز بشه.

- بیشتر
مهتاب
۱۴۰۲/۰۳/۰۶

عمیقا باور دارم که هر کتابی مخاطب خاص خودش رو داره. مخصوصا این کتاب. برای من که عاشق وهم و گمشدگی در توهم و پیچیدگی هستم این کتاب در صدر لیستم قرار می‌گیره. کسایی که نتونستند با این کتاب ارتباط

- بیشتر
بدترین سم برای من پریدن از خواب عمیق است.
n re
نمی‌دانم چرا هر کس را بغل می‌کنی آرام می‌شود. انگار روی شانه‌هایت آرام‌بخش ریخته‌اند.
n re
همیشه می‌گفتی «مثل رگبار بهاری، یک لحظه خوبی، یک لحظه غمگین.»
Aysan
جای خالی همهٔ آن‌چه بوده و حالا نیست، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.
n re
«خوب شو توروخدا. وقتی مریض می‌شی تمام زندگیم به‌هم می‌ریزه.»
n re
داشتم فکر می‌کردم حاضرم تمام دنیا را با تو پیاده بیایم.
n re
به روی خودت نیاوردی. همیشه همین‌طور است؛ وقتی نخواهی، نمی‌بینی.
n re
دست‌هایت را باز کردی. یک‌عالمه جمله می‌خواستم بگویم. دست‌هایت همهٔ حرف‌های ما بود.
n re
وقتی لازمت دارم در دسترس نیستی.
n re
می‌ترسیدم گم شوم میان آن‌همه لحظه و دقیقه و ثانیه.
n re
گفتی برای اولین‌بار وقتی عاشقم شدی که چای نصفهٔ لیوان تو را خورده بودم!
n re
ما یک چیزی آن‌طرف‌تر از خل هستیم؛ هم من، هم تو.
مهتاب
چشم‌هایت را باز کردی و گوشواره‌ام را چرخاندی. آرام گفتی «توی زندگی بعدی ولی چاقو می‌شم. چاقوی زنجان.» نگاهت کردم و باز هم دلم خواست چشم‌هایم میشی بود با مژه‌های برگشته و بلند. گفتم «من دوست دارم قصه بشم توی زندگی بعدیم، تو بیای من رو بنویسی. ولی تو که می‌شی چاقوی زنجان. چه‌طور می‌تونی من رو بنویسی؟» دستم را گذاشتی روی چشم‌هایت. فهمیدم که دوباره باید رعدوبرق درست کنم. گفتی «چاقو رو یک انسان اولیه پیدا می‌کنه و قصه رو حک می‌کنه روی سنگ‌ها. فکرش رو بکن. من تو رو می‌نویسم که بمونی برای همیشه.»
fatima
خانم فروشنده هم خیلی خوشگل بود؛ چشم‌های درشتی داشت و ماتیک قرمزش مرا یاد قیافهٔ بی‌رنگ‌وروی خودم انداخت.
Arman ekhlaspour
زمان که گم شود، حتا کلمات هم گم می‌شوند.
n re
داستان از خانه‌ای قدیمی و تک‌افتاده شروع می‌شد، وسط برهوت. مه را حس می‌کردم و صدای زمزمه و خنده‌های ریز زنی تنها. زن مدام می‌بافت و می‌بافت. برای درخت‌ها، سنگ‌ها، شاخه‌ها، پرنده‌ها... برای همه لباس می‌بافت و گاهی صدای خنده‌اش در باد می‌پیچید. زن شبیه من بود، حتا راه رفتنش، و نگاه خیره و صدای عجیبش.
مهتاب
زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید. زل زده‌ام به دیوار سفید
مهتاب
همیشه آخر نامه‌ها دوست دارم حتماً بگویم که مراقب خودت باش. اگر زیر باران رفتی با موی خیس نخواب، زیاد سیگار نکش و صبحانهٔ کامل بخور. چند مخروط کاج هم برایم بیاور. شاید دانه‌های کاج، گنج باشند. شاید سنگِ تو یا سنگِ من گنج باشد. چه می‌دانم...
کرم های شب تاب
چشم‌هایت را باز کردی و گوشواره‌ام را چرخاندی. آرام گفتی «توی زندگی بعدی ولی چاقو می‌شم. چاقوی زنجان.» نگاهت کردم و باز هم دلم خواست چشم‌هایم میشی بود با مژه‌های برگشته و بلند. گفتم «من دوست دارم قصه بشم توی زندگی بعدیم، تو بیای من رو بنویسی. ولی تو که می‌شی چاقوی زنجان. چه‌طور می‌تونی من رو بنویسی؟» دستم را گذاشتی روی چشم‌هایت. فهمیدم که دوباره باید رعدوبرق درست کنم. گفتی «چاقو رو یک انسان اولیه پیدا می‌کنه و قصه رو حک می‌کنه روی سنگ‌ها. فکرش رو بکن. من تو رو می‌نویسم که بمونی برای همیشه.»
ویدا🌻
هزاربار دیگر مراقب خودت باش.
سپیده

حجم

۱۴۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

حجم

۱۴۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
۱۸,۵۰۰
۵۰%
تومان