بریدههایی از کتاب تفریحگاه خانوادگی
۳٫۳
(۶۳)
«آدمهای زیادی را نمیشناختم
و هیچکس را هم دوست نداشتم.»
ولادیمیر ناباکوف، چشم
Mr.horen~
صدای کسی را میشنوی که چهرهاش را از یاد بردهای و چهرهٔ کسی را به یاد میآوری که صدایش را فراموش کردهای.
Negin vali
اما نمیداند آن حس رهایی را که خیسشدن زیر باران به آدم میدهد نمیتوان جور دیگری تجربه کرد. در آن لحظات احساس میکنی از انسانبودنت خجل نیستی، چرا که تو هم مثل درختان، گلها، سگها، پرندگان، گربهها و مثل همهٔ حیواناتی که میشناسی یا نمیشناسی خیس میشوی. حس میکنی تو هم جزئی از طبیعتی. برخلاف آن دسته از انسانها که با تکبر از پشت پنجره به منظره مینگرند، تو بخشی از آن منظره میشوی. خودپسندی نژاد خود را فراموش میکنی و آزاد همچون یک حشره خودت را در دل طبیعت رها میسازی.
شلاله
با خودم گفتم سکوتْ جادویی است که دروغها را صیقل میدهد.
Hamid Adibzadeh
همهٔ عمر از زندگی ترسیده بود، اما از مرگ هیچ واهمهای نداشت.
شلاله
وقتی هنوز تلفن همراه اختراع نشده بود، خبرهای بد شبانه میرسید!
اما حالا، هر لحظه و هرجا!
هروقت که هیچ پناهی در کار نیست، تلفنها گستاخانه زنگ میزنند.
zohreh
«آدمهای زیادی را نمیشناختم
و هیچکس را هم دوست نداشتم.»
شیلا در جستجوی خوشبختی
داری بازیای را که اصلا بلد نیستی به آدمهایی که نمیشناسی میبازی.
پریسا
او شعری بود که دلت میخواست تا ابد به آن گوش بسپاری و من چرکنویس یک رمان بودم!
Hamid Adibzadeh
زمان، از سر احترام، نوشتههای روی گور را پاک میکند...
|نستوه|
کار پیشپاافتادهای که انجام دادهای به جادویی خارقالعاده بدل میشود.
و ناگهان هدفی پیش رویت رخ مینماید.
حالا مسئلهای مهم پیش روی توست، مهمتر از خریدن لباس و رفتن پیش چشمپزشک، شنیدن خبر مادرشدن یک همکلاسی قدیمی، راهی سفرشدن، رژیمگرفتن یا آشناشدن با مردی که امیدواری عاشقت شود. آری، چیزی فراتر از همهٔ اینها، هدفی واقعی، روبهروی توست؛ چیزی به مراتب قویتر، چیزی که تا دستت به آن نرسد، همهٔ چیزهای دیگر به چشمت بیارزش خواهند بود.
nedsalehani
آدمهایی که زیاد حرف میزنند ترسو هستند. برای انجامدادن بعضی کارها باید مثل تو شجاع بود.
zohreh
این فحش همیشگی من است: «ای لعنت به هرچی زندگی که مثل این زندگی است!»
Mary gholami
هیچ نقابی وجود ندارد که بتواند چهرهٔ بدیها را بپوشاند؟»
09184023228
همیشه در کتابهایی که میخواندم دنبال قهرمانانی بودم که شباهتی به من داشته باشند. دائم در فیلمهایی که میدیدم یا نمایشنامههای رادیوییای که گوش میکردم دنبال یک جمله، آری، تنها یک جمله بودم که دربارهٔ من باشد، جملهای که بتواند مزین، دختر نجاتبیگ ساعتساز و مرالخانم خانهدار، را تعریف کند.
Hamid Adibzadeh
خانواده یک درد بیپایان است
Hamid Adibzadeh
هیچیک از این اندیشهها به صدایی تبدیل نشد. نتوانستم نفرتم را روی دنیا بالا بیاورم. نتوانستم سرم را از لاک امن خود بیرون بیاورم.
Hamid Adibzadeh
کسی که خاک را دوست داشته باشد، انسان را هم دوست دارد!»
AS4438
با ترسمان زمان را میکشیم. اما ثانیهشمار، بدون ترس، به دویدن ادامه میدهد.
lonelyhera
باران نرمنرمک میبارید. لبههای ژاکتم را را روی هم کشیدم و راه افتادم. با هر قطرهای که بر شیشهٔ عینکم مینشست، احساس میکردم در اقیانوس شنا میکنم.
|نستوه|
چند میلیمتر حرکت کرد. انگار میخواست، قبل از آنکه چیزی بگوید، از نزدیک نگاهم کند، به تاریکترین نقطهٔ روحم بنگرد و بعد قضاوت کند.
«طبیعت عاقلتر از آن است که فریب جملات پرزرق وبرق و آنچنانیای را بخورد که برای مظلومنمایی و برانگیختن ترحم بر زبان میآیند. خودت هم این را خوب میدانی. نه خودت را فریب بده و نه من را. برای بدیهایی که در درونت موج میزند دنبال بهانه نگرد. ما حلزونها میلیونها سال است که با این بدیها میجنگیم. ما طعم زبان چسبندهٔ قورباغه را از همان لحظهای میآموزیم که پا به این دنیا میگذاریم. خوب میدانیم وقتی گرفتار پرندهای شویم، چطور ما را به صخرهها میکوبد، صدفمان را خُرد میکند و با خیال راحت گوشتمان را در شکمش فرومیبرد. سعی نمیکنیم خود را پشت جملهای خوشآب ورنگ پنهان کنیم و برای بلاهایی که سرمان میآید دنبال دلیل و توجیه بگردیم. وقتش است که تو هم با خودت روبهرو شوی. مطمئن باش موجودات بد بدتر از موجودات دورویی نیستند که سعی میکنند خود را خوب جلوه دهند. سعی کن با خودت روراست باشی، مزین!»
کاربر ۱۴۴۲۲۲۲
من زنی هستم ساختهشده از نقطهها و حالا تمام نقطههایم، همراه با تمام جملات پر از دشنام و نفرتی که آن نقطهها را در انتهایشان گذاشته بودم، بازگشته و در برابرم صف کشیدهاند.
mohammad
پدرهایی که وقتی سرحال بودند سکوت کردند، حق ندارند دَم مرگ چیزی بگویند...»
mohammad
من هم، با دستهای گشوده رو به آسمان، کنار او نشسته بودم. خجالت میکشیدم که چرا دعاهایی را که مادربزرگ آنهمه سعی کرده بود یادم بدهد از حفظ نیستم. تنها به همین بسنده کردم که از ته دل دعا کنم: «ای خدای من، لطفآ مراقب مامان، بابا و همهٔ عزیزانم باش. کاری کن همیشه سالم و تندرست باشند! آمین.»
زینب دهقانی
. مادر تمام اینها را با کوچکترین جزئیات بازمیگفت و همیشه اضافه میکرد: «مراسم ازدواجمان در تفریحگاه خانوادگی و زیر درخت چنار برگزار شد.» طوری حرف میزد انگار دارد از یک هتل مجلل سخن میگوید نه از یک تفریحگاه خانوادگی معمولی. موقع رقص پاشنهٔ کفشش کنده شده و خویشاوند دوری گفته بود: «خدا را شکر، قضابلا بود!»
زینب دهقانی
خیریه خانم خیلی وسواسی است. بسیار هم منظم است، درست مثل مادرم. پدرم عاشق اینجور زنهای وسواسی است. هربار که به زندگی گند میزند، این زنها، که او روزشان را بدل به شبی بیپایان کرده، مشغول تمیزکردن زندگی میشوند.
zohreh
مرا از زندگیات بینداز بیرون. مرا بفرست زیر خاک و خلاص شو. خلاص شو تا من هم خلاص شوم. خیلی درد دارم. نمیتوانم تحملش کنم. دیگر توان فریادزدن هم ندارم.
zohreh
وقتی زندگی دنبالت میکند، چارهای جز گریز نداری.
zohreh
لابد خیریه خانم نمیتواند نگاهش را از پشههای مردهای برگیرد که پشت توری گیر کرده و نفله شدهاند. بیشک بعد از ناهار با دو سطل آب کفآلود به جانشان میافتد. دستمالی را که از زیرپوش کهنهاش درست کرده، در سطل میچلاند و حشرات مرده با کف شوینده درهم میآمیزند. بعد توریها را حسابی برق میاندازد. خیریه خانم خیلی وسواسی است. بسیار هم منظم است، درست مثل مادرم. پدرم عاشق اینجور زنهای وسواسی است. هربار که به زندگی گند میزند، این زنها، که او روزشان را بدل به شبی بیپایان کرده، مشغول تمیزکردن زندگی میشوند.
کاربر ۱۴۴۲۲۲۲
نفرت زخم عمیقی بود در درونم که هرگز التیام نمییافت.
zara
حجم
۱۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۲۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان