دانلود و خرید کتاب خوبی خدا ریموند کارور ترجمه امیرمهدی حقیقت
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب خوبی خدا

کتاب خوبی خدا

معرفی کتاب خوبی خدا

کتاب خوبی خدا نوشتهٔ جمعی از نویسندگان با ترجمهٔ امیرمهدی حقیقت است و نشر ماهی آن را منتشر کرده است. این کتاب بهترین نمونه‌های داستان کوتاه را در دل خود دارد و کسانی که می‌خواهند اصول داستان‌نویسی را بیاموزند می‌توانند این کتاب را الگوی کار خود قرار دهند.

درباره کتاب خوبی خدا

خوبی خدا دربردارندهٔ ۹ داستان کوتاه برگزیدهٔ نشریات معتبر آمریکایی در طول ۶ سال است. ۹ تصویر از زندگی که در طول ۶ سال گرفته شده‌اند. فضایشان با هم متفاوت است؛ اما یک ویژگی مشترک دارند. همگی زبان ساده‌ای دارند و به‌راحتی مخاطب را جذب می‌کنند.

نویسنده‌هایشان در سبک و قالب و فرم با هم متفاوت‌اند؛ اما همگی از چهره‌های شاخص ادبیات جهان‌اند.

در این کتاب از ریموند کارور، احیاگر داستان کوتاه در دهه‌های اخیر، شرمن الکسی برندهٔ جایزهٔ قلم همینگوی، جومپا لاهیری بررندهٔ پولیتزر ۲۰۰۰، الکساندر همن معروف به ناباکوف جدید، هاروکی موراکامی عجیب و غریب و .... با ترجمهٔ خوب امیرمهدی حقیقت خواهید خواند.

خواندن کتاب خوبی خدا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران شاهکارهای ادبی معاصر پیشنهاد می‌‌کنیم.

بخشی از کتاب خوبی خدا

لینگ تان پیش از هر چیز، بیش از هر چیز و بعد از هر چیز، خودش را مسیحی می‌دانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو.» لینگ بی‌معطلی گفت: «من مسیحی خوبی هست.» و بعد روی صندلی‌اش راست‌تر شد؛ مثل شاگرد ممتازی که به معلمش جواب درست داده باشد.

مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «بله خب، حتمآ همین‌طور است که می‌گویی، دخترجان، ولی من منظورم این بود که از سابقهٔ کارت بیش‌تر بگو. توی این برگه‌ها می‌بینم که در بیمارستان لانگ بیچ برای دورهٔ آموزش عملی پرستاری ثبت‌نام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی.»

لینگ سرش را پایین انداخت.

«چرا؟»

لینگ چیزی نگفت.

«دقیقآ چرا انصراف دادی؟»

لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.

خانم شریدی منتظر ماند.

سکوت برای لینگ خیلی سنگین شد. همان‌طور که با انگشت‌هاش بازی می‌کرد، گفت: «کلاس‌ها دیر بود. شب‌ها اتوبوس سوار شد تا خانه.»

خانم شریدی باز رفت سراغ برگه‌هاش: «که این‌طور. دفعهٔ بعد سعی کن یک کلاس روزانه بگیری. چون به‌هرحال اعتبار و سابقهٔ بیش‌تری لازم داری.» با خودکارش به پروندهٔ نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرف‌هات خیلی خوبند. معلوم است کارت با مریض‌ها خوب بوده. ولی پزشکان و مدیران مؤسسه‌های مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبت‌نام توی بعضی از کلاس‌های دانشکدهٔ لانگ بیچ کامیونیتی وقت هست.» لینگ سر تکان داد.

خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبت‌نام هم کرده بودی، می‌توانستم این‌جا اضافه کنم.»

لینگ گفت: «ترم بعد ثبت‌نام کرد.» و لبخند زد. می‌دانست امریکایی‌ها از لبخند خوششان می‌آید. کالیفرنیایی‌ها که یک‌بند لبخند می‌زدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود، و شاید حتی توی خواب هم.

وقتی پا شد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته با من یک تماسی بگیر. شاید تا آن موقع موردی برایت داشته باشم. راستی دیدم با بچه‌ها هم کار کرده‌ای. یک متخصص کودکان هست که برای یکی از مریض‌های لاعلاجش دنبال پرستار شبانه‌روزی می‌گردد. اگر جور شود، اجاره خانه و خرج خورد و خوراک هم نداری. دستمزدت را هم می‌توانی برای ترم آینده پس‌انداز کنی.»

لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچهٔ کم سن وسال را درک می‌کند؛ اما چندان موفق نشد. دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه تا لیوان آب خورد. اولین لیوان را از زور تشنگی ــ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این‌که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.

آپارتمان تک‌اتاقهٔ مبله‌ای در طبقهٔ دوم یک ساختمان داشت. لینگ نشست روی صندلی‌اش که گذاشته بود زیر پنجرهٔ بی‌پردهٔ اتاق. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و به‌هم‌ریخته، دو تا درخت هرس‌نشدهٔ آلو شکوفه کرده بودند. لینگ مدتی به شکوفه‌های سفید خیره ماند و سرِ صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیبایی‌هایی که همه جا آفریده بود. زیبایی‌هایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم می‌توانست آن‌ها را ببیند. به هر کجا نگاه می‌کرد، نشانه‌هایی از لطف و خوبی خدا را می‌دید. درخت‌های شکوفه‌کردهٔ آلو واقعآ زیبا بودند. فقط کافی بود لینگ به شاخ وبرگشان

خیره بماند و تنهٔ پوسته پوستهٔ درخت‌ها، قوطی‌های قدیمی رنگ و آت وآشغال‌های روی علف‌های هرز پای آن‌ها را نگاه نکند. نفس عمیقی کشید و خدا را به خاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت ــ هوای کافی، ریه‌هایی سالم و قوی برای تنفس، درخت‌های پرشکوفه آلو، و حتی آب لیوان پلاستیکی جلوش ــ شکر کرد. بعد همان‌طور روی صندلی نشست و درخت‌ها را تماشا کرد تا این‌که غروب شد و شکوفه‌ها در تاریکی هوا گم شدند.

چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچه‌های همسایه تا دیروقت بازی می‌کردند. ماشین‌ها مدام ــ و ظاهرآ بی‌دلیل ــ بوق می‌زدند، و آمبولانس‌ها و ماشین‌های پلیس، آژیرکشان به‌طرف بیمارستان سن‌ماری که یک چهارراه آن‌طرف‌تر بود، می‌رفتند. لینگ کرکرهٔ اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغ‌های نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشم‌ها را بسته بود و دعا می‌کرد. وقتی خوابش برد، عمیقآ شکرگزار نعمت‌های فراوان خداوند بود.

درباره نویسندگان

ریموند کارور

بسیاری از منتقدان او را مایهٔ حیات مجدد داستان کوتاه در چند دههٔ اخیر می‌دانند. مجموعه داستان کلیسای جامع کارور نامزد جایزهٔ ادبی پولیتزر و جایزهٔ حلقهٔ ادبی منتقدان ملی کتاب امریکا شد. داستان «کارم داشتی زنگ بزن» نخستین بار در مجلهٔ گرانتا و سپس در مجموعهٔ بهترین داستان‌های کوتاه امریکایی سال ۲۰۰۰ انتشار یافته است.

جومپا لاهیری

برندهٔ جایزهٔ ادبی پولیتزر سال ۲۰۰۰ برای مجموعه داستان مترجم دردها. این نویسندهٔ هندی‌تبار در سال ۲۰۰۴ نخستین رمانش، همنام، را منتشر کرد. داستان «جهنم ـ بهشت» اولین داستان کوتاهی است که وی پس از همنام نوشته و در ماه مه ۲۰۰۵ در مجلهٔ نیویورکر چاپ شده است.

شرمن الکسی

رمان‌نویس، داستان‌کوتاه‌نویس، شاعر و فیلم‌نامه‌نویس سرخ‌پوست. تاکنون ۱۷ کتاب منتشر کرده. برندهٔ جایزهٔ قلم همینگوی سال ۹۳. تازه‌ترین رمانش به نام یادداشت‌های روزانهٔ کاملا واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت را انتشارات لیتل براون در سال ۲۰۰۷ چاپ کرد. داستان «تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم» نخستین بار در آوریل ۲۰۰۳ در مجلهٔ نیویورکر و سپس در مجموعه داستان‌های برگزیدهٔ جایزهٔ او. هنری سال ۲۰۰۵ منتشر شده است.

الکساندر همن

نویسنده‌ای بوسنیایی است که در سال ۹۲ به امریکا مهاجرت کرده. داستان‌های کوتاهش از سال ۹۵ در مجلات نیویورکر، پاریس ریویو، اسکوایر و گرانتا چاپ شده. روزنامهٔ گاردین او را ناباکوف جدید نامیده است. داستان «زنبورها، بخش اول» نخستین بار در مجلهٔ نیویورکر و سپس در مجموعهٔ بهترین داستان‌های کوتاه امریکایی سال ۹۹ چاپ شده است.

پرسیوال اورت

نویسندهٔ سیاه‌پوست امریکایی، تاکنون ۱۴ رمان و ۳ مجموعه داستان نوشته است. برندهٔ جایزهٔ آکادمی هنر و ادبیات امریکا، جایزهٔ قلم اوکلند جوزفین مایلز و جایزهٔ ادبیات جدید امریکاست. برخی از داستان‌های کوتاهش در مجموعه داستان‌های برندهٔ جایزهٔ پوشکارت و مجموعهٔ بهترین داستان‌های کوتاه امریکایی چاپ شده و خودش از داوران جایزهٔ کتاب ملی سال امریکا و جایزهٔ قلم فاکنر بوده است. داستان «تعمیرکار» از مجموعهٔ بهترین داستان‌های کوتاه امریکایی سال ۲۰۰۰ انتخاب شده است.

گیب هادسون

مجموعه داستانش، جناب آقای رییس‌جمهور، نامزد جایزهٔ قلم همینگوی و برندهٔ جایزه سو کافمنِ انجمن هنر و ادبیات امریکا شده و به هفت زبان مختلف انتشار یافته است. داستان‌های هادسون در نیویورکر، بلک بوک، بوک فوروم، جی کیو و ویلج ویس چاپ می‌شود. مجله اسکوایر از او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان تازه‌نفس امریکایی یاد کرده است. داستان «جناب آقای رییس‌جمهور» نخستین داستان اوست که در سال ۲۰۰۱ در مجله نیویورکر چاپ شد و به دلیل مضمون سیاسی‌اش سروصدای زیادی به پا کرد.

الیزابت کمپر فرنچ

داستان‌های او تاکنون در مجلات پلاوشرز، نورت امریکن ریویو، استوری کوارترلی، ساوت ایست ریویو و مجموعه داستان برگزیدهٔ انتشارات نورتون چاپ شده و در بیست و سومین دورهٔ جایزهٔ پوشکارت مورد تقدیر ویژه قرار گرفته است. داستان «فلامینگو» در شمارهٔ پاییز ۲۰۰۱ مجلهٔ پلاوشرز منتشر شده است.

مارجوری کمپر

داستان‌های مارجوری کمپر تاکنون در نشریات نیواورلئان ریویو و گرینز بورو ریویو چاپ شده است. نخستین رمانش، تا آن روز خوش، را انتشارات سن مارتین در سال ۲۰۰۳ منتشر کرده است داستان «خوبی خدا» نخستین بار در شمارهٔ مارس ۲۰۰۲ ماهنامهٔ آتلانتیک و سپس در مجموعهٔ برندگان جایزهٔ او. هنری سال ۲۰۰۳ منتشر شد.

هاروکی موراکامی

نویسنده و مترجم ژاپنی ساکن امریکا. تا به حال ۱۴ رمان و مجموعه داستان نوشته است. برندهٔ جایزهٔ ادبی یومیوری و جایزهٔ ادبی نوماست. ترجمهٔ انگلیسی بسیاری از داستان‌های کوتاهش در هفته‌نامهٔ نیویورکر چاپ شده و می‌شود. داستان «شیرینی عسلی» نخستین بار در ماه اوت ۲۰۰۱ در مجلهٔ نیویورکر و سپس در مجموعه داستانش، پس از زلزله، چاپ شد.

جیمی
۱۳۹۸/۰۳/۱۷

فقط با داستان اول و آخر و پنجمش حال کردم در کل از خوندنش پشیمون نیستم

maryhzd
۱۳۹۸/۰۳/۰۴

البته داستان های کتاب هیچ ربطی به خدا ندارند... ولی در زمان خودش (کتاب مال اقلا ده سال پیش است) ، انتخاب خوبی از داستان های کوتاه آمریکایی شده است و برخی هایش برای من جالب بود گرچه کمتر واجد

- بیشتر
آیدا
۱۳۹۹/۰۷/۱۰

لطفا ترجمه های امیر مهدی حقیقت رو به طاقچه بی نهایت اضافه کنید

حسین
۱۴۰۰/۰۲/۱۰

چند داستان خوب به انتخاب مترجم امیر مهدی حقیقت. نقطه قوت داستان ها ترجمه روان و دلنشین آقای حقیقت هست. یک داستان خوب هم از موراکامی دارد.

شرمن با انگشت به داگلاس اشاره کرد که ساکت باشد. بعد آدامس را از دهانش درآورد و چسباند زیر موتور یخچال. وز وز یخچال قطع شد؛ به همین سادگی. مثل وقتی نو بود، بی‌صدا شروع به کار کرد.
امیرحسین
داگلاس لانگلی، ساندویچی کوچکی در تقاطع خیابان چهاردهم و تی کلمبیا داشت. کنار مغازه‌اش کوچهٔ کم‌رفت‌وآمدی بود، و طبقهٔ بالای مغازه، مردی به اسم شرمن النی زندگی می‌کرد. شبی که داگلاس اولین بار، شرمن را دیده بود دو مرد داشتند او را به قصد کشت می‌زدند.
امیرحسین
میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی قفسهٔ کشودار. توی عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان بودند. لینگ روبرگرداند. عکس‌ها همیشه عصبی‌اش می‌کردند؛ همیشه چیزهایی را نشان آدم می‌دادند که دیگر وجود نداشتند؛ تمام شده بودند، رفته بودند: یک لحظه، یک لبخند، یک آدم و گاهی حتی کل یک کشور.
نیکام
دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه تا لیوان آب خورد. اولین لیوان را از زور تشنگی ــ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این‌که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.
نیکام
هنوز خیلی خوب می‌توانم ببینمش که با چهره‌ای عبوس و جدی نشسته روبه‌روی تلویزیون که گزارشی از قتل‌عام سارایوو پخش می‌کند و سر صبر، مکعب روبیک را می‌چرخاند؛ انگار نه انگار که نتوانسته و نمی‌تواند یک بار هم که شده، آن را حل کند.
نیکام
تن به ترسی دادم که روزهای زیادی سعی کرده بودم ندیده‌اش بگیرم. ولی حالا دیگر مثل یک کت خیس پشمی، سنگینِ سنگین شده بود و من کاری نمی‌توانستم بکنم جز این‌که همان‌جا توی رختخواب بیدار بمانم و گریه کنم.
نیکام
می‌خواند و با شعرهای «خورشیدخانم آفتاب کن» یا «تو خورشید منی، من آفتابت» بیدارم می‌کرد، می‌خندید و پرده‌های تختم را کنار می‌زد، بعد بغلم می‌کرد و مرا که هنوز درست و حسابی خواب از سرم نپریده بود از پله‌ها می‌برد پایین. آن صبح‌ها چشم‌های عسلی‌اش برق می‌زد، با دقت رژلب می‌زد، موهای بور براقش را با چند سنجاق عقب می‌داد و بقیه‌اش فر می‌خورد دور گردنش.
کاربر ۲۷۱۳۸۸۴

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۲۰۷ صفحه

حجم

۱۷۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۲۰۷ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰
۳۰%
تومان