دانلود و خرید کتاب و تنها باد می داند ایمی هارمن ترجمه مرجان حمیدی
تصویر جلد کتاب و تنها باد می داند

کتاب و تنها باد می داند

معرفی کتاب و تنها باد می داند

کتاب و تنها باد می داند نوشتهٔ ایمی هارمن و ترجمهٔ مرجان حمیدی است و نشر نون آن را منتشر کرده است. و تنها باد می‌ماند رمانی فراموش‌نشدنی از عشق و سفر در زمان است. آنه گلهر که با داستان‌های مسحورکنندهٔ پدربزرگش دربارهٔ ایرلند زندگی کرده، راهی خانهٔ کودکی او می‌شود تا خاکسترش را آنجا به آب بسپارد، اما با هجوم خاطرات و گذشته‌ای که از آن بی‌خبر است به زمان دیگری کشانده می‌شود.

درباره کتاب و تنها باد می داند

کتاب و تنها باد می داند داستانی عاشقانه دربارهٔ زنی است که به گذشته برمی‌گردد. او به دلیل علاقهٔ زیاد به پدربزرگش و در رجوع به خانهٔ او، به ایرلند سال‌ها قبل برمی‌گردد.

ایرلندی که آنه گلهر در آن به هوش می‌آید، در آستانهٔ جنگ است و محلی خطرناک. آنه زخمی و مبهوت تحت مراقبت دکتر توماس اسمیت قرار می‌گیرد. اشتباهی رخ می‌دهد و آنه موقتا از هویت زن دیگری استفاده می‌کند. با شدیدترشدن درگیری‌ها، توماس به نیروهای آزادی‌خواه می‌پیوندد و آنه که میان تاریخ و احساسات خودش گیر کرده، باید بین عشقی که هرگز تصور نمی‌کرد تجربه کند و زندگی سابقش یکی را برگزیند. با افزایش تنش‌ها توماس به مبارزه برای استقلال ایرلند می‌پیوندد و آنه نیز در کنار او درگیر می‌شود.

خواندن کتاب و تنها باد می داند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان‌های عاشقانه، تاریخی و ماجراجویانه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره ایمی هارمن

ایمی هارمن نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی است که آثارش به زبان‌های گوناگون ترجمه شده است. او کودکی‌اش را در مزارع گندم و با خواندن کتاب و بازی با خواهر و برادرش گذرانده و شم خوبی برای داستان‌های جذاب دارد. هارمن در سال ۲۰۰۸ موفق به دریافت جایزهٔ پولیتزر شده است و کتاب‌های او همواره در فهرست پرفروش‌های وال استریت ژورنال، یو اس ای تودی و نیویورک تایمز هستند. 

بخشی از کتاب و تنها باد می داند

«همین‌طور که چهارچشمی به جاده دقت می‌کردم و از شدت هیجان قلبم در دهانم بود، آدرسی را که میو داده بود مثل سرود گریگوری تکرار می‌کردم. راه رسیدن به قبرستان بالینگر و کلیسایی را که مثل نگهبان بالای سر قبرها ایستاده بود پیدا کردم. وسط زمین‌های خالی بود، پشتش یک خانهٔ کشیش‌نشین داشت و تنها ملازمانش دیوارهای سنگی بی‌انتهای ایرلند و تعداد کمی گاو بود. در محوطهٔ خالی جلوی کلیسا پارک کردم، پیاده شدم و گرمای کم‌جان ظهرگاهی ماه ژوئن را حس کردم. لابد تابستان ایرلند هنوز شروع نشده بود، البته اگر اصلاً ایرلند تابستان داشته باشد. حس کردم جلجتا را پیدا کرده‌ام و مسیح را روی صلیب دیده‌ام. با چشمان پر از اشک و دستان لرزان درهای چوبی بزرگ را هل دادم و وارد کلیسای خالی شدم؛ جایی که مقدسات و خاطرات به خورد دیوارها و نیمکت‌های چوبی‌اش رفته بود. طنین هزاران مراسم تعمید، چندین مراسم ترحیم و تعداد بی‌شماری مراسم پیوند زیر سقف بلندش می‌پیچید؛ مراسم‌هایی که زمانشان بسیار پیش از تاریخ روی سنگ قبرهای مجاور بود.

کلیسا را هم درست مثل کتاب و قبرستان دوست داشتم. هرسه‌تای این‌ها نشان‌دهندهٔ بشریت، زمان و زندگی بودند. میان دیوارهای مذهبی هیچ‌گونه نکوهش یا گناه و اندوه یا ترس احساس نمی‌کردم. می‌دانستم این حس من چندان رایج نیست و احتمالاً به خاطر اوئن است که من چنین حسی دارم. همیشه نسبت به مذهب دیدگاهی محترمانه و طنزآمیز داشت. ترکیب عجیبی که برای خوبی‌ها ارزش قائل می‌شد و در جای خود بدی‌ها را هم می‌دید. رابطهٔ من هم با خدا خوب بود. شنیده‌ام که رابطهٔ ما با خدا کاملاً تحت تأثیر افرادی است که دربارهٔ او به ما آموزش داده‌اند. تصور ما از خدا معمولاً تصوری است که از آن آدم در ذهنمان داریم. اوئن دربارهٔ خدا به من آموزش داد و چون عاشقش بودم و بسیار برایم عزیز بود، عاشق خدا هستم و خدا هم برایم بسیار عزیز است.

در مدرسه اصول مذهبی کاتولیکی خواندم، تعالیم و اصول دینی و تاریخ یاد گرفتم و آن‌ها را مثل باقی درس‌های مدرسه حفظ کردم. چیزهایی را که منطقی بودند جدا می‌کردم و مابقی را کنار می‌گذاشتم. راهبه‌ها شاکی بودند و می‌گفتند دین بوفه نیست که حق داشته باشم فقط بعضی غذاهایش را انتخاب کنم. مؤدبانه لبخند می‌زدم و در دلم مخالفت می‌کردم. زندگی، دین و یادگیری دقیقاً مثل بوفه بودند؛ مجموعه‌ای از اختیارات. اگر سعی کرده بودم همهٔ چیزهایی را که جلوی من گذاشته‌اند یکجا مصرف کنم، خیلی زود بیش‌ازحد سیر می‌شدم و همهٔ مزه‌ها با هم قاتی می‌شد. آن‌وقت معنی هیچ چیز را به‌تنهایی و مجزا درک نمی‌کردم.

در آن کلیسای قدیمی نشسته بودم، جایی که شاید اجدادم در آن نیایش کرده بودند. چه دعاهایی اینجا به زبان آمده بود، چه دل‌ها که شکسته و بعد التیام یافته بود. همهٔ این‌ها برای لحظه‌ای کوتاه قابل‌فهم بودند. دین هم قابل‌فهم بود، البته اگر به کشمکش زندگی و مرگ، شرایط را اضافه کنیم. کلیسا مظهر گذشته است، پیوندی به گذشته که به کنونی‌ها آرامش می‌دهد و به من آرامش داد.

از سربالایی پشت کلیسا بالا رفتم و رسیدم به جایی که ادامهٔ قبرستان بود. از آنجا سرمناره‌ها و جادهٔ پیچ‌درپیچی که از آن رد شده بودم دیده می‌شد. بعضی از سنگ‌ها وارونه شده و بعضی در زمین فرو رفته بودند. بعضی‌هایشان آن‌قدر قدیمی بودند و رویشان گلسنگ چسبیده بود که نمی‌توانستم اسم یا تاریخشان را بخوانم. بقیهٔ قطعه‌ها جدید بودند، سنگ قبر داشتند و پر از یادگاری بودند. قطعه‌های جدیدتر، مرگ‌های جدیدتر، دور قبرستان را گرفته بودند. انگار موج مرگ، مثل سنگی که در دریاچه انداخته باشند، رو به بیرون در حال گسترش بود. این سنگ قبرها تمیز بودند، مرمرشان صاف بود و اسامی رویشان راحت خوانده می‌شد. میو گفته بود بیشتر قبرستان‌های ایرلند ترکیبی از قبرهای خیلی قدیمی و خیلی جدید است و گفته بود افراد دفن‌شده با هم نسبت خانوادگی دارند، حتی اگر چند قرن اختلاف نسل داشته باشند. در قبرستان بالینگر بیشتر قبرها، به‌ویژه آن‌هایی که در قسمت‌های بالاتر سراشیبی بودند، مثل هابیت‌ها و کوتوله‌های سنگی میان چمن‌ها قد علم کرده بودند، دزدکی نگاهم می‌کردند و من را به سمت خودشان می‌کشاندند.

زیر یک درخت، در لبهٔ یکی از بخش‌های قدیمی‌تر، خانواده‌ام را پیدا کردم. سنگ قبری بلند و مستطیلی بود که پایینش نام گلهر حکاکی شده بود و درست بالای آن اسامی دکلن و آنه نوشته شده بود. به طرزی باورنکردنی تحت تأثیر قرار گرفتم. به سنگ قبر خیره شدم و روی اسم‌هایشان دست کشیدم. سال‌های ۱۸۹۲ تا ۱۹۱۶ به‌وضوح دیده می‌شد و از اینکه می‌دیدم میو در این مورد اشتباه کرده خیالم راحت شد. درست همان‌طور که من می‌دانستم، دکلن و آنه با هم مرده بودند. گیج و سرخوش زانو زدم. می‌ترسیدم نتوانم سرپا بمانم. به خودم آمدم و دیدم دارم با آن‌ها حرف می‌زنم؛ دربارهٔ اوئن، دربارهٔ خودم و دربارهٔ اینکه چقدر برایم مهم بود پیدایشان کنم.»

Fereshte
۱۴۰۲/۰۶/۱۸

بی نظیر بود .من اصلا از ژانر تاریخی خوشم نمیاد اما نویسنده جوری تاریخ ، تخیل و عشق رو با هم در امیخت که نتیحه اش شد این کتاب بی نظیر ، از خدا التماس می کردم که پایان کتاب

- بیشتر
mojgan1395
۱۴۰۲/۰۷/۲۰

یک داستان عاشقانه و تاریخی. در مورد وجه تاریخی اش که در مورد مبارزات مردم ایرلند بود ، خیلی زیاد صحبت می شود ولی گوشه کوچکی از داستان عاشقانه است. شیوه روایت داستان برای من جالب بود. یکمی آخرش تخیلی

- بیشتر
کاربر ۱۴۲۸۴۸۲
۱۴۰۲/۰۳/۱۳

یک رمان بی نظیر و فوق العاده لطیف عاشقانه تاریخی.کتابی که شما را در خود غرق می کند و آن را به سختی کنار می گذارید وگرنه در یک وعده چون شربت عسل با لذت آن را سر می کشیدید.

zahvee
۱۴۰۲/۰۱/۳۱

واقعا دوستش داشتم... کمی شبیه به سریال "سرنوشت" همونی که کره‌ایه بود... ولی از اون هم قشنگ‌تر بود... خلاصه پیشنهاد می‌کنم بخونیدش :)

•هایدیِ قصه ها•
۱۴۰۲/۰۶/۲۲

به معنای واقعی فوق العاده بود انقد خفن بود که کلمه واسه توصیفش پیدا نمیکنم هر قسمت میگی الان این اتفاق میفته و کاملا غافلگیرت میکنه بدجوری آدمو غرق میکنه:)

کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
۱۴۰۳/۰۵/۲۰

کتاب جالبی بود کشش لازم رو داشت عاشقانه ای غمگین

کاربر ۳۵۶۶۰۹۳
۱۴۰۳/۰۴/۲۸

فانتزی عاشقانه در بستر تاریخ ایرلند

یگانه
۱۴۰۳/۰۲/۲۸

عاشق فرم تخیل نویسنده شدم،خیلی جدید بود!ولی پنج ستاره ی واقعی برای ترجمه هست که علاوه بر اینکه باعث شده بود متن صدمه نبینه بلکه جذابیت متن رو دوبرابر کرده بود،حتی شعر ها هم آهنگین ترجمه شده بودن👏🏼

وحید
۱۴۰۳/۰۲/۲۵

داستان دختری که بر اثر یک اتفاق (که هیچ توجیهی در کتاب برایش نیامده) ،هشت دهه به گذشته بر می‌گردد و درگیر جنگ‌های ایرلند و عشق می‌شود. نویسنده به نظر من، مصالح سازنده‌ی کتاب را خوب با هم جفت و

- بیشتر
Paria =)
۱۴۰۳/۰۹/۱۲

کتابیست فوق العاده.شامل اتفاقات تاریخی،عشق و دوستی و سفر در زمان. قلم نویسنده خیلی روانه و زیبا همچنین مترجم به خوبی ترجمه کرده. به همه پیشنهاد میدم.

می‌دانستم روزی من هم خواهم رفت و هیچ‌کس به خاطر نخواهد آورد که زمانی من هم روی زمین زندگی کرده‌ام. دنیا فراموش خواهد کرد، به چرخشش ادامه خواهد داد، کسانی را که وجود داشته‌اند از روی خودش خواهد تکاند، از شر قدیمی‌ها خلاص خواهد شد تا برای جدیدها جا باز کند. این غم از تحمل من خارج بود؛ غم شروع و پایان زندگی‌ها، بدون اینکه کسی آن‌ها را به یاد بیاورد.
n re
پدربزرگم، به داستان بیش از هر چیز دیگری اهمیت می‌داد و به من هم یاد داد مثل خودش باشم، چون با افسانه‌ها و حکایت‌هاست که اجداد و فرهنگ و تاریخمان را زنده نگه می‌داریم. ما خاطرات را به داستان تبدیل می‌کنیم و اگر این کار را نکنیم آن‌ها را از دست می‌دهیم. اگر داستان‌ها از بین بروند مردم هم از بین می‌روند.
R.Khabazian
ما ذرات ریزی بودیم، قطعات کوچکی از شیشه و غبار، پرتعداد مانند شن‌های ساحل که نمی‌شد از هم تشخیصمان داد. ما به دنیا آمدیم، زندگی کردیم، مردیم و این چرخه تا ابد ادامه پیدا کرد. آدم‌های زیادی زندگی کردند و وقتی ما مردیم، به‌راحتی ناپدید شدیم. چند نسل خواهد گذشت و هیچ‌کس حتی نخواهد دانست ما وجود داشتیم. هیچ‌کس رنگ چشم‌هایمان را نخواهد دانست و از عشقی که درونمان می‌جوشید باخبر نخواهد شد. در نهایت همه شدیم آن سنگ‌های میان چمن، آن مجسمه‌های یادبود پوشیده از خزه و گاهی... حتی همان هم نشدیم.
n re
وقتی نبینی و ندانی، کمتر اذیت می‌شوی.
n re
شنیده‌ام که رابطهٔ ما با خدا کاملاً تحت تأثیر افرادی است که دربارهٔ او به ما آموزش داده‌اند. تصور ما از خدا معمولاً تصوری است که از آن آدم در ذهنمان داریم.
n re
علم پزشکی در طول هشتاد سال پیشرفت چشم‌گیری کرده بود، اما جو بیمارستان‌ها هیچ بهتر نشده بود؛
شمع
فکر نمی‌کنم خانم‌ها از مقایسه شدن خوششان بیاید، حتی مقایسه شدن با خود قبلی‌شان.
شمع
‌«این روزها توی ایرلند برای خوشحالی خیلی دلیل وجود نداره.‌»
n re
با هم خیلی می‌خندیدیم. بدون او می‌خواستم چه‌کار کنم؟
n re
نیاز مردم به غذا بیشتر از نیازشان به پزشک است. نمی‌دانم دفعهٔ بعدی وقتی به خانواده‌ای بربخورم که از گرسنگی در رختخواب افتاده‌اند می‌خواهم چه‌کار کنم.‌
n re
وقتی سعی می‌کردم حرف بزنم پدربزرگم به من کاغذ و خودکار می‌داد. ‌«اگه نمی‌تونی بگی، بنویس. این‌جوری موندگارتر می‌شه. همهٔ حرف‌هات رو بنویس، آنی. بنویسشون و راهی جلوشون بذار که آزاد بشن.‌»
R.Khabazian
‌«مسیرهایی هستن که به‌ناچار به اندوه منتهی می‌شن. بعضی کارها روح رو می‌دزدن و باعث می‌شن آدم تا ابد بدون روح، سرگردان باقی بمونه و دنبال چیزی بگرده که از دست داده.‌»
mariom
وقتی با نیت برپا کردن تظاهرات و تحریک به مقابله در خیابان‌ها به راه افتادیم، مردم ما را هو کردند و گفتند بروید با آلمانی‌ها بجنگید. حالا جوری از این پسرها استقبال می‌کنند که انگار این‌هایی که برگشته‌اند قهرمان‌اند، نه آشوبگر. از این موضوع خوشحالم. شاید قلب مردم آن‌قدر عوض شده که تغییر واقعی امکان‌پذیر شده باشد.
n re
ما برای چیزهایی که واسه‌مون مهم هستن وقت خالی می‌کنیم.
n re
فکر نمی‌کنم هیچ مردی این‌طور که من آنه را دوست دارم همسرش را دوست داشته باشد. اگر این‌طور بود خیابان‌ها خالی می‌ماند و مزارع بایر می‌شد، صنعت متوقف می‌شد و فروشگاه‌ها به هم می‌ریخت، چون مردان جلوی پای همسرانشان سجده می‌کردند و جز آن‌ها هیچ‌کس و هیچ چیز دیگری را نمی‌دیدند. اگر همهٔ مردها به‌اندازه‌ای که من آنه را دوست دارم همسرشان را دوست می‌داشتند، گروهی بی‌فایده می‌شدیم؛ یا شاید هم دنیا رنگ صلح به خود می‌دید. شاید جنگ‌ها به پایان می‌رسید و شروع زندگی‌هایی که پایه‌شان دوست داشتن و دوست داشته شدن است پایانی می‌شد بر نزاع‌ها و درگیری‌ها.
وحید
آدم‌های زیادی زندگی کردند و وقتی ما مردیم، به‌راحتی ناپدید شدیم. چند نسل خواهد گذشت و هیچ‌کس حتی نخواهد دانست ما وجود داشتیم. هیچ‌کس رنگ چشم‌هایمان را نخواهد دانست و از عشقی که درونمان می‌جوشید باخبر نخواهد شد. در نهایت همه شدیم آن سنگ‌های میان چمن، آن مجسمه‌های یادبود پوشیده از خزه و گاهی... حتی همان هم نشدیم.
وحید
‌«ما همه‌مون ناپدید می‌شیم. بالاخره زمان ما رو با خودش می‌بره.‌»
mariom
از مهربانی‌اش گریه‌ام گرفت.
n re
از عشق به وجد بیا و وقتی پیداش کردی نذار از دست بره، چون عشق تنها چیزیه که ازش پشیمون نمی‌شی.‌»
نوزاد
صمیمیت ممکن است مرد را گول بزند، اما گفت‌وگوی جدی به‌ندرت کسی را گول می‌زند.
شمع

حجم

۵۲۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

حجم

۵۲۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۴۱۲ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان