کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
معرفی کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا داستانی بلند و خاص نوشتهٔ هاروکی موراکامی و ترجمهٔ مهدی غبرایی است و نیکو نشر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
موراکامی از غنای تخیلی هیجانانگیز برخوردار است که نمیگذارد خواننده حتی یک سطر از نوشتههایش را رها کند و او را به دنبال خود میکشاند و به سرزمینهای آشنا و در عین حال ناشناخته میبرد و با آدمهای آشنا و در عین حال ناشناخته اخت میکند و همدردی برمیانگیزد. در رمانها و داستانهای کوتاهش شما را در برابر موقعیتهایی میگذارد که تاکنون در آثار نویسندگان دیگر کمتر نظیرش را دیدهاید و در عین اینکه بین واقعیت و ناواقعیت میلغزد، مرزهای سیال بین این دو را گسترش میدهد. از غم و اندوه و فقدان و گمگشتگی در هیاهوی دنیای مدرن حرف میزند و در جستوجوی موقعیت و هویت و مقام خود و انسان در وضع حاضر است. در این دنیای پرآشوب و سرشار از فجایع و شناعت، انسانیت و آزادی و رهایی را میجوید و ماهرانه بین خیال و واقعیت بندبازی میکند و سالم به زمین میرسد. در انتهای همین رمان، میبینید که چگونه دو رشتهٔ روایی جداگانه را به هم گره میزند، یا به عبارتی دیگر گرهها را میگشاید که حیران میمانی و با خود میگویی پس این همه رمز و راز و معما برای آن است که افق تازهای در برابرت بگشاید و بگوید ضمیر آگاه و ناآگاه انسان چه نقشی در زندگیاش بازی میکند و چطور میشود با درک رابطهٔ آن به رهایی و آزادی رسید. خلاصه، نوشتههای او با همهٔ معماگونگی ظاهری در پی به دست آوردن شادیهای زندگی است.
داستان سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا به دو بخش روایی موازی تقسیم شده است. فصلهای فرد در «سرزمین عجایب بیرحم» رخ میدهد، هرچند این عنوان در متن به کار نمیرود. راوی «فنسب» است، جوان پردازنده و رمزگذار دادههای سیستمی که تربیت شده است تا از ضمیر ناآگاهش به عنوان کلید رمزگذاری استفاده کند. «فنسبها» برای یک «سیستم» شبهدولتی کار میکنند و مخالف خلافکارهای «فننشان» هستند که برای «کارخانه» کار میکنند و معمولاً از بین «فنسبهای» اخراجشده انتخاب میشوند. رابطه بین این دو گروه ساده است: «سیستم» از دادهها محافظت میکند، حال آنکه «فننشانها» آن را میدزدند، هرچند اشاره میشود که یک تن پشت همهٔ اینهاست. راوی از جانب دانشمند اسرارآمیزی که کاشف «کاهش صدا» است، مأموریتی را به انجام میرساند. این دانشمند در آزمایشگاهی پنهان در سیستم فاضلاب منسوخ توکیو کار میکند.
فصلهای زوج از تازهواردی در «ته دنیا» خبر میدهد، «شهری» عجیب و تکافتاده که در نمای اول کتاب در احاطهٔ دیوارهای بلند نفوذناپذیری وصف میشود. راوی در روند پذیرفته شدن به شهر است. سایهاش را با کاردی بریده و از او جدا کردهاند و آن را در «محوطهٔ سایهها» گذاشتهاند و انتظار میرود که زمستان را به سر نیاورد. ساکنان شهر مجاز نیستند سایه داشته باشند و در روند داستان معلوم میشود که نباید ذهن داشته باشند.
آیا ذهن فقط سرکوب میشود؟ راوی را به یکی از محلات میفرستند و او را به «رؤیاخوانی» میگمارند: روندی که مقصود از آن زدودن بقایای ذهن از شهر است. هر روز غروب به «کتابخانه» میرود و «کتابدار» به او کمک میکند و در آنجا یاد میگیرد که چطور از جمجمهٔ تکشاخها رؤیاخوانی کند. این جانوران که نقش خود را به طرزی انفعالی پذیرفتهاند، شبانه از شهر به درون حصاری فرستاده میشوند و دسته دسته در زمستان میمیرند.
دو خط داستانی در هم تنیده میشود و مفاهیم ضمیر آگاه و ناآگاه و هویت را میکاود.
در اصل ژاپنی، راوی در ارجاع به خود در قسمتهای «سرزمین عجایب بیرحم» از ضمیر اولشخص رسمی watashi و در قسمتهای «ته دنیا» از ضمیر صمیمانهتر boku استفاده میکند.
خواندن کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای موراکامی پیشنهاد میکنیم.
درباره هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویهٔ ۱۹۴۹ به دنیا آمد. او یک نویسندهٔ ژاپنی است که کتابها و داستانهایش در ژاپن و همچنین در سطح جهان پرفروش شده و به ۵۰ زبان دنیا برگردانده شدهاند. موراکامی برخلاف بخشی از مردم در فرهنگ ژاپن، ابتدا ازدواج کرد، بعد کارکردن را شروع کرد و سپس موفق شد فارغالتحصیل شود؛ به عبارت دیگر ترتیبی که او انتخاب کرد، خلاف شیوهٔ مرسوم بود. او و همسرش در سال ۱۹۷۴ و در ابتدای زندگی مشترک، همهٔ پولشان را خرجِ بازکردن یک کافه - میخانهٔ کوچک در «کوکوبونجی» کردند؛ پاتوقی دانشجویی در حومهٔ غربی توکیو. دههٔ بیستم عمر این نویسنده، به بازپرداخت وامها و کار یدی سخت (درستکردن ساندویچ، کوکتل و بدرقهٔ مشتریان دهانپر) گذشت. با نزدیکشدن به پایان دههٔ سوم زندگیاش، خانوادۀ او هنوز بدهکار بودند و کاسبیشان هم بالاوپایین داشت. اما چه شد که موراکامی نوشتن را آغاز کرد؟ او تعریف میکند که:
یک بعدازظهر آفتابی در سال ۱۹۷۸، برای تماشای مسابقهٔ بیسبال به استادیوم رفته بود. تعداد کمی طرفدار بیرون حصار محوطه نشسته بودند. او آبجو در دست، لم داد تا بازی را ببیند. وقتی موراکامی بازی را تماشا میکرد، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی ناگهان به ذهنش رسید: «میتوانم رمانی بنویسم». او پس از بازی، سوار قطار شد و دستهای کاغذ تحریر و یک خودنویس خرید. میگوید: «حس نوشتن بسیار تازگی داشت. به یاد میآورم چقدر هیجان داشتم. از آخرینباری که نوک خودنویس را روی کاغذ گذاشته بودم، مدتها میگذشت».
آثار موراکامی جوایز متعددی را از جمله جایزهٔ جهانی فانتزی، جایزهٔ بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزهٔ فرانتس کافکا و جایزهٔ اورشلیم را دریافت کرده است.
برجستهترین آثار موراکامی عبارتند از: «تعقیب گوسفند وحشی»، «جنگل نروژی»، «کافکا در کرانه» و «کشتن کمانداتور» (مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد).
داستانهای موراکامی، در برههای از زمان، از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیرژاپنیبودن میشوند و موردانتقاد قرار میگیرد. برخی منتقدان معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان هستند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای درونمایۀ تنهایی و ازخودبیگانگیاند. هاروکی موراکامی در ژوئن ۲۰۱۴ دربارۀ خود میگوید: «بعضی گفتهاند «کارهای تو حس اثر ترجمهشده را منتقل میکنند.» معنای دقیق این عبارت را نمیفهمم، اما بهنظرم از طرفی درست به هدف میزدند و از طرف دیگر خطا میکردند. از آنجا که اولین قطعهٔ داستان بلندم به معنای دقیق کلمه، ترجمه بود، این حرف کاملاً غلط نیست، اما تنها در مورد فرایندِ نوشتنم کاربرد دارد. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمهٔ آن به ژاپنی دنبال میکردم، چیزی کمتر از آفرینش سبکی بیپیرایه و خنثا نبود که به من آزادیِ حرکت بیشتری بدهد. علاقه نداشتم یک شکل رقیق ژاپنی ایجاد کنم. میخواستم شیوهٔ بیانی در زبان ژاپنی پیاده کنم که تا حد ممکن از زبان به اصطلاح ادبی دور باشد، که با صدای طبیعی خودم بنویسم. این کار، نیازمند معیارهای بسیار سختی بود. آن زمان تا جایی پیش رفتم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی در نظر نمیآوردم.»
استیون پول از روزنامهٔ گاردین، این نویسندۀ ژاپنی را برای دستاوردها و آثارش، در میان بزرگترین نویسندگان قرار داده است.
بخشی از کتاب سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
«آسانسور به کندی محالی هی میرفت بالا. یا دستکم خیال میکردم میرود. نمیشد یقین کرد: چنان کند بود که هر جور حس جهتیابی گم میشد. تا جایی که میدانم باید میرفت پایین، یا شاید هیچ حرکت نمیکرد. اما فرض کنیم میرفت بالا. فرضِ خالی. شاید دوازده طبقه رفته باشم بالا، بعد سه طبقه پایین. شاید کرهٔ زمین را دور زده باشم. از کجا بدانم؟
تمام هیکل این آسانسور با آسانسور بساز بندازی ساختمان ما یک دنیا فرق داشت که از دلوِ چاه یک درجه هم به تکامل نزدیک نشده. باور نمیکنید دو قطعهٔ دستگاه یک اسم داشته باشند و یک منظور. نه این و نه آن. شبیه آسانسور عادی بود.
اول از همه، فضا را در نظر بگیرید. آسانسور به قدری جا داشت که میشد از آن به جای دفتر کار استفاده کرد. یک میز تویش بگذار، یک کابینت و یک کمد اضافه کن، آشپزخانهٔ کوچولویی دایر کن، تازه باز جای اضافی داری. میشود سوارش که شدی سه تا شتر و یک نخل متوسط را تویش بچپانی. دوم، از تمیزی برق میزد. مثل یک تابوت نوِنوِ ضدعفونیشده. سقف و دیوارها از فولاد ضدزنگ بیلک بود و روی کف آن با وسواس فرش قشنگ سبز لجنی انداخته بودند. سوم، سکوت مطلق بود. از لحظهای که قدم به آن گذاشته بودم و درها لغزان بسته شده بود صدایی نبود ــ واقعاً هیچ صدایی. رودهای ژرف آراماند.»
حجم
۳۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۳۹۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه