دانلود و خرید کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند آندریا لوی ترجمه کاوه جلالی
تصویر جلد کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند

کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند

نویسنده:آندریا لوی
انتشارات:انتشارات ورا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۳۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند

«همه‌ی چراغ‌های خانه روشن‌اند» نوشته آندرا لوی شاعر و نویسنده زن جامائیکایی- بریتانیایی است. لوی از جمله نویسندگان توانای زن معاصر است که قلمی گیرا دارد. او در هر دو عرصه شعر و داستان توانسته جوایز معتبر گوناگونی از جمله بوکر، والت اکات برای شعرهایش و جایزه نویسندگان مجمع الجزایر، جایزه کاستابوک و جایزه مهم ادبیات داستانی زنان را به خاطر رمان‌هایش کسب کند. داستان درباره زندگی آنجلا و خانواده‌اش است که از یک طبقه متوسط هستند. پدر آنجلا کارمند اداره پست و مادرش معلم دبستان است. آنها به امید زندگی بهتر از جامائیکا به انگلستان کوچ کرده‌اند. تنها برادر آنجلا چهار سال از او بزرگتر است و خواهرهایش نوجوان‌اند و دنیای خودشان را دارند. زندگی آنها خوب می‌گذرد تا زمانی که پدر سکته مغزی می‌کند و توانایی‌اش تحلیل می‌رود. آنجلا راوی داستان زندگی خود و خانواده است او از یازده سالگی شروع به تعریف کردن داستانش می‌کند و تصویری از یک خانواده عادی و جریانات ریز و درشتی را که در یک زندگی عادی پیش می‌آید، شرح می‌دهد. لوی در این اثر با زبان روان و خودمانی و تصاویر ملموسی که از زندگی آنجلا می‌سازد، خواننده را به گونه‌ای همراه می‌برد که عضوی از خانواده آنجلاو شریک شادی‌ها و غمها و هیجانات زندگی او می‌شود: «آن‌روز وقتی با مادرم به ملاقات پدر رفتیم، لباس مخصوص بخش را پوشیده بود و داشت دفترچه راهنمای انجام حرکات توانبخشی را نگاه می‌کرد. با هیجان گفتم: «پدر! این کتابو من طراحی کردم.» بدون هیچ احساسی به جلد کتاب نگاهی انداخت و گفت: «اِاِه؟؟» «آره! حتی عکس خودمم توش هست.» کتاب را از دستش قاپیدم و صفحه‌ها را خیلی سریع ورق زدم تا به عکسی رسیدم که در آن داشتم می‌پریدم. «این‌جا رو ببین پدر! نزدیک بود گردنم بشکنه!!» وقتی برگشتم، مادرم داشت در تنها صندلی اتاق می‌نشست. پدرم کتاب را از دستم گرفت. چند لحظه به عکس خیره شد و گفت: «این تویی؟ بلدی بپری؟» در حالی‌که تلاش می‌کردم پدر را تحت تأثیر قرار بدهم گفتم: «آره! یعنی نه! من کتاب رو طراحی کردم و این حرکت رو انجام دادم که عکاس عکس بگیره!» پدرم به این سادگی‌ها احساساتی نمی‌شد و خیلی از جزئیات زندگی من خبر نداشت. فکر می‌کنم درباره من فقط این را می‌دانست که به دانشگاه رفتم تا درباره بعضی چیزها بیشتر بدانم.»
راضیه حفیظی
۱۳۹۸/۰۱/۱۳

اواسط کتاب فکر نمی‌کنی با چنین شاهکاری روبرو باشی بیشتر شبیه این است که نشسته‌ای و عکس‌های یک آلبوم خانوادگی را می‌بینی. هر چند صفحه یک عکس... فصل های اول برایت ماجراهای رندوم از زندگی یک خانواده است. یکی از بچگی‌ بچه‌ها

- بیشتر
زهرا
۱۳۹۸/۰۱/۱۳

داستان تلخ رابطه ها یه خوانواده ی جاماییکایی که به انگلستان مهاجرت کردن داستان زندگی ای که امیخته با طنزی تلخ ، تفاوت ها رو به رخ میکشه.تقریبا از نیمه ی کتاب تمرکز کتاب روی روابط ادم های داستانه و به طرز

- بیشتر
بلاتریکس لسترنج
۱۳۹۸/۰۱/۰۷

روابط خاتوادگی و شرایط زندگی مهاجران نثر ساده و روانی داشت و خوب بود یه روزه تموم شد روابط دختر و پدری که مرد عجیبی بود

ahmad zarei
۱۳۹۸/۰۱/۰۳

ممنون از طاقچه بابت رایگان کردن این کتاب تو روز عید. کتاب متوسطی هست و یه زندگی به شدت معمولی رو روایت می‌کنه. اتفاقات روزمره.

Ghazaleh
۱۳۹۹/۰۲/۱۶

خوندن روایت‌های با احساس و ظریف از نگاه دختر کوچک خانواده‌ای که اصالت جاماییکایی دارند و به لندن مهاجرت کردند، لذت بخش بود. از اون کتاب‌هایی که پیام و محتوای خاصی ندارن اما نثر سبک و روانی دارن و می‌تونی

- بیشتر
عاشق کتاب
۱۳۹۸/۰۱/۰۶

رابطه بین پدر و فرزند همیشه رابطه متفاوت و عجیبی است. پراز عشق و احساس در بستر پنها شرم. این رابطه زیبا در رمان به خوبی ترسیم شده بود.

Roya
۱۳۹۸/۰۱/۰۱

ترجمه کتاب خیلی روان و عالی بود . از این جهت یکی از بهترین کتاب هایی بود که این اواخر خوندم . داستان فراز و فرود زیادی نداره ، با این وجود حس صمیمیت و ارتباط خوبی در صفحاتش هست

- بیشتر
Dexter
۱۳۹۸/۰۱/۰۱

ممنون طاقچه جان، بابت عیدیت.😘

♡♧judy pendelton♧♡
۱۳۹۸/۰۳/۰۱

قشنگ و صمیمی!

سپیده
۱۳۹۷/۰۹/۲۲

یه لحظه خوندمش، چراغ ها را من خاموش می کنم😁

پاتریسیا گفت: «ول کن دیگه!! تو گاز رو که نگاه نمی‌کنه!»
-Dny.͜.
«بعد از پیروزی، عزمت را جزم ترکن.» این شعار مدرسه ما بود.
بلاتریکس لسترنج
وقتی که داشتم آووکادو را امتحان می‌کردم، به دقت نگاهم می‌کرد. مزه‌اش بیشتر شبیه صابون‌های زیتونی بود که در حمام استفاده می‌کردیم. به هر حال آن را در دهانم گذاشتم. مایع لزج را روی زبانم حس می‌کردم و تقریباً دیگر مطمئن بودم که تنها تفاوتش با صابون حمام‌مان این بود که صابون ما خوشمزه‌تر بود.
-Dny.͜.
باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنید. شما نه سفیدین، نه سیاه!»
-Dny.͜.
«دیروز؟ یعنی از دیروز تا حالا به من نگفتی بابا بیمارستانه؟» «خوب گفتم ناراحت نشی. تو هم الان گرفتارکاری. دیروز هم معلوم نبود تو کدوم بخش بستری‌اش می‌کنن. تو بخش اونجانس جاش گذاشتم.» «کجا؟» «اون‌جاس» «اورژانس مامان!»
-Dny.͜.
هر کس از مادرم سنجاق سر می‌خواست، دستش را توی موهایش می‌برد و یکی از سنجاق‌هایش را در می‌آورد هرچند موهای مادرم کوتاه بود و اصلاً نیازی به سنجاق سر نداشت. این داستان خیلی برایم عجیب بود، آن‌قدر که مدت‌ها فکر می‌کردم مادرم روی سرش مزرعه سنجاق دارد.
-Dny.͜.
بعد لحن صدایم عوض شد. «اما می‌دونی خیلی بده چون اگه یک دکتر نمی‌شناختم هیچ‌وقت نمی‌تونستم پیداش کنم. راستی اگه آدم یه پارتی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!»
بلاتریکس لسترنج
از آن‌جا که پدر اصرار داشت همه چیز تا آخر خورده شود که مبادا اصرافی اتفاق بیفتد، آخرین نفری بود که به مینی‌بوس برگشت
محمدرضا
سنِ پدرم «سن به ـ تو ـ ربطی نداره» یا «شانه ـ بالا ـ انداختن» و «اصلا ـ حرفش ـ رو نزن» بود.
Gisoo
وقتی همه کارهاتون تموم می‌شه! وقتی به همه اهداف‌تون رسیدین، تازه باید مبارزه رو شروع کنید. نباید بشینید و بگید که دیگه کاری نمونده. همیشه کاری برای انجام دادن هست. همیشه هدف بالاتری هست
Amir
مثل اغلب مردها، پدرم یک مرد بود.
محمدرضا
«اما این همه هنر تو دنیا هست که مردم باهاش پول در میارن!» «کی این فکرها رو تو مغزت کرده؟!» «من دوست دارم.» «شغل، شغله! حتماً که نباید دوستش داشته باشی! باید کار کنی و پول در بیاری! من و پدرت رو نگاه کن! کارمون رو انجام می‌دیم که پول در بیاریم و بعدش هم کارهایی رو که دوست داریم انجام می‌دیم!» «مثل چی؟» «چه می‌دونم! هر کاری که بخوایم!» «با بازیگری هم می‌شه پول درآورد!» «سعی کن پولدار بشی! دنبال این حرفا نیفت!»
felani
مادرم محکم به پایم کوبید و با نگاهش به من فهماند که «مسخره‌بازی بسه! دمار از روزگارت در میارم!» بعد به من گفت: «وای به حالت اگه برگردیم خونه!»
min
«ببین پسرم! شما خودتی! این‌جا به دنیا اومدی و به دوستات هم بگو که به اونا هیچ ربطی نداره. باید یاد بگیرین از خودتون دفاع کنید. شما نه سفیدین، نه سیاه!»
Mähi
مادرم خیلی دوست داشت فامیل‌هایش را در آمریکا و جامایکا ببیند اما نمی‌توانست پاسپورت داشته باشد؛ بعد از ۳۸ سال زندگی در بریتانیا، درس دادن به بچه‌های انگلیسی، دادن مالیات به دولت و راه رسم انگلیسی‌ها را یاد گرفتن، او هم‌چنان انگلیسی نبود. مادرم برای داشتن پاسپورت باید درخواست کتبی می‌داد و ۲۰۰ پوند هم پول پرداخت می‌کرد.
Mähi
مادرم قد بلند بود، بلندتر از پدرم اما انگار بالا و پایین‌های زندگی کوچکش کرده بود
Mähi
«مامان! می‌خوای از اینا بخری؟» در چنین مواقعی مادرم پدر را نگاه می‌کرد. او هم یا رویش را بر می‌گرداند یا بند کفشش را می‌بست و یا خودش را با سیگارش مشغول می‌کرد. «باشه سال دیگه!»
Roya
سرودی را خواندیم که درباره مرد احمقی بود که خانه‌اش را روی شن بنا کرد و چون اجرای آن حرکات زیادی داشت، همه از آن لذت می‌بردیم: باید برای خانه، شن، باران، سیل و خراب شدن خانه حرکات نمایشی انجام می‌دادیم. خلاصه برای تمام اتفاقات داستان باید حرکتی می‌کردیم و بعد از این‌که اجرا تمام شد، پای حرف‌های کشیش نشستیم: «شما باید مثل اون مرد عاقل باشین و به عشق مسیح خانه خود را روی زمین محکم بنا کنید و دیگر نگران روزهای بارانی نباشید!»
بلاتریکس لسترنج
«اما می‌دونی خیلی بده چون اگه یک دکتر نمی‌شناختم هیچ‌وقت نمی‌تونستم پیداش کنم. راستی اگه آدم یه پارتی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!»
ali
سیگار آن‌قدر در خانه ما عادی بود که وقتی به مدرسه رفتم تازه فهمیدم لباس‌ها و اتاق‌ها می‌توانند بوی سیگار ندهند.
lover book

حجم

۱۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۱۸۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۸۰۰
تومان