دانلود و خرید کتاب تفریحگاه خانوادگی یکتا کوپان ترجمه فرهاد سخا
تصویر جلد کتاب تفریحگاه خانوادگی

کتاب تفریحگاه خانوادگی

نویسنده:یکتا کوپان
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۶۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تفریحگاه خانوادگی

کتاب تفریحگاه خانوادگی نوشتۀ یکتا کوپان و ترجمۀ فرهاد سخا است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، مشکلات خانواده‌ای که در جامعۀ امروز ترکیه زندگی می‌کنند را روایت می‌کند.

درباره کتاب تفریحگاه خانوادگی

کتاب تفریحگاه خانوادگی روایت زندگی دو خواهر است.

«چیدم» و «مزین» دو خواهرند اما مزین، چیدم را دوست ندارد و او را مسئول مرگ مادرش می‌داند. او پدرش را هم نمی‌خواهد چون از زبان مادرش شنیده که مردی خائن بوده است.

داستان از زبان مزین تعریف می‌شود. او زندگی‌اش را شرح می‌دهد؛ از عشقش به مادرش می‌گوید؛ خیانت‌های پدرش در زمان حاملگی مادر را تعریف می‌کند و نفرتش از خواهر کوچکش چیدم را به خواننده منتقل می‌کند. نفرت از چیدم به‌خاطر وجودش که هم در زمان حاملگی مادر دست و پای او را بسته بود و نمی‌گذاشت که پدرش را ترک کند و هم با گریه بی‌جایش باعث مرگ مادر شد.

کوپان، این نویسندۀ ترکیه‌ای، در این اثر، زندگی حال‌حاضر مزین را با خاطراتش پیوند زده و با نگاهی روان‌شناسانه مسائل خانوادۀ او را به تصویر کشیده است. شخصیت مزین، در این داستان، آن‌قدر ملموس و نزدیک است که شاید هر زنی بتواند بخشی از خود را در آن ببیند و بیابد.

خواندن کتاب تفریحگاه خانوادگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه آثار ترکیه‌ای پیشنهاد می‌کنیم.

درباره یکتا کوپان

 یکتا کوپان در سال ۱۹۶۸ در ترکیه به دنیا آمد. وی روزنامه‌نگار و نویسنده است. او تا کنون چند رمان و داستان کوتاه منتشر کرده است.

مجموعه داستان «طرز تهیه تنهایی در آشپزخانه عشق» در سال ۲۰۰۲ جایزه ادبی سعید فائک را نصیب او کرد و «ناگهان دیدم که نیستی»، اثر این نویسندۀ ترکیه‌ای، در سال ۲۰۱۰ برندۀ جایزه ادبی یونس نادی شد. آثار یکتا کوپان تاکنون به زبان‌های آلمانی، روسی، بلغاری، عربی، یونانی و فارسی ترجمه و منتشر شده است.

بخشی از کتاب تفریحگاه خانوادگی

«یکراست رفتم به اتاق نگهبانی گورستان. نگهبان پیرمردی طاس بود.

پولیوری ضخیم به تن داشت که تصورش هم کلافه‌ات می‌کرد، چه رسد به پوشیدنش! دمپایی به پا داشت! تضادی بی‌اعتنا به فصول. داشت در یک قهوه‌جوش پلاستیکی درب وداغان برای خودش قهوه درست می‌کرد.

گفتم: «صبح به خیر!» سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد. در عمق چشمانش لبخندی بود. با خودم گفتم چطور می‌شود کسی این‌قدر به مرگ نزدیک باشد ــ نزدیک که چه عرض کنم، توی آن باشد ــ و هنوز بتواند لبخند بزند؟ اما برای او فرقی نداشت. شغلش همین بود. چه فرقی می‌کند برای پی ساختمان زمین را بکنی یا برای دفن جسد؟ مگر همهٔ این کارها برای خدمت به انسان‌ها انجام نمی‌شود؟

گفت: «بفرمایید؟»

«می‌خواستم جای دقیق یکی از قبرها را بپرسم.»

«شمارهٔ قطعه را می‌دانید؟»

«نه، نمی‌دانم!»

«حالا قبر کی هست؟»

نام مادربزرگم را گفتم. قهوه‌اش جوش آمده بود. پرسید: «شما با فاطمه خانم چه نسبتی دارید؟» بعد هم دوشاخهٔ قهوه‌جوش را از برق کشید.

«نوه‌اش هستم!»

«پشت آن درخت‌هاست، آن‌جا. خودم می‌برمت.»

«شما قهوه‌تان را بنوشید... عجله‌ای ندارم. منتظر می‌مانم!»

جوابی نداد. از روی تخته‌ای که به جای طاقچه به دیوار کوبیده بود، دو استکان برداشت و روی میز گذاشت. بعد قهوهٔ ترک را با دقت بین آن‌ها تقسیم کرد. استکانی را که کمی پُرتر به نظر می‌رسید جلو من گذاشت. «حیف ومیلش نکنیم. دو قلپ که بیش‌تر نیست!»

یک دستش را به کمر زد و قهوه‌اش را هورت کشید. منتظر ماند من هم بنوشم. بعد گفت: «استانبول زندگی می‌کنی؟»

«بله.»

«برای دیدن بابات آمده‌ای؟»

سرم را به تأیید تکان دادم. قهوه‌اش عالی بود.

«حالش بد است، نه؟ چند وقت پیش توی بازار شنیدم. چه می‌شود کرد؟ بالاخره خانهٔ آخر همه‌مان همین‌جا خواهد بود. بقیه‌اش دست خداست!»

قهوه‌ام که تمام شد، یک دبّهٔ خالی برداشت و پیشاپیش من به راه افتاد. پای چپش از پای راستش کوتاه‌تر بود. با هر قدم، پای کوتاهش را روی زمین می‌کشید. جلو شیر آب ایستاد و دبّه را پر کرد. دست وروی خودش را هم شست. دهانش را هم آب کشید و آب دهانش را تف کرد. بعد دستی به پس گردنش کشید و گفت: «خدایا شکرت!»»

zara
۱۴۰۰/۰۵/۰۹

ترجمه و متن روان بود. داستان کشش لازم رو داشت و برای من نفرت و روح تیره‌ی "مزین" خیلی قابل درک بود. و آزارهای جسمی و روحی که به زنان شاغل وارد میشه.

ldnfatemi
۱۴۰۰/۰۵/۰۱

نثر شیوا وروانی داشت طوری که آدم دلش نمی آید جمله ای را از دست بدهد .

ha mora
۱۴۰۰/۰۵/۰۳

سلیقه ای است و فضای خفه،گناه آلود و سیاه و خاکستری این گونه داستان ها را دوست ندارم ولی در کل داستان جذاب و پر کششی است که حدس و گمان های شما را در پیش بینی آخر داستان به

- بیشتر
TH
۱۴۰۰/۰۵/۰۱

من خوشم اومد.چون به نظر واقعی و بدون تکلف بود.

zohreh
۱۴۰۲/۱۱/۱۱

۱۳۰. یک داستان خانوادگی با ترجمه‌ای روان. بنظرم نویسنده تمام عناصر احساسی لازم برای خلق یک کتاب فوق‌العاده رو داشته؛ نفرت، حسرت، مادر و مادربزرگی مهربان، پدری فاسد و دختری که از بشدت از خواهر خودش متنفره تا اینکه مرگ پدر بهانه‌ای

- بیشتر
setare:|
۱۴۰۱/۰۶/۳۱

خیلی از نفرت ها و غم و اندوهی که تو زندگیمون وجود داره بخاطر برداشت یک طرفه ما هستش.اگه کمی با دید اطرافیانمون نگاه کنیم شاید این دردو کینه و نفرت ها وجود نداشتن اگه توی این داستان از نظر

- بیشتر
Eiman Maleksefat
۱۴۰۰/۰۸/۲۸

متن روان ولی از داستانش خوشم نیومد...

اسماء
۱۴۰۰/۰۵/۱۵

کتاب خوبی بود و داستانش منو جذب کرد.توصیفاتش خیلی خوب بود

ساکورا
۱۴۰۰/۱۰/۱۷

به عنوان یک کتاب تفریحی معمولی توصیه میکنم خودم بعد خوندن یا بین خوندن کتابای سنگین دلم همچین کتابی میخواد یه قصه و روایت ساده سعی کرده مثل داستانهای عامه پسند نباشه ولی هست :)

Kiyarash Tavakoli
۱۴۰۰/۰۵/۰۸

فوقالعاده بود و تاثیر گذار

«آدم‌های زیادی را نمی‌شناختم و هیچ‌کس را هم دوست نداشتم.» ولادیمیر ناباکوف، چشم
Mr.horen~
صدای کسی را می‌شنوی که چهره‌اش را از یاد برده‌ای و چهرهٔ کسی را به یاد می‌آوری که صدایش را فراموش کرده‌ای.
Negin vali
اما نمی‌داند آن حس رهایی را که خیس‌شدن زیر باران به آدم می‌دهد نمی‌توان جور دیگری تجربه کرد. در آن لحظات احساس می‌کنی از انسان‌بودنت خجل نیستی، چرا که تو هم مثل درختان، گل‌ها، سگ‌ها، پرندگان، گربه‌ها و مثل همهٔ حیواناتی که می‌شناسی یا نمی‌شناسی خیس می‌شوی. حس می‌کنی تو هم جزئی از طبیعتی. برخلاف آن دسته از انسان‌ها که با تکبر از پشت پنجره به منظره می‌نگرند، تو بخشی از آن منظره می‌شوی. خودپسندی نژاد خود را فراموش می‌کنی و آزاد همچون یک حشره خودت را در دل طبیعت رها می‌سازی.
شلاله
او شعری بود که دلت می‌خواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرک‌نویس یک رمان بودم!
zohreh
با خودم گفتم سکوتْ جادویی است که دروغ‌ها را صیقل می‌دهد.
Hamid Adibzadeh
تو نمی‌توانی هرچیزی را که باعث ناراحتی‌مان شود مجازات کنی. دنیا همین است دیگر.
Mary gholami
زندگی، خیلی وقت‌ها، بیش‌تر از یک فحش نمی‌ارزد.
zohreh
همهٔ عمر از زندگی ترسیده بود، اما از مرگ هیچ واهمه‌ای نداشت.
شلاله
وقتی هنوز تلفن همراه اختراع نشده بود، خبرهای بد شبانه می‌رسید! اما حالا، هر لحظه و هرجا! هروقت که هیچ پناهی در کار نیست، تلفن‌ها گستاخانه زنگ می‌زنند.
zohreh
«آدم‌های زیادی را نمی‌شناختم و هیچ‌کس را هم دوست نداشتم.»
شیلا در جستجوی خوشبختی
زمان، از سر احترام، نوشته‌های روی گور را پاک می‌کند...
|نستوه|
او شعری بود که دلت می‌خواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرک‌نویس یک رمان بودم!
Hamid Adibzadeh
آدم‌هایی که زیاد حرف می‌زنند ترسو هستند. برای انجام‌دادن بعضی کارها باید مثل تو شجاع بود.
zohreh
کار پیش‌پاافتاده‌ای که انجام داده‌ای به جادویی خارق‌العاده بدل می‌شود. و ناگهان هدفی پیش رویت رخ می‌نماید. حالا مسئله‌ای مهم پیش روی توست، مهم‌تر از خریدن لباس و رفتن پیش چشم‌پزشک، شنیدن خبر مادرشدن یک همکلاسی قدیمی، راهی سفرشدن، رژیم‌گرفتن یا آشناشدن با مردی که امیدواری عاشقت شود. آری، چیزی فراتر از همهٔ این‌ها، هدفی واقعی، روبه‌روی توست؛ چیزی به مراتب قوی‌تر، چیزی که تا دستت به آن نرسد، همهٔ چیزهای دیگر به چشمت بی‌ارزش خواهند بود.
nedsalehani
داری بازی‌ای را که اصلا بلد نیستی به آدم‌هایی که نمی‌شناسی می‌بازی.
پریسا
باران نرم‌نرمک می‌بارید. لبه‌های ژاکتم را را روی هم کشیدم و راه افتادم. با هر قطره‌ای که بر شیشهٔ عینکم می‌نشست، احساس می‌کردم در اقیانوس شنا می‌کنم.
|نستوه|
با ترسمان زمان را می‌کشیم. اما ثانیه‌شمار، بدون ترس، به دویدن ادامه می‌دهد.
lonelyhera
کسی که خاک را دوست داشته باشد، انسان را هم دوست دارد!»
AS4438
هیچ‌یک از این اندیشه‌ها به صدایی تبدیل نشد. نتوانستم نفرتم را روی دنیا بالا بیاورم. نتوانستم سرم را از لاک امن خود بیرون بیاورم.
Hamid Adibzadeh
خانواده یک درد بی‌پایان است
Hamid Adibzadeh

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان