دانلود و خرید کتاب شرق بنفشه شهریار مندنی پور
تصویر جلد کتاب شرق بنفشه

کتاب شرق بنفشه

انتشارات:نشر مرکز
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۵از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شرق بنفشه

کتاب شرق بنفشه ۹ داستان از شهریار مندنی پور است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. شرق بنفشه روایت پیچیده‌ای‌ از زندگی آدم‌ها و عشق آن‌هاست که در ۹ داستان کوتاه با نثری شاعرانه مخاطب را با خود همراه می‌کند.

درباره کتاب شرق بنفشه

شرق بنفشه ۹ داستان کوتاه دارد که عبارت‌اند از: شرق بنفشه، شامِ سرو و آتش، آیلار، سالومه، نار بانو، مهمان (انسیه)، کهن‌دژ، هزار و یک شب، باز رو به رود.

محوریت هر ۹ داستان عشق است، اما هر یک در مکانی متفاوت رخ می‌دهد و باطن آن چیزی فراتر از عشق است؛ مثلاً در داستان اول با کتاب‌هایی مواجه می‌شویم که حروف رمزیِ نامه‌های میان ارغوان و ذبیح در آنها نوشته شده است و راوی داستان به‌رغم مخالفت خانواده‌ٔ ارغوان، در پی یافتن راهی برای رسیدن به اوست؛ از فرار گرفته تا خودکشی. و داستان‌های بعدی هم به‌طور غیر مستقیم به خفقان حاکم بر جامعه اشاره دارد تاجایی‌که باورهای سیاسی و اجتماعی خانواده‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده است.

در چنین شرایطی، عشق تنها جای امنی‌ است که شخصیت‌های داستان به آن پناه می‌آورند: ذبیح بیمِ آن دارد که زمانْ عشق را کهنه کند، نامه‌های سربه‌مُهر میان خود و معشوقه‌اش در «غزلیات شمس» رمزگشایی می‌شود، و با «آنا کارنینا» حرف‌های دلش را به ارغوان می‌زند.

شاید جالب باشد برایتان که «حافظ» نیز یکی از شخصیت‌های این داستان است.

در داستان دوم، راوی از ترس آدم‌ها و محیط پیرامونش دیوانه‌وار به عشق پناه می‌آورد و کم‌کم رفتارهای بیمارگونه‌ای از او سر می‌زند، پسری جوان در داستان پنجم عاشق درنا می‌شود و مرگ زودهنگام پدرشکارچی‌اش را چنان دلخراش توصیف می‌کند که خواننده را در وحشت جنگل و حیوانات وحشی رها می‌کند.

داستان سوم «آیلار» را که پیشکش به سیمین دانشور است، می‌توان از بهترین داستان‌های این کتاب تلقی کرد. حکایت عشقی خالص اما تلخ و بی‌حاصل. با هر بار صدازدنِ آیلار، ترس و اضطراب در وجود مخاطب نقش می‌بندد، گویی نویسنده قصد دارد به مخاطب بفهماند که فرجام شومی در انتظار عاشق و معشوق است.

خواندن کتاب شرق بنفشه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران شعر و ادبیات پیشنهاد می‌کنیم اما برای کسانی که تازه کتاب‌خوانی را شروع کرده‌اند، ممکن است دلچسب نباشد.

درباره شهریار مندنی‌پور

شهریار مندنی‌پور در ۲۶ بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. نخستین مجموعه داستان او به نام سایه‌های غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد. او مدت‌ها سردبیر هفته‌نامهٔ توقیف‌شدهٔ عصر پنجشنبه بود و هم‌اکنون در آمریکا به سر می‌برد.

او از مهم‌ترین نویسندگان نسل سوم داستان‌نویسی ایرانی محسوب می‌شود که داستان‌هایش به لحاظ فرم و زبان از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. وی در دانشگاه‌های هاروارد و بوستون کالج تدریس کرده‌ است. «شرق بنفشه» از معروف‌ترین داستان‌های اوست.

کتاب‌‌های شهریار مندنی‌پور از این قرار هستند:

س‍ای‍ه‌ه‍ای غ‍ار. ش‍ی‍راز: ن‍وی‍د، ۱۳۶۸.

ه‍ش‍ت‍م‍ی‍ن روز زم‍ی‍ن. ت‍ه‍ران: ن‍ی‍ل‍وف‍ر، ۱۳۷۱.

م‍وم‍ی‍ا و ع‍س‍ل (م‍ج‍م‍وع‍ه داس‍ت‍ان). ت‍ه‍ران: ن‍ی‍ل‍وف‍ر، ۱۳۷۵.

راز. با ن‍ق‍اش‍ی پ‍ژم‍ان رح‍ی‍م‍ی‌زاده. ت‍ه‍ران: س‍روش (ان‍ت‍ش‍ارات ص‍دا و س‍ی‍م‍ا)، ۱۳۷۶.

م‍اه ن‍ی‍م‍روز. ت‍ه‍ران: نشر مرکز‏‫، ۱۳۷۶.

دلِ دل‍دادگ‍ی. ت‍ه‍ران: زری‍اب، ۱۳۷۷.

ش‍رق ب‍ن‍ف‍ش‍ه. ت‍ه‍ران: ن‍ش‍ر م‍رک‍ز، ۱۳۷۷.

آب‍ی م‍اورای ب‍ح‍ار (ی‍ازده داس‍ت‍ان). ت‍ه‍ران: ن‍ش‍ر م‍رک‍ز‏‫، ۱۳۸۲.

ه‍زار و ی‍ک س‍ال. ت‍ه‍ران: آف‍ری‍ن‍گ‍ان، ۱۳۸۲.

ک‍ت‍اب ارواح ش‍ه‍رزاد: س‍ازه‌ه‍ا، ش‍گ‍رده‍ا و ف‍رم‌ه‍ای داس‍ت‍ان ن‍و. ت‍ه‍ران: ق‍ق‍ن‍وس‏‫، ۱۳۸۳.

عقرب‌کِشی

هفت ناخدا، مجموعه داستان، تهران، مرکز، ۱۳۹۹.

بخشی از کتاب شرق بنفشه

«می‌بینم تو را، هر وقت، هر جا باشی، و تو همیشه خواب اینجا را می‌بینی، می‌بینمت، پشت پنجره‌ای در طبقه هفتاد و هفتم آسمانخراشی در «نیویورک» خواب مردی سوزان می‌بینی، با شعله‌های سبز، کنار سروهای «شیراز». در مه شامگاهی «لندن» می‌بینمت، سنگ و آهن خزه می‌شوند، رنگ نرگسی صورتت محو می‌شود، در کوچه تاریک و خیس فریاد می‌زنی ولی صلیب‌ها نمی‌شنوند و تو برقابرقِ سپیدارهای گورستانِ متفقین را می‌بینی، فراموش شده در تهران... بیا سالومه... دهانی پر از خاک تو را صدا می‌زند. صدای بی‌هوایش به تو می‌رسد. هر جا باشی، روبه‌روی بتی چهار دست در «بنارس» که ایستاده باشی، صدایش روی آن ماه‌گرفتگی شبدری کنار گوشت می‌خزد و نحوستت می‌سوزد، مثل عود...

و می‌دید او را: آفتاب صبحِ تابستانی تهران، با گرمای ظهری بهاری، بر گورستان پهن شده. چمنِ گسترده تا سپیدارها، زلال و بدون موج است و سنگ‌های سفید گور، مثل سنگ‌های ساحل رودخانه‌ها می‌درخشند. پایین گوری ایستاده است. باد کوهپایه‌ای، موهای آفتابی و دامن سفید او را به سمت صلیب‌ها کشانده. و او، انگشت‌های باریک دو دست شیری رنگش را جلوی سینه در هم چفت کرده، زل زده به گور. شاید برای هزار و یکمین بار کتیبه آن را می‌خواند: «ستوان برنارد بارنابی فارِن ــ کشته شده در راه افتخار پادشاهی انگلستان.»

می‌گویم زندگی شماها پخش و پلا شده، چون دیگر رازی ندارید. ولی اگر آدم، جایی، مرده‌ای داشته باشد، آنجا شاید مرگ او را مجاب کند. فقط این طور می‌توانی بفهمی که ستوان «بارنابی برنارد فارن» چطور، بدون این که حتا یک سرباز آلمانی ببیند کشته شد. پس آرام و قرار بگیر. دیگر دریایی نمانده که اجدادت فتح کنند. گوشه هر مزرعه‌ای استخوان سفید سیاهپوستی را دفن کرده‌اند. اگر بروی، شاید جایی در سایه یک انجیر معبد دورگه‌ای پابرهنه، چاقویی زیر گلویت بگذارد و بگوید: لکاته! یک ستوان انگلیسی که چشم‌هایش مثل خودت خاکستری است، مثل خودت، زیر لاله گوشش یک ماه گرفتگی شکل برگ شبدر دارد، می‌شناسی... آن وقت، با حال تهوع از بوی عرق سگی دهان دورگه، خمیازه مار کبرا می‌شنوی و بر پیشانی دورگه، برگ شبدری، می‌بینی.

و می‌گوید: «تو شانس آوردی سالومه. حافظه ما کینه ندارد. می‌بینی که. قبرِ سربازهایی که جنگشان ربطی به ما نداشته، شخم نزده‌ایم... تو مثل دختر بچه‌ها هستی. خوشی. اگر خوشی هم نباشد اختراعش می‌کنی.»

و سالومه، لمیده بر مبلی در هتل «شرایتون» چشم‌هایش همرنگ بخاری که از فنجان قهوه بلند می‌شد، گفته بود:

ــ ... در اسناد وزارت خارجه هیچ سندی نیست. فقط رونوشت تلگرافی است که برای مادر فرستاده‌اند... کشته شد... همین. چطور، کجا، توی کدام درگیری... معلوم نیست. من فکر می‌کنم، لندن، چیزی را از ما قایم می‌کردند. گزارش‌هایی باید باشد که نیست. عادی نیست. شاید آن وقت‌ها، گروهی اینجا بوده، از این گروههای ملی... مقاومت... می‌دانی؟! شاید گروهی طرفدار آلمانی‌ها او را کشته... متعصب‌ها... آن مردی که یک گلوله خالی کرده توی سر پدر من، می‌دانسته که او چقدر لطیف ویولن می‌زده؟ هیچ فکر می‌کرده که این ستوان هر روز یک ابتکار عاشقانه برای زنش داشته... نه... اصلا فکر می‌کرده که این ستوان یک دختر چهار ساله دارد که هر روز پشت نرده‌های خانه می‌ایستد که پدرش بیاید بغلش کند، لاله گوشش را بمکد... یک راهنما می‌خواهم که بتواند تحقیق کند. فقط سواد چهار کلمه انگلیسی نداشته باشد. شما این طور هستید؟ اگر نیستید، مثل آن راهنمای پارسالی وقت و پول مرا حرام نکنید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
توی دنیا هر چیزی، جایی، عوضی دارد. هر جا که مردی، مردانگی کند، جایی، مردی می‌ترسد. هر جا کینه‌ای زخم بزند، جایی عشقی پیدا می‌شود.
arghavan
مضحک است این دنیایی که کورکورانه خودش را تغییر می‌دهد. کجا می‌رود؟ چه می‌کند؟ خوش ندارم بوی گند ماشین‌ها را. خوش ندارم این درخت‌های بیمار و خاک‌گرفته کنار خیابان را. مفلوکند، و این آدم‌های پیاده‌روها... چه می‌دانند از من و عشقی که ساخته‌ام؟
arghavan
کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام.
arghavan
صدایت... صدایت تماس مردد سرشاخه‌های بید بود بر روانی آب زلال جوی.
arghavan
بانو، حالا در خودم آن توانایی را حس می‌کنم که کلام را به رشته رگ‌هایت شعر کنم. این همه سال انتظار کشیده‌ام و یک کلمه را هم در زنجیر شعر نینداخته‌ام تا چنین روزی برسد. در ستایش تو و در ستایش عشقمان زیباترین شعرها را منتظر باش بانو.
arghavan
وقتی ترس تمام بشود عشقت گل می‌کند. وقتی حس نکنی یک شبح کنارت نشسته سر کیف می‌آیی. همین حالا اگر دلش را داری... نترس از او، قبول کن.
a.n.s.u
اگر خواستی، با همین رمزِ خودم برایم چیزی بنویس. هر چی به جز تسلیت. باقی بقایت.» من، هیچ وقت کنار گوری حتا قدم هم سست نکرده‌ام. مرده‌ها در خاک تنها نیستند. به وصال درنگ بر وصال‌ها رسیده‌اند. وقتی فرصت کم است، بهتر آن که ناز نرگس‌های نزدیک‌بین و بی‌افق را خرید، سپرد به جوانی خُرد خِرد و راز ندیده که فقرش نمی‌گذارد تلخی شهود جسم را بر هزار و یک بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپیدی موهایم، مو به مو به یاد سیاهی شباب می‌افتاد. روی زیبایی دیدم. پرسیدم: «خانم اسم شما ارغوان نیست؟» هنوز عطر حلول بیست سالگی را در هاله‌اش داشت. گفت: «نه.» گفتم: «ارغوان هستی، نمی‌دانی.» چون صدایش مثل غزلی بود، قافیه‌اش، ردیفش «آه». انگار که دیوانه‌ای باشم نگاهم کرد.
کاربر ۸۸۲۰۸۶۴

حجم

۱۸۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۱۸۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان