کتاب دلایلی برای زنده ماندن
معرفی کتاب دلایلی برای زنده ماندن
کتاب دلایلی برای زنده ماندن نوشتهٔ مت هیگ و ترجمهٔ گیتا گرکانی است. انتشارات علمی و فرهنگی این کتاب در حوزهٔ روانشناسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دلایلی برای زنده ماندن
مت هیگ در کتاب دلایلی برای زنده ماندن نشان داده است که انزوا و تنهایی افسردگی را تشدید میکنند و میل به خودکشی و خودویرانگری را در فرد افزایش میدهند؛ بنابراین مطالعهٔ تجربیات دیگران و آگاهی از اینکه در جهان تاریک افسردگی تنها نیستیم، میتواند مفید باشد. مت هیگ کتاب حاضر را با همین هدف نگاشته است. این کتاب پنج بخش دارد؛ در بخش اول، نویسنده از روزهایی گفته که در قعر افسردگی فرو رفته بود و نشانههایی را که خودش تجربه کرد، برشمرده و ابعاد مختلف این بیماری را نشان داده است. در بخش دوم جزئیات بیشتری از افسردگی مطرح کرده و نشانهها را بهصورت کامل شرح داده است. بخش سوم این کتاب به بهبود اختصاص دارد. مت هیگ در این بخش تمام کتابهایی را که در بهبود او تأثیر داشتند، نام برده و کارها و رفتارهایی را که مرهمی بر قلب او شدند، بیان کرده است. بخش چهارم دربارهٔ اضطراب است و نویسنده شیوههایی برای غلبه بر آن مطرح کرده است. بخش پنجم به شرح مفاهیم مختلفی همچون حساسیت و زمان و ارتباطشان با افسردگی اختصاص دارد. در پایان کتاب راهنمایی برای کمکگرفتن در زمینهٔ حل مشکلات سلامت روان ارائه شده است که مخاطب را برای برداشتن اولین قدمها برای بهبود افسردگی آماده میکند.
خواندن کتاب دلایلی برای زنده ماندن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران کتابهای موفقیت و خودیاری و کسانی که خودشان یا اطرفیانشان درگیر افسردگی هستند، پیشنهاد میکنیم.
درباره مت هیگ
مت هیگ در سال ۱۹۷۵ در شفیلد انگلستان به دنیا آمد. او رماننویس و روزنامهنگار بوده است و تحصیلاتش را در دانشگاه هال در رشتهٔ زبان انگلیسی و تاریخ به پایان برد. او آثار داستانی و غیرداستانی بسیاری برای کودکان و بزرگسالان نوشته است. مت هیگ در ۲۴سالگی به افسردگی شدیدی مبتلا شد، اما توانست آن را پشت سر بگذارد و به زندگی باز گردد. رمان «کتابخانهٔ نیمهشب» و کتابهای «کتاب آرامش» و «دلایلی برای زندهماندن» از آثار او هستند.
بخشی از کتاب دلایلی برای زنده ماندن
«جنی با حوصله گفت: «بله. البته که میآیند. فقط یک مایل دورترند. این خیلی زیاد نیست، میدانی؟»
من میدانستم.
اما این را هم میدانستم که ممکن است مورد حمله قرار گرفته یا کشته شده باشند یا سگها آنها را خورده باشند. البته نشده بودند. تعداد اندکی از ساکنان نیوآرک تعطیلی شبشنبهشان با این تمام شده بود که سگها آنها را خورده باشند. آنها به خانه آمدند. اما من در تمام دوران کودکیام، بارها و بارها، به همین رفتار ادامه دادم. همیشه ندانسته به خودم یاد میدادم چطور مضطرب باشم. در دنیایی که احتمالات بیپایان است احتمال درد و از دست دادن و جدایی مدام هم بیپایان است. بنابراین، ترس تخیل را میپروراند، و برعکس، مدام و مدام، تا آنکه چیزی جز دیوانگی باقی نماند.
بعد یک چیز دیگر. اندکی کمتر عادی، اما باز هم تخمینی. من سیزدهساله بودم. من و دوستم در حیاط مدرسه به چند دختر همکلاسیمان برخوردیم. نشستیم. یکی از دخترها ــ آن که من بیشتر از همه به او علاقه داشتم ــ به من نگاه کرد و بعد برای دوستانش شکلکی به نشانۀ بیزاری درآورد. بعد کلماتی به زبان آورد که بیست و شش سال بعد آنها را به یاد دارم و در این کتاب مینویسم. گفت: «اَه. نمیخواهم این پیش من بنشیند. با آن پای عنکبوت روی صورتش.» بعد در ادامه، درحالیکه میخواستم زمین مرا ببلعد، منظورش را توضیح داد: «موهایی که از خالهای گوشتیاش بیرون زدهاند. شبیه عنکبوتاند.»
حدود پنج عصر همان روز، به حمام خانه رفتم و سعی کردم با تیغ ریشتراشی پدرم موهای خالهای گوشتیام را اصلاح کنم. به صورت نگاه کردم و از آن بیزار شدم. به دو تا از برجستهترین خالهای گوشتی صورتم نگاه کردم.
مسواکم را برداشتم و آن را به گونۀ چپم فشار دادم، درست روی بزرگترین خال گوشتیام. چشمهایم را محکم بستم و بهشدت مسواک را روی آن کشیدم. برس زدم و زدم تا آنکه خون توی سینک ریخت، تا آنکه صورتم از شدت سایش از گرما و درد ضربان پیدا کرد.
آن روز مادرم آمد و دید خونریزی کردهام.
«متیو، محض رضای خدا چه بلایی سر صورت تو آمده؟»
یک دستمالکاغذی را روی زخم تازه و خونین گرفتم و زیر لب حقیقت را گفتم.
آن شب نتوانستم بخوابم. گونۀ چپم زیر یک چسبزخم غولآسا ضربان داشت، اما علتش آن نبود. داشتم به مدرسه فکر میکردم، به توضیح دادن علت چسبزخم. به جهان دیگری فکر میکردم که در آن مرده بودم. و جایی که آن دختر میشنید من مردهام و بهخاطر احساس گناه گریه میکرد. به گمانم فکری مربوط به خودکشی. اما آرامشبخش.
کودکیام گذشت. من مضطرب ماندم. با والدین دستچپی طبقۀ متوسطم در یک شهر دستراستی طبقۀ کارگر احساس میکردم یک بیگانهام. در شانزدهسالگی، بهخاطر کش رفتن از مغازه (ژل مو، شکلات کرانچی) دستگیر شدم و یک بعدازظهر را در سلول پلیس گذراندم، اما آن نشانۀ حماقت نوجوانی بود به قصد همرنگ دیگران شدن، نه افسردگی.»
حجم
۱۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
حجم
۱۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه