دانلود و خرید کتاب نوری‌ که‌ نمی‌ بینیم آنتونی دوئر ترجمه حسام جنانی

معرفی کتاب نوری‌ که‌ نمی‌ بینیم

کتاب نوری که نمی‌ بینیم رمانی نوشتهٔ نویسنده آمریکایی، آنتونی دوئر و برنده جایزه پولیتزر سال ۲۰۱۵ است که با ترجمه‌ٔ حسام جنانی در انتشارات نیماژ منتشر شده است.

درباره کتاب نوری‌ که‌ نمی‌ بینیم

دوئر متولد ۱۹۷۳ در اوهایو است. او توانسته در این کتاب، رمانی تخیلی و پیچیده را با الهام از وقایع وحشتناک جنگ جهانی دوم بنویسد. نوشتن این رمان ۱۰ سال طول کشید تا آن را به اتمام برساند. این رمان در مورد یک دختر نابینای فرانسوی و پسری آلمانی است که در فرانسه‌ٔ اشغال شده، هنگامی که هر ۲ برای زنده‌ماندن از ویرانی جنگ جهانی دوم تلاش می‌کنند با یکدیگر آشنا می‌شوند.

ماری‌لائور با پدر خود در پاریس نزدیک موزهٔ تاریخ طبیعی زندگی می‌کند جایی که او به‌عنوان استاد «هزاران‌قفل» آن‌جا کار می‌کند. ماری‌لائور در ۶ سالگی نابینا می‌شود و پدرش ماکت کاملی از محلهٔ آن‌ها می‌سازد تا او بتواند با لمس کردن آن را به‌ خاطر بسپارد و راه خانه را پیدا کند. زمانی که او ۲۰ساله می‌شود، نازی‌ها پاریس را اشغال می‌کنند و پدر و دختر به سنت‌مالو فرار می‌کنند جایی که عموی بزرگ منزوی ماری‌لائور در یک خانه کنار دریا زندگی می‌کند. همراه آن‌ها چیزی است که احتمالاً باارزش‌ترین و خطرناک‌ترین جواهر موزه است.

در طرف دیگر کتاب نوری که نمی بینیم یک شهر در آلمان است. ورنر یتیم همراه خواهر کوچک‌ترش در آن زندگی می‌کند او مسحور رادیوی ساده‌ای که پیدا کرده‌اند می‌شود. ورنر در ساخت و تعمیر این وسیلهٔ جدید و مهم متخصص می‌شود، استعدادی که منجر می‌شود او را به یک آکادمی ببرند و سپس وارد یک مأموریت ویژه برای ردیابی گروه مقاومت می‌شود. ورنر هر چه بیشتر دربارهٔ هوش خود آگاه می‌فهمد بیشتر به قلب جنگ کشیده می‌شود و در نهایت در سنت‌مالو داستان او با ماری‌لائور همراه می‌شود.

خواندن کتاب نوری‌ که‌ نمی‌ بینیم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های علمی تخیلی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نوری‌ که‌ نمی‌ بینیم

«در گوشه‌ای از شهر، درون ساختمان بلند و باریک شماره‌ی ۴ خیابان وابورِل، در ششمین و آخرین طبقه، دختری نابینا و شانزده‌ساله به نام ماری‌لائور لابلانک کنار میزی کوتاه که سرتاسرش با ماکتی پوشیده شده زانو می‌زند. ماکتْ مدلی کوچک از شهری است که او در آن زانو زده و نسخه‌های کوچک‌شده‌ای از صدها خانه و مغازه و هتل‌های درون دیوارهای شهر را در خود جا داده است. کلیسای جامع شهر با مناره‌ی مشبکش، قلعه‌ی بزرگ و قدیمی سنت‌مالو و ردیف بعد از ردیف عمارت‌های دودکش‌دار مشرف به دریا در ماکت دیده می‌شوند. موج‌شکنی باریک و چوبی به نام دومول که از ساحلی کمر به بیرون خم کرده است، شبکه‌ی خوش‌فرم گنبدهای روی بازار محصولات دریایی و نیمکت‌های کوچکی که ریزترینشان بزرگ‌تر از دانه‌های سیب نیستند مانند نقطه‌هایی در میدان‌های عمومی پراکنده شده‌اند.

ماری‌لائور سرانگشت‌هایش را در طول دندانه‌هایی یک سانتی‌متری که باروها را شبیه تاج کرده‌اند می‌کشد و ستاره‌ای نامنظم دورتادور ماکت رسم می‌کند. دریچه‌هایی را که روی دیوارها هستند و چهار توپ تشریفاتی که از آن‌جا دریا را نشانه گرفته‌اند پیدا می‌کند. زمزمه می‌کند: «ارگ هلند،» و انگشت‌هایش از راه‌پله‌ای کوچک پایین می‌روند. «خیابان کوردیه. خیابان ژاک کارتیه.»

در گوشه‌ای از اتاق، دو سطل گالوانیزه قرار دارند که لبالب از آب‌اند. آن‌ها را پر کن. عموبزرگش یادش داده که هروقت می‌تواند آن‌ها را پر کند. وان حمام طبقه‌ی سوم را هم همین‌طور. چه کسی می‌داند آب کی دوباره قطع خواهد شد.

انگشت‌هایش دوباره روی مناره‌ی کلیسای جامع سیر می‌کند. جنوب به سمت دروازه‌ی دینان. تمام غروب انگشت‌هایش دور مدل رژه رفته‌اند، در انتظار عموبزرگش اِتیین، که صاحب این خانه است، که شب قبل هنگامی که او خواب بود بیرون رفته بود و هنوز برنگشته و حالا دوباره شب شده است. عقربه‌های ساعت یک دور کامل چرخیده‌اند. سراسر محله ساکت است و او خوابش نمی‌آید.

می‌تواند صدای غرش بمب‌افکن‌ها را که سه مایل دورتر هستند بشنود. خش‌خشی که درحال اوج گرفتن است، زمزمه‌ی موج درون پوسته‌ی صدف.

وقتی که پنجره‌ی اتاق خوابش را باز می‌کند، صدای هواپیماها بلندتر می‌شود. صرف نظر از صدای آن‌ها، سکوتی مهیب بر شب ساکن است، نه موتوری، نه صدایی، نه هیاهویی، نه آژیر خطری، نه صدای پایی روی سنگ‌فرش، نه حتی صدای گال‌ها.۱ فقط موجی بلند، که شش طبقه پایین‌تر و یک خیابان آن‌سوتر، به پی دیوارهای شهر شتک می‌زند.

و چیزی دیگر.

چیزی به نرمی تق‌تق می‌کند، خیلی نزدیک. کرکره‌ی پنجره‌ی سمت چپ را باز می‌کند و انگشت‌هایش را لای پره‌های کرکره‌ی سمت راست می‌کشد. برگه‌ای آن‌جا گیر کرده است.

آن را نزدیک بینی‌اش می‌برد. بوی جوهر تازه می‌دهد، شاید هم بنزین. کاغذ خشک است، زیاد بیرون نمانده.»

sᴍMahdi Ziaei
۱۳۹۸/۰۹/۰۱

• امتیاز: ۳.۸ • ژانر: جنگ‌جهانی۲/یانگ‌اِدالت • ترجمه خیلی خوبه ولی ویراستاری خیلی جای کار داره. • یک تجربه سینمایی! تجربه‌ای مشابه با «کتاب دزد». • داستانی غالبا پلات‌محور و احساسی و کمتر چندلایه و عمیق. • خوندن این کتاب برای من ۶ماه طول

- بیشتر
رضا
۱۳۹۶/۱۲/۱۷

شمارو به خدا الکی ستاره کم و زیاد ندین چون خیلیا با همین ستاره ها تصمیم می گیرن که کتاب رو بخونن یا نه مثلا من تعریف این کتاب رو خیلی شنیدم حتی جایزه پولیتیزر م برده اونوقت یکی میاد

- بیشتر
Smnhgh
۱۳۹۹/۰۱/۱۳

خیلی کتاب قشنگی بود( مخصوصا اگر به رمان های مرتبط با جنگ جهانی دوم علاقه دارین) کاراکترای کتاب مثل دو‌خط متقاطع اند که سال ها قبل از جنگ شروع به حرکت کرده اند و در نهایت در یک نقطه ی

- بیشتر
sata
۱۳۹۹/۰۵/۰۱

یک داستان شیرین! برای کسانی که روایت دوست دارند، در کنارش فضای جنگ الوده اون سال‌ها رو هم‌ میشه مجسم کرد! تا الان دو کتاب از نشر نیماژ خوندم، این کتاب و‌ سایه باد که هر دو داستانهای جذاب پرکششی

- بیشتر
مرضيه
۱۳۹۷/۱۰/۰۲

کتاب بی نظیری بود. بعضی جاهاش حس می کردم وسط جنگ هستم. احساسات کتاب رو تو خودم هم حس کردم. باهاش خندیدم، غصه خوردم، دلتنگ شدم و به فکر فرو رفتم. امیدوارم باز هم کتاب هایی از این دست بتونم

- بیشتر
ساااری
۱۳۹۹/۰۷/۰۷

کتاب داستان زندگی یک دختر فرانسوی نابینا و پسری المانی ست ک در جریان جنگ جهانی دوم در شهری کوچک در فرانسه به هم برخورد می کنن . داستانی بسیار لطیف و زیبا پر از تشبیهات و مطالب احساسی و

- بیشتر
AmirHossein[AHS]
۱۳۹۹/۱۲/۰۸

ترجمه بدک نبود اما ویراستار خیلی ضعیف عمل کرده، خود نویسنده هم انسان باهوش و توانمندیه واقعا کتاب فوق العاده ایه... خیلی برای من این اثر جذاب بود و هر چه می‌گذشت گیرا تر می‌شد. در کل توصیه می‌کنم.

elham.reader
۱۳۹۹/۰۹/۱۶

نمی‌دونم چرا علاقه دارن دوست خلاصه داستان رو بگن فقط نظرتونو بگین کافیه

محسن
۱۴۰۰/۰۶/۰۶

داستان از سال ۱۹۴۴ شروع می‌‌شود. سال‌های پایان جنگ جهانی دوم در شهر سن‌مالوی فرانسه. این شهر در اشغال آلمانی‌هاست و نیروی متفقین کاغذهایی را در سطح شهر پخش می‌کنند که به آن‌ها می‌گویند به حومهٔ شهر بروند زیرا هواپیماها

- بیشتر
Toobakiani
۱۴۰۰/۰۱/۲۲

نوری که نمی بینیم روایتی از زندگی های عجین شده با جنگ، خشونت و آوارگی حاصل از اون، حرص و طمع، رویاهای کشته شده، نژاد پرستی، قصه های پر غصه... باید جنگ رو از دریچه نگاه بی فروغ دخترکی بی پناه

- بیشتر
چشم‌هایت را باز کن و آن‌چه را که می‌توانی با آن‌ها ببین، قبل از آن‌که برای همیشه بسته شوند
bahar.a
«می‌دونی بزرگ‌ترین درس تاریخ چیه؟ اینه که تاریخ چیزیه که طرف پیروز می‌گه. درس بزرگ تاریخ اینه. هر طرفی که ببره تاریخ رو دیکته می‌کنه.
Mary gholami
چه کسی گمان می‌کرد عشق قاتلت باشد؟
sᴍMahdi Ziaei
تحویل داوطلبانه‌ی سلاح. کسانی که همکاری نکنند اعدام می‌شوند.
sᴍMahdi Ziaei
در مسیر منطق پیش برو. هر پیامدی دلیلی دارد و هر مشکلی راه‌حلی و هر قفلی کلیدی. می‌توانی به پاریس برگردی یا همین‌جا بمانی یا ادامه بدهی.
Toobakiani
«تقریباً هر گونه‌ای که پیش‌تر روی این کره خاکی زندگی کرده منقرض شده لائورت. هیچ دلیلی وجود نداره که خیال کنیم ما آدما با باقی گونه‌ها متفاوت هستیم.»
Toobakiani
رادیو میلیون‌ها گوش را به یک دهان وصل می‌کند.
ارمین عبدلی
گیاهان، عمدتاً به همان صورتی که ما غذا می‌خوریم از نور تغذیه می‌کنند. اما بعد گیاه می‌میرد و سقوط می‌کند، شاید در درون آب، و بدل به تورب می‌شود و لایه‌های تورب سال به سال روی هم انباشته می‌شوند، دوره‌هایی که یک ماه یا یک دهه یا حتی سراسر عمر شما در مقابل آن مانند یک بازدم است یا بشکن زدن دو انگشت. سرانجام توربْ خشک و شبیه سنگ می‌شود و کسی آن
bahar.a
«می‌دونی بزرگ‌ترین درس تاریخ چیه؟ اینه که تاریخ چیزیه که طرف پیروز می‌گه. درس بزرگ تاریخ اینه. هر طرفی که ببره تاریخ رو دیکته می‌کنه. ما در راه منافع خودمون عمل می‌کنیم. البته که این‌طوره. یه آدم یا یه ملت رو اسم ببر که این‌طور عمل نمی‌کنه. نکته اینه که بفهمیم منافعمون کجا هستن.»
Toobakiani
«دلت واسه‌ی دنیا تنگ نمی‌شه؟» او ساکت است، ماری‌لائور هم. هر دو در مارپیچ خاطراتشان سیر می‌کنند. اتیین می‌گوید: «من همه‌ی دنیا رو این‌جا دارم.» و روی جلد کتاب داروین به آرامی ضربه می‌زند. «و توی رادیوهام. درست زیر سرانگشتام.»
Toobakiani
چشم‌هایت را باز کن، و آن‌چه را که می‌توانی با آن‌ها ببین، قبل از آن‌که برای همیشه بسته شوند.
Toobakiani
«کلاغ‌های تاج‌دار از بیشتر پستانداران باهوش‌ترن، حتی از میمون‌ها. خودم دیدم دونه‌هایی رو که نمی‌تونن بشکنن می‌ذارن وسط جاده و صبر می‌کنن تا ماشینا از روشون عبور کنن تا به مغزشون برسن.
Toobakiani
«نمی‌خوای قبل از مرگ زنده باشی؟»
محسن
ورنر متوجه می‌شود که توجه ورنر به سمت بالا است و چیزی را در آسمان دنبال می‌کند. ورنر نگاهی به بالا می‌اندازد؛ شاهینی تنها بادسواری می‌کند. باستیان می‌گوید: «سرپا.» ورنر می‌ایستد. فردریک تکان نمی‌خورد.
Toobakiani
چشم‌هایت را باز کن و آن‌چه را که می‌توانی با آن‌ها ببین، قبل از آن‌که برای همیشه بسته شوند.
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
تنها از طریق سوزنده‌ترین آتش‌هاست که تطهیر حاصل می‌شود.
farzane farshbaf
ورنر نجوا می‌کند: «هیچ‌وقت آرزو کردی مجبور نباشی برگردی؟» «پدر می‌خواد من تو شولفورتا باشم. مادر هم همین‌طور. مهم نیست من چی می‌خوام.» «البته که مهمه. من می‌خوام یه مهندس بشم و تو می‌خوای پرنده‌ها را مطالعه کنی. مثل اون نقاش آمریکایی تو مرداب‌ها باش. چرا همه‌ی این کارا رو بکنیم اگه قرار نیست اونی که می‌خوایم باشیم؟» سکوتی در اتاق برقرار می‌شود. بیرون در میان درخت‌های آن‌سوی پنجره‌ی اتاق فردریک نوری غریب شناور است. فردریک می‌گوید: «مشکلت اینه ورنر، که هنوز باور داری صاحب زندگی خودت هستی.»
محسن
«تقریباً هر گونه‌ای که پیش‌تر روی این کره خاکی زندگی کرده منقرض شده لائورت. هیچ دلیلی وجود نداره که خیال کنیم ما آدما با باقی گونه‌ها متفاوت هستیم.»
محسن
چشم‌هایت را باز کن و آن‌چه را که می‌توانی با آن‌ها ببین، قبل از آن‌که برای همیشه بسته شوند.
محسن
ماری‌لائور می‌گوید: «می‌دونستی شانس این‌که رعدوبرق بهت بخوره یک در میلیونه؟ دکتر گفارد اینو بهم گفت.» «تو یه سال یا تو یه عمر؟» «نمی‌دونم.» «باید می‌پرسیدی.»
ناهید

حجم

۵۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۶ صفحه

حجم

۵۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۶۵۶ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۳۶,۰۰۰
۷۰%
تومان