کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود
معرفی کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود
کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود نوشتهٔ اریک ایمانوئل اشمیت و ترجمهٔ مهشید نونهالی است و نشر نیکو نشر (جیحون) آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان یون، نوجوانی ۱۵ساله است که از خانه فرار کرده، چون دیگر نمیتواند خانوادهاش را تحمل کند. پدرش خود را از طبقهٔ دهم پرت کرده و مادرش زنی سخاوتمند و دلسوز است؛ اما یون قرار است با شخص جدیدی در زندگیاش آشنا شود که تمام زندگیاش را متحول میکند.
درباره کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود
سومویی که نمیتوانست گنده شود نام داستانی از اریک امانوئل اشمیت (۱۹۶۰-)، نمایشنامهنویس، داستاننویس، رماننویس و کارگردان فرانسویبلژیکی است.
شومینتسو که مدیر یک مدرسه کشتی است هر روز پسر دستفروشی لاغرو نحیف را ملاقات میکند و به او میگوید: «تو وجودت یک گنده میبینم!»
پسر که از این رفتار تعجب کرده است بالاخره سر صحبت را با او بازمیکند. مرد به پسر یک بلیط مسابقهٔ کشتی میدهد و اصرار میکند که به دیدن مسابقه برود و حتی حاضر است به او پول بدهد که به دیدن مسابقه برود. پسر با مرد برخورد تندی میکند و تصمیم میگیرد جای بساطش را عوض کند؛ اما به خاطر این که به مکان دستفروشهای رقیب تجاوز کرده دچار دردسرهای تازهای میشود و به مکان قبلی برمیگردد. شومینتسو دوباره به سراغش میآید و دوباره به او بلیط میدهد. این دفعه هم پسر با دردسر تازهای روبهرو میشود تا سرانجام مجبور میشود به مسابقهٔ کشتی برود. جایی که سرنوشت تازهای در انتظارش است. سرنوشتی که تصورش را هم نمیکرد.
خواندن کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای هیجانانگیز و تحولبرانگیز با مایههای عرفانی پیشنهاد میکنیم.
درباره اریک امانوئل اشمیت
اریک امانوئل اشمیت، نمایشنامهنویس، داستاننویس، رماننویس و کارگردان فرانسویبلژیکی، طی حدود ده سال بهصورت یکی از پرخوانندهترین نویسندگان فرانسویزبان دنیا درآمده است و آثارش به چهل زبان برگردانده شده است و نمایشنامههایش در بیش از پنجاه کشور بهطور منظم به صحنه میرود. او تحسینشدۀ منتقدان است و برگزیدۀ خوانندگان و چند اثرش نیز به فیلم در آمده است.
اریک امانوئل اشمیت در ۲۸ مارس ۱۹۶۰ در حومهای از شهر لیون در جنوب فرانسه متولد شد. در کودکی به موسیقی علاقۀ بسیار داشت و در نهسالگی به آموختن پیانو پرداخت و ابتدا مایل بود آهنگساز شود. اما معلمانش او را از این کار منصرف کردند تا از همان نوجوانی استعداد آشکارش در نگارش را پرورش دهد. «در شانزدهسالگی فهمیده بودم یا تصمیم گرفته بودم که نویسندهام و نخستین نمایشنامههایم را در دبیرستان نوشتم و ایفا کردم.»
پس از گذراندن دورۀ ادبیات، در آزمون ورود به دانشسرای عالی موفق میشود و از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۵ به تحصیل در فلسفه میپردازد و پایاننامۀ دکترایش را با عنوان «دیدرو و مابعدالطبیعه» مینویسد که در ۱۹۹۷ با عنوان دیدرو و فلسفۀ اغوا منتشر میشود. اشمیت چندین سال به تدریس فلسفه در دبیرستان و سپس در دانشگاه اشتغال داشته است. او خود معتقد است که فلسفه موجب نجاتش شده و به او آموخته است تا خودش باشد و احساس رهایی کند. میگوید: «من در دنیایی بیخدا پرورش یافتم و گمان میکردم که قاطعانه دین را نفی میکنم.... و بعد، اندکاندک از عقلانیت خسته شدم زیرا قادر نبود به پرسشهایم پاسخ گوید. پس تصمیم گرفتم از انگیزشهای غیرعقلانی استقبال کنم: از تجربههای هنری و عرفانی و مواجهه با متون وحی.» و در جایی دیگر: «بهتدریج از پوچگرایی جدا شدم و به رمزوراز روی آوردم، به این اندیشه که ممکن است معنایی بال بگسترد که من آفرینندۀ آن نباشم. با رسیدن به این اندیشه که آنچه را من دریافت نمیکنم، الزاماً مهمل نیست، توانستم اعتماد را که از نظر من نسخهای از ایمان است، جایگزین اضطراب کنم.»
و فیلسوف به نویسنده تبدیل میشود، نویسندهای که مدام اسطورهها و حکایات بنیانگذار را جذب میکند تا با خلاقیت خستگیناپذیر خود آنها را از نو بتند. در سالهای دهۀ ۱۹۹۰، نمایشنامههایش در چندین کشور با اقبال بسیار روبهرو میشود. شب والونْی که نسخۀ مدرنی است از اسطورۀ دون ژوان، در ۱۹۹۱ موجب شهرت او در فرانسه میشود. سپس، مهمان ناخوانده، در ۱۹۹۳، سه جایزه از جوایز مولیر را نصیب او میکند: بهترین نویسنده، بهترین نمایش و پدیدۀ سال. از آنپس، تدریس فلسفه در دانشگاه را رها میکند و تمام و کمال به کار نگارش میپردازد. در ۱۹۹۵، گلدن جو (جوِ طلایی) و در ۱۹۹۶، دگرگونههای معمایی را میآفریند.
چند ماه بعد، یک تکگویی دربارۀ آیین بودا انتشار مییابد با عنوان میلارِپا که در ۱۹۹۷ در جشنوارۀ آوینیون و در ۱۹۹۹ در پاریس بهنمایش در میآید. همین متن است که اشمیت را بهفکر میاندازد تا دورۀ حکایتهایش را در بارۀ ادیان آغاز کند، که بعداً به دورۀ نادیدنیها شهرت مییابد.
فردریک یا بولوار جنایت در ۱۹۹۸ تقریباً همزمان در فرانسه و آلمان بهنمایش در میآید. مهمانسرای دو دنیا در ۱۹۹۹ ـ ۲۰۰۰، مدتی طولانی بهروی صحنه میماند. آقاابراهیم و گلهای قرآن که در دسامبر ۱۹۹۹ برای نخستین بار اجرا میشود، در ژوییۀ ۲۰۰۱ در جشنوارۀ آوینیون بهاجرا در میآید و از آن زمان تا کنون مدام در حال اجراست. در ۲۰۰۴، فیلمی بر اساس آن ساخته میشود با شرکت عمر شریف که تندیس سزار بهترین بازی را برایش بهارمغان میآورد. پس از این جزوۀ دوم از دورۀ نادیدنیها، نوبت به سومی میرسد با عنوان اسکار و بانوی گلیپوش، که در فوریۀ ۲۰۰۳، با اقبالی گسترده روبهرو میشود. در سپتامبر ۲۰۰۳، نخستین بار خردهجنایتهای زناشویی اجرا میشود و چندین ماه پیاپی با گیشۀ پر در صحنه میماند.
اریک امانوئل اشمیت در همان ایام به نگارش رمان میپردازد و در ۱۹۹۵، فرقۀ خودبینان را منتشر میکند که استقبال بسیار گرم منتقدان را در پی دارد. در سال ۲۰۰۰، انجیل بهروایت پیلاطس، جایگاه او را بهعنوان رماننویس تثبیت میکند. از آن پس، هر رمانی که منتشر میکند، هفتهها و ماهها در فهرست پرفروشترین رمانها قرار میگیرد.
در ۲۰۰۱، سهم آن دیگری را منتشر میکند که به هیتلر اختصاص دارد و در ۲۰۰۲، نسخهای خیالپردازانه و هجایی در بارۀ اسطورۀ فاوستوس مینویسد با عنوان آنگاه که یک اثر هنری بودم. حکایتهای دورۀ نادیدنیها، در کشورهای فرانسویزبان و کشورهای دیگر، با اقبال فراوان روبهرو شد، چه در کتابفروشیها و چه در صحنۀ نمایش. میلارِپا در زمینۀ عرفان، آقاابراهیم و گلهای قرآن، دربارۀ اسلام؛ اسکار و بانوی گلیپوش، دربارۀ مسیحیت؛ فرزند نوح (۲۰۰۴)، دربارۀ کلیمیت، سومویی که نمیتوانست گنده شود (۲۰۰۹)، در بارۀ ذنِ بودایی.
از سال ۲۰۰۰، اریک امانوئل اشمیت که خود را از دنیای ادب و سیاست دور میدارد، با سیل جوایز روبهرو میشود: در همانسال فرهنگستان فرانسه جایزۀ بزرگ تئاتر را برای مجموعۀ نمایشهایش به او اهدا میکند؛ در ۲۰۰۴، جایزۀ بزرگ خوانندگان لایپزیگ، دویچِر بوخِرپرایس، را برای حکایت آقاابراهیم و گلهای قرآن و در برلین، جایزۀ معتبر دی کادریگا را برای «انسانیتش و خردمندیای که شوخطبعیاش در وجود انسانها پرورش میدهد» دریافت میکند. در همان پاییز ۲۰۰۴، مجلۀ ادبی لیر در پی نظرسنجی از فرانسویای مبنی بر اینکه از «کتابهایی که زندگیشان را تغییر دادهاند» نام ببرند، اسکار و بانوی گلیپوش در کنار کتاب مقدس و سه تفنگدار یا شازده کوچولو قرار میگیرد و این در مورد نویسندهای در قید حیات جرو استثناهاست.
بخشی از کتاب سومویی که نمی توانست گنده شود
دیگر هر روز صبح، بنا به میزان عصبانیتم، همین جواب را بهش میدادم با تغییراتی از این دست: «عینک بزن بابا بزرگ، الان میخوری به دیوار»، «خیلیها به کمتر از این تو دیوانهخانهاند!»، حتی اینکه: «کفرم را بالا نیار، وگرنه سه تا دندانی را هم که برات مانده تو حلقت فرو میکنم.»
شومینتسو، بهخونسردی پوزهاش را میجنباند و، سرِ حال و آرام، به راهش ادامه میداد و فریادی که سرش کشیده بودم تأثیری در او نداشت. عین لاکپشت. احساس میکردم که به مدت سی ثانیه با یک لاکپشت اختلاط کردهام، بسکه چهرهاش چروکیده بود و به رنگ خاک و بیمو، با دوتا سوراخِ چشمهای ریزی که پلکهایی باستانی آنها را میپوشاند، بله، یک لاکپشت که گردن خشکیدهاش زیر کلۀ سنگینش خم میشد و بعد، توی چینهای لباس پاکیزه و شق و رقش که مثل حفاظی سخت بود، ناپدید میشد. کمکم از خودم میپرسیدم چه بیماریای باعث رفتار تغییرناپذیرش میشود. کور بود، کر بود، احمق بود یا بزدل؟ اگر میخواستی عیبی را بهش نسبت بدهی، جای انتخاب کم نداشتی.
لابد میگویید که کافی بود صبحها از رفتن به سر آن چهارراه اجتناب میکردم تا از شرش خلاص شوم. اما موضوع این است که راه دیگری نداشتم. آدم که پانزده سالش شد باید زندگیاش را تأمین کند. مخصوصاً وقتی کسی را نداشته باشد که بهش تکیه کند. اگر سر پیچ خیابان اِکارْلات میخ نمیشدم، زیر همان ساختمان آجرصورتی که احمقانهترین داستانهای تصویریِ ژاپن را منتشر میکرد، جایگاهی سوقالجیشی که بین خروجی مترو و ایستگاه اتوبوسها قرار داشت، هیچ بختی نداشتم که برای آبکردن اجناسم مشتری پیدا کنم.
در واقع، شومینتسو برایم معمایی شده بود، چون چیزی که میگفت رک و راست ابلهانه بود. فرق میکرد با آدمهای باشعور و خیرخواهی که در طول روز با سؤالهای مشخصی بمبارانم میکردند: «تو با این سنّت چرا تو مدرسه نیستی؟»، «پدر و مادری نداری که مراقبت باشند؟ مردهاند؟»، که همه جملههایی بودند معقول و دقیق و من به هیچکدام جواب نمیدادم.
آهان چرا، گاهی سؤال دیگری هم بود که تکرار میشد: «خجالت نمیکشی این چیزها را میفروشی؟» برای اینیکی جواب تندِ حاضر و آمادهای داشتم: «نه، از خریدنش خجالت میکشیدم»، فقط موضوع این است که هرگز از این جواب استفاده نکردم چون نمیتوانستم خطر کنم و خل و چلی را که احتمالاً پیدایش میشد منصرف کنم.
خلاصه، شومینتسویی که مرا گنده میدید این امتیاز را داشت که با پاهایش همراه نبود و وقتی بهسمت غرب میرفت، ذهنش بهسمت شرق بود. در شهری مثل توکیو که جمعیت در جهتی واحد میدود و آدمها شبیه هماند، بهنظر میآمد که او با دیگران فرق دارد. نمیخواهم بگویم که به این دلیل در نظرم دوستداشتنی میآمد، نه، من هیچکس را دوست نداشتم، اما شاید کمی از ناخوشایندیاش کم میشد.
آخر باید متذکر بشوم که در آن دوران از حساسیت رنج میبردم. تحمل زمین و زمان را از کف داده بودم. حتی تحمل خودم را. مورد جذابی برای دنیای پزشکی بودم اگر به من توجه میکرد: من به حساسیت عمومی دچار شده بودم. هیچ چیز توجهم را جلب نمیکرد، همه چیز مایۀ نفرتم بود، زیستن مرا به خارش میانداخت، نفسکشیدن اعصابم را متشنج میکرد، نگاهکردن به اطراف باعث میشد دلم بخواهد کلهام را به دیوار بکوبم، مشاهدۀ آدمها حالم را بههم میزد، تحمل صحبت آنها موجب میشد کهیر بزنم، با دیدن زشتیشان از نزدیک، مورمورم میشد، و رفتوآمد با آنها نفسم را بند میآورد. و اما تنها از فکر لمسکردنشان ممکن بود از هوش بروم. خلاصه اینکه زندگیام را بنا به معلولیتم سازمان داده بودم: با مدرسه وداع کرده بودم، دوستی نداشتم، کارم را بدون بحث پیش میبردم، از محصولات آمادۀ صنایع غذایی استفاده میکردم ـ قوطیهای کنسرو، سوپهای آماده بهصورت گَرد ـ و همانها را جدا از دیگران و در تنگنای تختههای یک کارگاه میخوردم و شبها، برای خوابیدن به مکانهای خلوت و غالباً بدبو میرفتم چون اصرار داشتم تنها بخوابم.
حجم
۴۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۴۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب ۴۶۷ از کتابخانه همگانی، کتاب کوتاه بود و تا انتها مطالعه کردم ولی لذتی نبردم. در یک سوم انتهایی کتاب، مطالب نادرستی هم گنجانده شده بود که شعارهای عرفان های کاذب است !!!
خیلی منو غرق کرد اول نمونه رو خوندم و وقتی به اواخر نمونه رسیدم، اصلا یادم نبود که دارم نمونه رو میخونم؛ به خاطر همین وقتی نمونه تموم شد، انگار که داخل حوض آب سرد افتاده باشم! احساس از دست دادن
تو وجود همه ما یه گنده هست، البته با قصه ها و وضعیت های منحصر به فرد. اینکه کی و کجای زندگی یه استادی از کنارمون رد بشه و بگه هی تو وجودت یه گنده میبینم، و اینکه چجوری و
کاش میشد ده تا ستاره ی دیگه هم داد به این کتاب. داستان جالب شخصیت پردازی عالی. الهام بخش
فوق العاده بود،حس میکنم باید گنده های درون خودم رو پیدا کنم،"خودم"...چقدر خود آدم میتونه برای آدم غریبه باشه و چقدر شناختن و دوست داشتنش لازمه ، مهم ترین کاری که تو زندگی باید انجام بدیم همینه به نظرم،این کتاب
کوتاه و دوست داشتنی با قلمی جذاب❤
بینظیر بود. مثل کتابهای دیگرش در آخر از حیرت خنده و گریهای توامان کردم
داستان تاثیر گذاری بود. جوریه که با خوندن چند صفحه ازش دیگه کتاب رو زمین نمیتونین بزارین
اسم کتاب و موضوعش خودش یک عالمه مفهومه. انیمیشن پاندای کنگ یک کار یک هم همچین مضمونی را دنبال می کرد. البته توقع بهتری از کتاب داشتم ولی متن کوتاه کتاب حتی جا داره دوبار خونده بشه. اریک امانوئل اشمیت راضیم ازت بابت
اصلا یه چیز عجیبیه. عجیب. کلا نوشتههای اریک آدم رو زیر و رو میکنه.